رمان دلباخته پارت ۱۶۶

4.4
(50)

 

 

 

 

 

– شنفتی چه می گم؟ حواست پرته فکر کنم

 

چشم می دزدم و لب می جنبانم.

 

– چی گفتین شما؟

 

– می گم، اشکال نداره سرِ راه کارم و انجام بدم.. زیاد طول نمی کشه، قول می دم

 

– معلومه که نه.. شما به کارتون برسین

 

چند بار گوشی اش زنگ می خورد.

با یکی کمتر و با یکی کمی بیشتر حرف می زند.

 

وارد پارکینگ مرکز خرید می شود.

ماشین را خاموش می کند.

 

– می شه با من بیای؟

– اره، حتماً

 

پیاده می شوم و نمی دانم چرا من را با خود می برد!

پشتِ ویترین یک مغازه می ایستد و تماشا می کند.

 

تای ابرویم را بالا می برم.

من چرا فکر کردم کارِ واجب دارد!

 

شانه به شانه اش وارد مغازه می شوم.

فضا اکنده از بوی عطرهای گران قیمت است.

 

برای لحظه ای حسرت به دلم ناخون می کشد.

آدمیزاد میان فرش و عرش معلق است.

 

یک روز در آسمان بال می زند و ممکن است روز دیگر زمینِ خدا را جارو کند.

 

– نظرت چیه، بوش خوبه؟

 

نگاهم سمت سید می دود.

بو می کشم و ابرو بالا می اندازم.

 

 

 

 

– نه زیاد.. اون یکی رو می شه بو کنم

 

– چرا نشه، خانم.. بفرمایین

 

دلم غنج می رود از خانم گفتنش.

ولی باز گریه می کند برای نداشتنش.

 

– من می گم این.. ولی باز خودتون می دونین.. بعداً نگید مریم زور کرد، موندم تو رودربایستی

 

گوشه ی لبش چین می خورد.

نگاه باریکش در صورتم می چرخد.

 

– خب شاید من بدم نیاد یکی زورم کنه، بعد هی بهش غُر بزنم اون واسم بخنده.. نمی شه؟

 

حریفِ لبخندی که روی لبم نقش بسته، نمی شدم.

 

– یعنی اینقدر واستون مهمه؟!

 

رندانه لب می جنباند.

 

– خب.. بستگی داره کی واسم بخنده.. بعضیا وقتی می خندن، یا حتی یه لبخند کوچیک، سخت می شه جلوی خودت و بگیری، نگی تو فقط واسه من بخند

 

آخر این مرد جانم را می گرفت، می دانم.

مگر می شد او را آرزو نکرد، حتی به محال.

 

گاهی اما یک دنده می شد و زورش به دل می نشست.

مثل وقتی که با یک اجبار شیرین می خواست محبت ریز و زیرکانه اش را به کرسی بنشاند.

 

وقتی از مغازه خارج می شوم که بعد از مدت ها صاحب یک عطر گران قیمت شدم.

 

 

 

 

من اصلاً فکرش را نمی کردم که یک روز دلخوشی هایم انقدر کوچک شود که امروزم را زیر و رو کند.

 

از گوشه ی چشم نگاهش می کنم.

لبخند محوی که روی لبش نشسته را پاک نمی کند.

 

از خودش راضی ست یا من، نمی دانم.

هر چه هست کم و بیش اخلاقش دستم می آید.

 

پیاده می شوم، و باز تشکر می کنم.

 

– شما بیشتر از این ارزشمندی، مریم خانم.. چیزی لازم داشتی، زنگ بزن

 

فقط کم مانده چشمک بزند، لعنتی.

من اما می دانم که خط قرمزش را رد نمی کند هرگز.

 

تعریف او از صمیمیت مثل خیلی ها نیست.

حد و مرز می شناسد، مردانگی را یاد گرفته.

 

چشمی می گویم و خداحافظی می کنم.

پشتِ در کفش هایم را از پا می کَنم.

 

دستگیره در را پایین می کشم.

صدای بی بی خانم می آید.

 

– شده حکایت یه گوش در و اون یکی دروازه.. تا می خوای باهاش حرف بزنی، مردِ گنده دلقک بازی در می آره.. همش می گه دیر نشده بی بی، صبرت کجا رفته

 

نگفته می دانم حرفِ سید را می زند.

جلو می روم و سلام می کنم.

 

 

 

 

صدای زری خانم من را از افکارم بیرون می کشد.

 

– دیر کردی، مادر.. خوش گذشت؟

 

– جاتون خالی، خیلی خوب بود.. شما چی؟

 

می گوید “اره” و آه می کشد.

 

می روم به اتاقم و لباس عوض می کنم.

فضا پُر می شود از بوی عطر.

 

موهایم را بالای سر می بندم.

زنی که مقابل آینه ایستاده لُپ خودش را می کشد.

 

– خوشحالی الان؟

 

برای من سر تکان می دهد.

 

– می شه نباشم؟! اون منو دوست داره، ولی هیچی نمی گه

 

من انگار می خواهم خودم را به همین کم راضی کنم.

 

– کی می دونه، شاید بعداً بیشتر دوسم داشت.. اصلاً شاید..

 

حرفم را تمام نمی کنم.

دروغ چرا، کمی می ترسم.

 

 

کنار بی بی و رو به روی زری خانم می نشینم.

دلم برایش می سوزد وقتی از یوسف می گوید و هر از گاه حرفِ سید را وسط می کشد.

 

– دیشب بهش می گم، امیر حسین، پس کِی می خوای سر و سامون بگیری مادر؟ آخه این شد زندگی! من اگه نخوام تو فکر من باشی به کی باید بگم.. هان؟

 

دنبال حرفش را بی بی می گیرد.

دلش پُر است از تنها مردی که برایش مانده.

 

 

 

 

می گوید ابوالفضل اگر بود شاید جور دیگر می شد.

دخترِ انسیه را برای سید می گرفت و نوه ی اشرف سادات را برای ابوالفضلش.

 

قلبم تیر می کشد، چفت دهانم را باز نمی کنم.

حق است اگر بگویم من چرا فکرِ بی خود می کنم.

 

گوشم از صدای زری خانم پُر می شود.

 

– می گه برم آبجیِ یوسف و بگیرم، خوبه؟ راضی می شی حاج خانم؟

 

و من در سکوت بی بی را تماشا می کنم.

 

– می خواست بگی چی ازین بهتر،خونواده شم می شناسم.. بَده مگه؟

 

اخمِ نازکی میان ابروهای زری خانم می نشیند.

 

– شما اصلاً می دونی فرشته دو تا بچه داره، فکر کنم دو سالی می شه طلاق گرفته.. اینو می گه که من بگم نه، می دونه راضی نمی شم

 

جمله ی آخرا را با قاطعیت ادا می کند.

 

کورسوی امید آدم چه زود می شد که خاموش شود.

سید اگر من را می خواست، مادرش هرگز تن نمی داد.

 

در خیالم زنی را بغل می گیرم که باز احساس تنهایی می کند.

 

فقط انگار همان است که هر از گاه تکان می خورد و می گفت یادت رفت که من هستم!

 

لبخند غمگینی می زنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x