رمان دلباخته پارت ۱۸

4.2
(18)

 

 

 

پوزخند تلخی می زنم.

جوری که مزه اش را حس می کنم.

 

– اون که تکلیفش از همون اول مشخص بود. منِ احمق و بگو فکر کردم برای یه بارم شده می شه روش حساب کرد

 

– عینهو باباش.. رو این جماعت حساب نکنی سنگین تری، مریم

 

مکثش به ثانیه نمی کشد.

 

– اونم از تعارف ناصر.. بخوره تو سرش مرتیکه خر

 

دانه های درشت عرق از تیره ی پشتم می لغزد و رطوبتش را جایی میان کمر شلوار جینم حس می کنم.

 

– حرفش و نزن، صبا.. حالم بهم می خوره. به اونی که از خودشون بود کمک نکردن بعد می خوای دست منو بگیرن!

 

بندِ کیف را روی شانه ام می اندازم و راه می افتم.

 

– اونی که باید دستت و می گرفت، گرفت بقیه ش و بی خیال. بعدشم تو الان از اونا فاصله گرفتی مگه همین و نمی خواستن!

 

– من بیشتر می خواستم، صبا. هر روزی که با حاج صادق سر کردم برام یه عمر گذشت. تو از همه بهتر می دونی چی کشیدم

 

حرفم را تایید می کند.

 

هر چند خیلی ها را نمی داند

 

 

 

حاج صادق انگار در ذهنم غُر می زند.

 

– اون از زن پیدا کردنش اینم از مصیبتی که سرمون آورد. زن قحطی بود آخه! ترسید این تحفه رو یکی بدزده

 

صبا صدایم می زند.

 

– مریم؟ الو.. نیستی؟

 

– چیزی گفتی؟

 

– می گم پنجشنبه چیکاره ای؟ کلاس نداشتی زنگ بزن بیام ببرمت دکتر. باشه؟

 

باشه ای می پرانم.

 

خودم بهتر از او می دانم وقت زیادی ندارم.

تردید لعنتی دست از سرم برنمی دارد چرا!

 

سر می چرخانم و با کلافگی به همان مسیری که از آن آمده ام نگاه می کنم.

 

لب روی هم می فشارم.

 

با خودم می گویم از او کاری بر نمی آید.

از خودم اما چرا.

 

نگاه شگفت زده ی حاج خانم در چشمانم می نشیند.

 

– قراردادم بستی!؟

 

خودش جواب خودش را می دهد.

 

– بگو معلومه بستم. تازه از خداشونم باشه.. از من کی بهتر!

 

جلو می آید.

 

دستانش دور بازوهایم می پیچد و آغوشش انگار بوی بهشت می دهد.

 

 

عطر تنش را نفس می کشم.

بغضم را قورت می دهم.

 

عقب می کشد و لبخند می زند.

چروک های صورتش بیشتر می شود.

 

دلم برایش می سوزد.

برای غم بی صدایش.

 

– کاش یه خبر به سید می دادی دخترم. دو بار زنگ زده، هی می پرسه چی شد مامان ، مریم خانم اومد؟

 

صدای الهه می آید.

از اتاقی که انگار انباری حساب می شود.

 

– خوبه حالا خودش می دونه صمدی بهش نه نمی گه.. حتی اگه سفارشیش باب دل نباشه بازم روی داداشم و زمین نمی ندازه

 

محض خاطر مادرش چفت دهانم را می بندم.

 

زری اما حق به جانب لب می جنباند.

 

– حرمت برادرت یه طرف منتهی مریم جان حتماً اونقدر کارش رو بلد هست که صمدی نتونه ردش کنه

 

مهرش عجیب به دل می نشیند.

نه به این خاطر که پشتم ایستاده و جانب داری می کند.

 

من از او آرامشی می گیرم که هرگز تجربه اش را نداشتم.

 

دلم می خواهد بگویم تو را جای مادرم می خواهم.

 

مادری که خیلی سال است جای خالی اش را بغل می گیرم.

 

 

 

 

بارِ اول است قربان صدقه اش می روم.

 

خدا نکنه ای حواله ام می کند.

 

– برو مادر.. برو لباست و عوض کن می خوام غذا بکشم

 

چشمی می گویم.

 

مشتی آب به صورتم می پاشم.

اشک لعنتی با آب مخلوط می شود.

 

اشکی از سرِ شوق.

شاید هم از سرِ محبتی که باورش سخت است.

 

الهه ماشین می گیرد و همراه بچه ها می رود.

خودش گفته بود امشب مهمانی دعوت است.

 

 

خدا من را ببخشد.

از رفنتش خوشحال می شوم.

 

بعید می دانم از من دلِ خوشی داشته باشد.

نگاهش انگار با من حرف می زند.

 

صدای باز و بسته شدن در می آید.

 

– یا الله..

 

دست خودم نیست که خنده ام می گیرد.

 

– حالا نگی یا الله نمی شه! خوبه من لخت و پتی راه نمی رم حتماً از سرِ کوچه داد می زدی یاااا الله.. ما اومدیم

 

از خودم خجالت می کشم.

گوشه ی لبم را به دندان می گیرم.

 

نکند ناسپاس شده ام!

این یکی را بعید می دانم.

 

مادرش را صدا می کند.

 

 

با دو انگشت لبش را پاک می کند.

 

نگاهم در صورت خسته اش می چرخد.

 

– منظور من فقط محیط کاری نیست.. ممکنه بیرون هم براتون مشکلی پیش بیاد.. هر چی بود حتماً بگید. شمام جای خواهرم، خدا شاهده هیچ فرقی نداره برای من

 

باید او را مثل برادر ببینم.

برادری که داشتم و انگار نداشتم.

 

تشکر می کنم.

 

– شنیدم ناصر اومده درِ خونه باهاتون صحبت کرده. کاری به حرفش ندارم منتهی حرفی اگه هست تو خونه باشه بهتره

 

نمی دانم چرا حس می کنم من را مقصر می داند.

 

– من نه ولی حاج خانم تعارفش کردن خودش نیومد

 

نیم نگاهی می اندازد به من.

 

– می دونم مریم خانم. نگفتم شما مقصری ناصر باید ملاحظه کنه که نکرد. خودم باهاش صحبت می کنم. اینو گفتم بدونید اینجا خونه ی شماست و قرار نیست کسی اگه باهاتون کار داره دمِ در حرفش و بزنه و بره

 

با دهان نیمه باز سر تکان می دهم.

دلم جوری که نمی فهمم آرام می شود.

 

دست در جیب شلوارش فرو می برد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x