رمان دلباخته پارت ۳۲

5.1
(17)

 

 

 

– علیک سلام پسرم

 

همین را می شنوم و دیگر هیچ.

آهسته حرف می زند.

 

انگار مراعات می کند.

دختر او بودن چه خوب است.

 

زیر پتو می خزم.

لرز به جانم نشسته و دندان هایم بهم می خورد.

 

فضای اتاق گرم است.

من اما حسِ زمهریر دارم انگار.

 

یک صدای آشنا در سرم پیچیده و راحتم نمی گذارد.

لحن سرد و آزار دهنده اش حالم را بهم می زند.

 

پشت چشمان بسته ام گذشته را زیر و رو می کنم.

پژواک صدایش بلندتر می شود.

 

– وکیل حامد زنگ زد

 

حدقه ی چشمانم پُر می شود.

نگاه منصور چشمان من را هدف گرفته و لب می جنباند.

 

– حکمش اومد

 

برای لحظه ای مکث می کند.

قلبم انگار نمی تپد.

 

بریده بریده حرف می زنم.

 

– حک..حکمش!؟

 

بی رحم تر از هر زمان سر تکان می دهد.

 

– حکمش سنگینِ

 

 

 

 

جمله ی کوتاهش انگار خنجر به قلبم فرو می کند.

 

– چقدر.. بُریدن؟

 

آرام گفته ام و شاید کمی نامفهموم.

 

گوشه ی لبش را می جود.

گره میان ابروهایش کورتر می شود.

 

نگاه من اما در چشمانش دو دو می زند.

 

– حکم قاچاق شیشه کم نیست.. می دونستی؟

 

 

دندان روی لبم می کشم.

 

ذره ذره جانم را می گیرد و حاشیه می رود چرا!

 

– خب.. چند سال؟

 

– تو باعث شدی حامد زیاده خواه شه. خونه ی آنچنانی.. ماشین مدل بالا.. وسایل لوکس و مُد روز.. رخت و لباس مارک و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه رو تو ازش خواستی.. می دونی بیشتر از حامد کی مقصره؟ تو.. تقصیر توئه، مریم

 

یک مشت اراجیف سرِ هم کرده و به خوردم می دهد.

منصور به اندازه ی من می داند مزخرف می گوید.

 

ولی باز دیوارِ من را کوتاه تر می بیند.

جایِ برادر زیاده خواه و بلند پروازش من را شماتت می کند!

 

من اما بی خیال می شوم.

 

جواب او باشد برای وقت دیگر.

 

 

 

 

– پرسیدم چند سال.. نمی شنوی!؟

 

ضربه ی آخر را می زند.

یک ضربه ی کاری و نفس گیر.

 

– اعدام.. حکمش اعدامِ

 

نفس نمی کشم انگار.

نبضم را حس نمی کنم چرا!

 

بعد از آن را به خاطر نمی آورم.

 

نمی دانم کجا پرسه می زدم.

میان خواب و بیداری.

 

شاید در حیاط زندان.

پایِ چوبه ی دار.

 

کنار جسدِ آویزان مردی که عاشقانه دوستش داشتم.

 

اشکم سرازیر می شود.

 

مثل باران پاییزی که از پشت پنجره به شیشه می زد.

 

دلِ هر دویمان گرفته.

من و آسمان تیره.

 

لای پلکم را باز می کنم.

هوا تاریک شده انگار.

 

.

” امیر حسین”

 

نگاه سرگردانم را میان چشمان مادر می چرخانم.

 

کسی که بیش از همه به او اعتماد داشتم و محال بود جز حقیقت حرفی به زبان آورد.

 

خودش گفته بود رو در رو حرف می زند.

 

زبان روی لبم می کشم.

 

– خب؟

 

نگاهش سمت اتاق مریم می دود.

پلک می زند و خاطرش جمع می شود انگار.

 

– یادته آقات چی می گفت. خدا رحمتش کنه بعضی حرفاش و هیچ وقت یادم نمی ره

 

تند و بی فاصله لب می جنبانم.

 

– می شه حاشیه نری حاج خانم. اصل مطلب بگو.. خلاص

 

گوش به حرفم نمی دهد.

حرف خودش را می زند.

 

– می گفت بذار اول طرفت حرفش و بزنه ببین اصلاً خطا کرده یا تو به چشم خطا کار نگاش کردی

 

با استیصال صدایش می زنم.

 

– حاج خانم؟

 

نفسم را محکم رها می کنم.

 

در سکوت نگاهم می کند.

 

 

دندان روی هم می فشارم.

کم مانده کاسه صبرم لبریز شود.

 

– زنی که شما آوردی تو این خونه و به خیال خودتون پناهش دادی حامله س. در حالی که نزدیک دو سال شوهرش تو زندان بود و معلوم نیست این بچه یهو از کجا سبز شد!

 

جوری نگاهم می کند انگار زبان به کُفر چرخانده ام.

 

– می ذاری حرف بزنم یا می خوای پشتِ یه دختر بی گناه و معصوم پرت و پلا بگی سید!؟

 

گوش به حرفش نمی دهم.

گاهی من عجیب شبیه خودش می شدم.

 

– پرت و پلا حاج خانم! دختره دو سال شوهر نداشته شکمش اومده بالا اونوقت شما می گی بی گناه و معصوم!

 

نگاه باریکش در چشمانم زل می زند.

 

– کم کم دارم بهت شک می کنم امیر حسین. من تو رو اینجوری تربیت کردم!

 

سر پایین می اندازم.

انگار حق با مادر است.

 

چه مرگم زده، نمی فهمم.

لعنت به منصور و زهر کلامش.

 

– بفرما زری خانم.. من دیگه هیچی نمی گم

 

 

مادرم حرف می زند و من نگاهم را ذره ذره بالا می کشم.

 

– می گفت هر چند وقت یه بار بهش اجازه ملاقات شرعی می دادن. اولش نفهمیدم یعنی چی.. پرسیدم ازش اونم با کلی خجالت گفت یه اتاق بهشون می دن که با هم تنها باشن و ..

 

تا همین جا بس است.

منظور مادرم را می فهمم.

 

سر تکان می دهم.

 

– می دونم حاج خانم.. زندانی وقتی ازش راضی باشن می تونه با محرمش خلوت کنه.. بهش می گن ملاقات شرعی

 

مادرم سکوت کرده و حرف نمی زند.

 

– نکنه شما می دونستی بارداره به همین خاطر آوردیش پیش خودت؟

 

چانه بالا می اندازد.

 

– نه مادر.. از کجا خبر داشتم. اما خب بعدش شک کردم

 

گاهی مادرم را درک نمی کنم.

شک اگر داشت با من چرا حرفش را نزد!

 

– از کجا؟ به چی شک کردی؟

 

دستی در هوا تکان می دهد.

 

– چه سوالا می پرسی بچه! ناسلامتی سه شکم زاییدم می خوای نفهمم

 

– خب چرا ازش نپرسیدی؟ به من چرا هیچی نگفتی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5.1 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x