رمان دلباخته پارت ۱۶۳

4.6
(34)

 

 

 

 

 

گوشم از صدای مادرم پُر می شود.

 

– داری می ری امیر حسین؟

 

– با اجازه ی شما، امری هست؟

 

بامزه نگاه می کند.

 

– نخیر.. فقط یادت نره یه کادویی چیزی واسه اون بچه بگیری، دست خالی زشته، خب؟

 

– یوسف و می گی، حاج خانم؟

 

سر تکان می دهد.

 

– اره مادر.. هر چی نباشه کم تو مراسم آقات بالا پایین نشد طفلِ معصوم.. می خوای برو پیشِ حاج آقا بهرامی، بهتر نیست؟

 

–  هر چی شما دستور بدی.. دیگه؟

 

دعای خیرش را بدرقه ام می کند.

 

پشت فرمان می نشینم و راه می افتم.

به مغازه زنگ می زنم.

 

به عباس می گویم کار دارم، دیرتر می آیم.

 

– ما هستیم آقا، شما به کارتون برسین، خیالتون جمع

 

تشکر می کنم.

پدرم می گفت زیر دست و بالا دست معنی ندارد.

همه بنده ی خدا هستیم، مگر نه؟

 

خیلی طول می کشد تا به مقصد می رسم.

حجره ی حاج فتاح وسط بازار فرش است.

 

یقه ی پالتویم را بالا می کشم و راه می افتم.

وارد بازار می شوم.

 

چند نفر آشنا می بینم و احوالپرسی می کنم.

یادش بخیر، پدرم اینجا کم آشنا نداشت.

 

 

 

همان ها من را نیز می شناسند.

 

یکی می گوید” چه عجب آقا سید! منور کردی بازارو”.

آن یکی اما از پدرم یاد می کند” خدا رحمت کنه حاج آقا شریعت و، روحش شاد”.

 

نزدیک به حجره می ایستم.

یقه ی پالتویم را مرتب می کنم.

 

جلو می روم و حاج فتاح را می بینم که با مردی جوان حرف می زند.

 

شاگرد حجره جلو می دود و بفرما می زند.

ممنونی حواله اش می کنم.

 

– در خدمتم آقا، چجور فرشی می خواستین؟

 

اشاره به حاجی می کنم.

 

– واسه خرید نیومدم جوون، با حاج آقا فتاح کار داشتم

 

حاجی انگار صدایم را شنیده که حرفش را قطع می کند.

نگاهش سمت من می دود.

دنبال حرفش را نمی گیرد و جلو می آید.

 

سلام و احوالپرسی می کنم.

به گرمی دستم را می فشارد.

 

مردم دار است و با اصالت.

آبرو دار و خوش نام.

 

– یادِ ما کردی، آقا سید.. نگو اومدی اینورا کار داشتی گفتی برم یه سر بزنم ببینم حاجی زنده س یا نه

 

– زنده باشی حاجی.. سایه تون بالا سرِ کوچیکترا

 

بفرما می زند و پسرک را صدا می کند.

 

– پس این چایی چی شد؟

 

صدای پسرک می آید.

 

– اومدم آقا، چشم

 

 

 

 

 

پشت میز می نشیند و نگاه به من می کند.

 

– چخبر سید جان، اوضاع خوبه ایشالله؟ حاج خانم چطورن، خوبن؟

 

– الهی شکر، بد نیستن.. سلام رسوندن

 

– سلامت باشن.. عمرشون با عزت

 

پسرک می آید و سینی چای را روی میز می گذارد.

نوش جانی می گوید و می رود.

 

حاجی استکان چایش را برمی دارد و فوت می کند.

چند دانه نقل ریز در دهان می گذارد.

 

معلوم است که می خواهد بداند برای چه آمدم.

برای لحظه ای پشیمان می شوم.

 

دخترش من را نمی خواست هرگز نمی آمدم.

 

– راستش اومدم با شما صلاح و مشورت کنم، حاجی

 

لبخند کم جانی روی لبش می نشیند.

از پدرم یاد می کند، اگر زنده بود راهنما می شد برای من.

 

– می دونی که خاطرت کمتر از مجید واسم عزیز نیست.. بگو ببینم مشکلت چیه؟

 

نمی شد بی مقدمه حرفِ زرین را وسط می کشیدم.

هر چه نباشد دخترش بود.

 

کمی از شرایط زندگی ام می گویم.

از گذشته و حال.

 

می گویم دختری بود که می خواستمش، ولی قسمت نشد.

 

 

 

بحث عاشقی هم نبود، وصله ی هم نبودیم شاید.

 

در سکوت نگاهم می کند.

دانه های تسبیح از میان انگشتانش رد می شوند.

 

– خلاصه ش کنم حاج فتاح، من اصلاً تصمیم ازدواج ندارم.. نه با ایشون، نه با کَس دیگه

 

گیج و منگ سوال می پرسد.

و من از زنی می گویم که زیادی شبیه زرین است.

 

سر تکان می دهد.

تسبیحش را روی میز می گذارد و تنش را جلو می کشد.

 

– لعنت به دل سیاه شیطون.. یه لحظه فکر کردم.. استغفرالله

 

دستی به لب و چانه ام می کشم.

وقت دلگیری نیست، حتی اگر برای لحظه ای به من شک کرده باشد.

 

– نه حاجی، گفتم که، ایشون طلاق گرفتن

 

– راستش برام عجیبه، شما می گی نَره، اون می گه بدوش! شخصیتش پس کجا رفته! نظر منو بخوای، ببخشید اینو می گم، یکم شُل اومدی، آ سید.. بعضیا جنبه شون کمه، قبول کن پسرم

 

نمی دانم تایید کنم یا سکوت بهترست.

بدتر از آن نمی دانم که اگر دخترک را بشناسد حرفش همین است!

 

– فکر کنم بدونم از من چی می خوای.. حرفی نیست، من باهاش صحبت می کنم.. آدرسی چیزی داری ازش؟

 

جایِ سخت ماجرا رسیده، نمی دانم بعدِ این چه می شود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x