رمان دلباخته پارت ۱۶

3.6
(23)

 

 

 

درِ چوبی ایوان را باز می کنم.

نسیمی خنک صورتم را نوازش می کند.

 

شب های آخر تابستان است.

 

چشم می چرخانم و به درختی زل می زنم که شاید عمرش قدِ آدم های این خانه است.

 

یادم به حرف مادرم می افتد.

بغض وسط گلویم گره می خورد.

 

 

– نزدیک مدرسه یه درخت بید مجنون بود که هر موقع از کنارش رد می شدم بهش سلام می کردم. بچه ها می گفتن دیوونه ام مسخره م می کردن. این شد که به هیشکی نگفتم باهاش دوست شدم.

باورت نمی شه چقدر دوسش داشتم. شاید اندازه ی خونواده ای که هیچوقت نداشتم. خنده داره.. نه؟

 

حالا من هم به اندازه ی او تنها بودم.

خودم را بغل می گیرم.

 

نفسم ذره ذره بالا می آید.

دلتنگی امانم را بریده.

 

درِ حیاط بسته می شود.

به خودم می آیم.

 

عقب می کشم و از همان فاصله نگاهش می کنم.

سر به زیر قدم برمی دارد.

 

 

 

 

انگار بارِ اول است می بینمش.

قدش بلند است.

بلندتر از حامد و آن دو تای دیگر.

 

شانه های پهن و بدن ورزیده ای دارد.

سن و سالش را اما نمی دانم.

شاید یک روز پرسیدم.

 

از پله ها بالا می آید.

از تیر رس نگاهم خارج شده و جای خالی اش را تماشا می کنم.

 

یک خاطره در ذهنم جان می گیرد.

 

– اینا رو از کجا گرفتی، حامد؟ خیلی خوشمزه س

 

رو به رویم می نشیند.

 

– دوس داشتی؟ دفعه ی بعد بیشتر می گیرم قند عسل

 

با دهان پُر لب می جنبانم.

 

– محشره. رولت به این خوشمزگی تو عمرم نخورده بودم.. مالِ اون قنادیِ سرِ چهارراه که نیست.. نه؟

 

دهانش می جنبد و حرف می زند.

 

– نه بابا.. اون که به لعنت خدا می ارزه. اینو از پیر پسر فامیلمون گرفتم. آقا سید امیر حسین شریعت فرزند حاج سید مهدی ولد…

 

می زنم زیر خنده.

 

– اون دیگه کیه!؟ دیدمش این آقای پیر پسرو؟

 

 

 

 

 

 

نگاه باریکم در چشمانش می نشیند.

 

– شبِ عروسی یه لحظه اومد جلو تبریکش و گفت و زد به چاک. نمی دونم دیدیش یا نه

 

– یعنی اینقدر مسنِ!؟ پنجاه رو رد کرده؟

 

چانه بالا می اندازد.

 

– نه بابا.. پنجاه چیه! اونقدرم پیر نیست

 

– اونوقت این آقا چیکاره ی شماس؟ گفتی اونم فامیلش شریعتِ پس می شه فامیل پدری.. نه؟

 

سر تکان می دهد.

 

– حاجی قلابیِ ما با آقا سید مهدی پسر عمو بودن. حاج مهدی چند سال پیش عمرش و می ده به بقیه و می ره ببینه اونور چه خبره

 

چپ چپ نگاهش می کنم.

 

– زشته بخدا.. پشت مُرده حرف نزنی نمی شه!

 

دستانش به حالت تسلیم بالا می رود.

 

یک نفر در می زند.

 

گذشته را رها می کنم.

سر می چرخانم.

 

– بفرمایید

 

دستگیره در را پایین می کشد.

ساعد سرک می کشد.

 

– جونم عزیزم؟

 

– دایی سید باهاتون کار دارن می شه بیاین؟

 

 

 

 

 

ابروانم نامحسوس بالا می پرد.

 

سر تکان می دهم.

 

– باشه.. می آم الان

 

شال سیاهم را از روی شانه بالا می کشم.

دسته ای از موهایم از شال بیرون زده.

 

برای خودم شانه بالا می اندازم.

 

– به کسی چه! من همونی ام که هستم

 

صدای حاج صادق انگار در ذهنم پژواک می شود.

 

– حالا اون چار لاخ مو رو نریزی بیرون نمی شه؟ دِ آخه چرا نمی فهمی دختر! مرد بالا سرت نیست به جاش هزار تا حرف پشت سرت، بکش جلو اون وامونده رو

 

از اتاقم بیرون می آیم.

 

نگاه ها روی من می چرخد و من فقط به او نگاه می کنم.

 

– سلام آقا سید

 

چشم می دزدد و زیر لب جواب می دهد.

 

الهه لب می جنباند.

 

– چرا وایسادی مریم جان.. بشین دیگه

 

رو به رویش نمی شینم.

معذب می شود، می فهمم.

 

زبان روی لبش می کشد.

نمی دانم به کجا نگاه می کند و حرف می زند.

 

– شما از همین فردا می تونی بری سر کار. بقیه ش می مونه دست خودتون که مایل باشی یا نه

 

انگار می خواهد تاکید کند به همان چیزی که او می داند و من نمی دانم.

 

گفته بودم کمکش را نمی خواهم.

ولی انگار باید تن می دادم به یک اجبار دیگر!

 

الهه خودش را سمت او می کشد و کنار گوشش لب می جنباند.

 

ابروان سیاهش در هم فرو می رود.

 

نگاه به الهه می کند.

 

محکم حرف می زند.

جوری که به خود می لرزم.

 

– نخیر.. لازم نیست

 

باز هم نگاهم نمی کند.

 

– می شه بدونم کجا؟ منظورم اینه که خب..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– آموزشگاه اندیشه سازان. مدیرش پسرِ یکی از دوستان قدیمی پدرم هست. محیط سالم و مطمئنی داره. راهشم زیاد دور نیست

 

– مطمئنید منو می خوان؟

 

دستی به ریشش می کشد.

خیلی بلند نیست. به صورتش می آید.

 

– شما چی! مطمئن هستی می خوای؟

 

دستپاچه می شوم.

نکند پشیمان شود و حرفش را پس بگیرد.

 

– آره خب …..حتما

 

 

زری خانم الهی شکر می گوید و لبخند می زند.

 

– دیدی مادر.. نگفتم امیدت و از دست نده. خدا که بنده اش و ول نمی کنه دختر قشنگم

 

لعنت به من که کور بودم و همه ی درها را بسته می دیدم.

حرفش را تایید می کنم.

 

– ساعد.. یه کاغذ قلم بیار پسرم

 

– لازم نیست آبجی

 

الهه گیج و منگ نگاهش می کند.

 

– آدرس رو براتون می فرستم

 

دست در جیب شلوارش فرو می برد.

گوشی اش را بیرون می کشد.

 

منظورش را می فهمم.

شماره ام را می گیرد و تک زنگ می زند.

 

هر چه باید بدانم را می گوید.

و من باز خجالت می کشم.

 

هر چه باشد غریبه است برای من.

من اما برای او امانتم انگار.

 

– ممنون آقا سید.. واقعاً لطف کردین. نمی دونم چطور باید جبران کنم

 

الهه پیش دستی می کند.

دست یخ کرده ام را می گیرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x