رمان دلباخته پارت ۱۶۱

4.5
(42)

 

 

 

با دو انگشت لبم را پاک می کنم.

یادم به حرف بی بی می افتد.

 

” دخترِ مقبول و خوبیه، ننه.. بگو بیشتر بیاد پیشم، بگو بی بی آسیه تنهاس.. مهمون حبیب خداست، ننه.. دلم وا می شه یکی درِ این خونه رو بزنه.. بگو حتماً بیاد، خب؟”.

 

– می خوای ببرمت؟

 

چانه بالا می اندازد.

 

– نه دیگه، مزاحم نمی شم.. مجلس زنونه س آخه، شما رو راه نمی دیم

 

می گوید و من جلوتر از او می خندم.

با تکان سر لب می جنبانم.

 

– که اینطور! باشه، پس یکی طلبت

 

شانه بالا می اندازد.

 

– شما اون دو هیچِ قبلی رو صاف کن، بعد واسه ما خط و نشون بکش، آقا سید

 

باز می خندم و دلِ وامانده ام سازِ دیگر می زند.

من اما دندان سرِ جگر می گذارم.

 

شاید به خودم سخت می گیرم، نمی دانم.

پدرم یادم داد که ناموس حرف اول را می زند.

 

محرم و نامحرم باید سرم می شد.

حتی اگر پای عشق در میان بود.

 

حواسی که مال خودش کرده را پرت می کند.

 

– گوشیتون.. اس ام اس اومد فکر کنم

 

 

 

چشم باز و بسته می کنم.

 

– مهم نیست.. بعداً چک می کنم

 

نمی دانم کیست که دست از سرم برنمی دارد.

دو پیامک، فقط با چند ثانیه پشتِ هم.

 

گوشی را از جیب شلوار بیرون می کشم.

نگاه به صفحه ی گوشی می کنم.

 

ابرو در هم می کشم.

زرین چرا شب و روز حالی اش نمی شد، نمی فهمم.

 

پیامش نیز مثل خودش حالم را بهم می زند.

گوشی را پرت می کنم روی میز.

 

نفس کلافه ام را پوف می کنم.

 

– ناراحت شدین، کسی طوریش شده؟

 

از نگاه کردن به چشمانش طفره می روم.

لیوانم را بی هدف برمی دارم و در هوا نگه می دارم.

 

– نه.. فقط یه مزاحم بی خاصیت که داره الکی تلاش می کنه

 

نگاهم با تاخیر در چشمانش لَم می دهد.

آرام نفس می کشد و حرف می زند.

 

– من اگه جای شما بودم، بدون تعارف بهش می گفتم که داری خودت و کوچیک می کنی.. بعضی چیزا درست نمی شه، حتی وقتی براش تلاش کنی

 

جوری حرف می زند انگار بیشتر از آنچه فکر می کردم، می داند و به روی خودش نمی آورد.

 

 

 

 

لیوانِ میان انگشتانم را گوشه ی میز می گذارم.

نگاه باریکم در صورتش می چرخد و باز به چشمانش می رسد.

 

– خوبه آدم از فرصتاش استفاده کنه.. گاهی فقط یه فرصت بیشتر نداری.. انتخابش یکم سخته، ولی دیگه برگشت نداره

 

آهسته سر تکان می دهد.

 

– آدمی که از انتخابش مطمئن باشه، از همون یه فرصت استفاده می کنه.. براش می جنگه، حتی به قیمت از دست دادنِ خیلی چیزا

 

حرفش را دو پهلو فرض می کنم.

از یکطرف به خودش اشاره و از طرف دیگر شاید به زرین!

 

حرکتِ دستش روی میز نگاهم را سمت دستبند ظریفی که دورِ مچش بسته، می کشد.

 

کاش می شد بهترین ها را برایش می خریدم.

لیاقت این زن اندازه ی اصالتش بود.

 

– دیروز خریدمش.. قشنگه، نه؟

 

نگاهم را بالا می کشم.

حس می کنم اگر لحظه ای دیگر سرِ جایم بمانم کاری دستِ خودم می دهم.

 

صندلی را به عقب هل می دهم و بلند می شوم.

زیر لب می گویم” مثل خودت” و به سمت سینک ظرفشویی می روم.

 

مُشتی آب به صورتم می پاشم.

چشم می بندم و نفس می کشم.

 

شیر آب را می بندم.

دستی به صورت خیسم می کشم.

 

 

 

 

گوشم از صدایش پُر می شود.

 

– نمی دونم گفتنش درسته یا نه، ولی فکر کنم حداقل بخاطر خودتون باید بدونید

 

جلو می روم و رو به رویش می نشینم.

 

– پس باید بدونم.. نه بخاطر خودم، چون بنظر تو گفتنش لازمه

 

برای لحظه ای مکث می کنم.

 

– مزاحم داشتی؟ ایندفعه باز کی اومد سراغت؟ الان باید بگی!؟ نگفتم هر چی شد..

 

حرفم را قطع می کند.

می گوید”زرین” و نفسم را می گیرد.

 

دستِ آویزانم مشت می شود.

ابرو در هم می کشم و دندان روی هم می فشارم.

 

دستِ خودم نیست که بی ملاحظه حرف می زنم.

 

– جون به جونش کنن احمقه.. آدم اینقدر زبون نفهم! اینقدر بی شخصیت! دیگه حالم داره بهم می خوره، فکر کرده من احمقم یا بلد نیستم عینِ خودش..

 

پوف بلندی می کشم.

زیادی کوتاه آمدم، می دانم.

 

شک نداشتم که زرین وراجی کرده و خودش را زیادی دستِ بالا گرفته.

می ترسم از زبانِ پُر از توهین و تحقیرش.

 

دخترک بی گناه ترین آدم این قصه بود.

قصه ی دلدادگیِ احمقانه ی من.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
kimia karimk
10 ماه قبل

سلام خدمت ادمین عزیز
من یک رمانی رو به تازگی نوشتم که قصد انتشار اون رو دارم قبلا هم سابقه ی نویسندگی داشتم قسمتی از متن رمانم رو براتون می‌فرستم اگه پسند کردید رمانم رو توی سایت شما اشتراک بزارم
گفتید ننه بابا ندارم بزنید تو سرم نه ! با اجازت من بزرگ شدم عمو جان دیگه تو که هیچ گنده لات تر و آقا بالا سر از تو هم نمی تونه منو مجبور به کاری کنه که دلم نمی خواد !
صدای هین هین کردنای زن نابسزای عمو به گوشم میاد ، نگاه اخم آلود بی بی و عمو جمال همیشه بد خلق و حالا عصبی ولی به درک !
می دونم که باز می خواد چیو وسط بکشه منت بزرگ شدنم تو این خونه ی چار متریو بزاره سرم و دو لقمه نون و آبی که اینجا دادنم که الان بشم دو متر قد که برا اینا بلند کردم
می دونم می خواد از اون چندرغاز زمین مزخرف توپاوران بگه که ده ساله کسی نخریدتش
اره میدونم میخوادمنت بزاره بگه لطف فراوان کردم سهم باباتو نکشیدم بالا که حالا شده همونچندر غاز پاوران
صدای جمالو می‌شنوم همون عمو خوبه ، همونی که میگه حق عمو بودن چیه پدری به گردنم داره اره به قول خودش
پوزخند می زنم
صداشو می‌شنوم : تو وارث حامدی
اوه شروع شد پس
_ مشکلت با این پسره چیه ؟ چرا خونه رو بهم می ریزی ؟ داد بیداد فریاد امان و امان چه شده دختر جان ؟ چیه کامیار دلتو زده که میگی نه ؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x