رمان دلباخته پارت ۱۹

4.5
(17)

 

 

 

کلیدی که از جیب در آورده را سمت من می گیرد.

 

– باشه پیشتون لازم می شه

 

گیج و منگ لب می جنبانم.

 

– مالِ.. منه!؟

 

– من و حاج خانم کلید داریم پس حتماً مال شماس

 

کلید را جوری کفِ دستم می گذارد که کوچک ترین لمسی اتفاق نمی افتد.

 

بارِ اول نیست مردانگی اش به چشم می آید.

و من عجیب حس خوبی به مردی که کم کم می شناسمش پیدا می کنم.

 

حسی متفاوت از همه ی مردهایی که اطرافم دیده ام.

آدم هایی بظاهر مرد و نامردتر از همدیگر.

 

نمی دانم چرا خشکم زده و مُشتم را نمی بندم.

 

– چیزی شده مریم خانم!؟

 

بیشتر خجالت می کشم.

به خودم می آیم.

 

حتماً با خودش می گوید دخترک گیج می زند چرا!

 

سر به دو طرف تکان می دهم.

 

– نه.. نه هیچی

 

نگاهم دنبال قدم هایش می دود.

 

پشتِ در حمام می ایستد و تقه می زند.

 

– حاج خانم؟ سفره انداختیم ها.. شما هنوز اون تویی!

 

 

 

 

 

 

صدای زری می آید.

 

– الان می آم مادر.. چه زود اومدی شما!

 

آرام می خندد.

 

– راضی نیستی برگردم زری خانم.. ها؟

 

مثل خودش می خندد.

 

– سر به سر منِ پیرزن می ذاری بچه!

 

لحن شوخش را حفظ کرده و لب می جنباند.

 

– کاش همه ی پیرزنا عین شما بودن حاج خانم.. نوکرتم به مولا

 

یادم به ملیحه می افتد.

 

حسرتی که در کلامش موج می زد و افسوس برای عمر از دست رفته اش.

 

بعضی چیزها ظاهرش خوب است از درون ولی پوسیده و متعفن.

حکایت زندگی او نیز همین بود.

 

به اتاقش می رود.

لباس عوض می کند و به آشپزخانه می آید.

 

برای خودش چای می ریزد.

یکی هم برای من.

 

صندلی را عقب می کشد و می نشیند.

تکلیفم را نمی دانم.

 

– هر روز کلاس دارین مریم خانم؟ چاییتون سرد نشه

 

جلو می روم.

لب روی هم می فشارم.

 

– روزای زوج فقط.. بعد شاید بیشتر شه، نمی دونم

 

 

 

 

 

خوبه ای زیر لب می گوید.

 

استکان چای را برمی دارم.

زیر چشمی نگاهش می کنم.

 

صورتش جدی است و ذره ای اخم کرده انگار.

چرایش را نمی فهمم.

 

کمی فاصله می گیرم.

نمی دانم شاید از نزدیکی ام خوشش نمی آید.

 

مرد بدی نیست.

اصلاً از خیلی ها بهتر است.

 

من اما برای او نامحرمم.

و بدتر از آن امانت حامدم.

 

زری از حمام می آید و من سفره پهن می کنم.

بوی نان سنگک داغ کرده و عطر خوش غذا معده ام را تحریک می کند.

 

– چی شد نون نگرفتی مادر! یادت رفت؟

 

از گوشه ی چشم نگاهش می کنم.

لقمه می گیرد و لب می جنباند.

 

– بسته بود حاج خانم.. گویا آرد تموم کرده

 

– عیب نداره مادر.. یه شب هزار شب نمی شه اینم برکت خداس

 

سفره را خودش جمع می کند.

نمی گذارم ظرف ها را بشورد.

 

انگار نزدیک من ایستاده.

شاید هم کمی آنطرف تر.

 

 

با یک نفر حرف می زند.

 

– من نمی دونم چرا باز حرف خودت و می زنی! یه بار گفتم همه چیش با من شمام بگو باشه.. سختش نکن دیگه برادرِ من

 

کنار من می ایستد و دستش را زیر آب می گیرد.

همه ی تنم نبض می زند چرا!

 

نفسم را حبس می کنم و ذره ذره بیرون می فرستم.

 

خراشِ روی انگشتم را نه می بینم و نه حس می کنم.

حواسم را پرت کرده انگار!

 

دستانم را خشک می کنم و تازه می فهمم چاقو انگشتم را خراشیده.

 

سینی چای را روی میز می گذارم.

مادر و پسر کنار هم نشسته و حرف می زنند.

 

اشاره زیر چشمی اش را می بینم.

یکدفعه ساکت می شود.

 

با خودم می گویم حتماً مزاحم صحبت شان شده ام.

آخرش من یک غریبه ام!

 

– بشین مادر.. چرا وایسادی؟

 

نگاهش می کنم.

 

– با اجازتون می رم بخوابم. صبح کلاس دارم می ترسم خواب بمونم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x