رمان دلباخته پارت ۳۳

4.2
(23)

 

 

 

چپ چپ نگاهم می کند.

 

– نپرسیدم تا خودش بگه. به توام هیچی نگفتم که مطمئن شم

 

– با این حساب نه ملیحه خانم می دونه عروسش بارداره نه حاج صادق. اونوقت کِی قراره بهشون بگه؟

 

مکث می کنم.

دندان روی لبم می کشم.

 

– نوه ی حاجی تو خونه ی خودش دنیا بیاد بهتره تا..

 

وسط حرفم می پرد.

 

– صادق اگه خیلی مرد بود عذرش و نمی خواست.فکر کردی براش خیلی مهمه! مریم وقتی یه نفر بود نخواستش حالا بیاد دو نفرو بخواد!

 

– خودم باهاش صحبت می کنم. مریم و نمی خواد بچه ی حامد رو چی.. اونم نمی خواد!

 

– باورت نمی شه، نه! باشه.. باهاش حرف بزن. ولی اگه نخواست چی، می خوای با مریم چیکار کنم؟ بگم برو.. بگم مهم نیست چه بلایی سرِ خودت و بچه ات می آد! بگم آقا سید که یه محل سرِ مردونگیش قسم می خورن یه دختر بی پناه و حامله رو می خواد آواره نمی دونم کجا کنه!

 

اخم به ابرو آورده و دلخور نگاهم می کند.

نفس بلندی می کشم.

 

– قصد من آواره کردنش نیست حاج خانم. فقط.. اگه خدای نکرده..

 

 

 

مادر با عتاب و پُر از خشم صدایم می زند.

 

– خجالت بکش سید! این موها رو من تو آسیاب سفید نکردم پسر جان. راست و دروغ آدما رو از تو یکی بهتر می فهمم. تو چشمای اون دختر جز حقیقت هیچی ندیدم

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

– شما اگه ناراحتی همین فردا می برمش خونه ی خواهرم.. ولی اینم بگم پیشش می مونم تا موقعی که بارش و بذاره زمین.

یه دختر بی مادر و به حال خودش ول نمی کنم امیر حسین. می دونی چرا.. چون باورش کردم.. چون می خوام براش مادری کنم

 

طعنه ی کلامش حالم را بد می کند.

خودم را جمع و جور می کنم.

 

– من.. گفتم شما برو! اصلاً من کی باشم بخوام همچی غلطی کنم. صاحب خونه شمایی مادرِ من اختیارش با خودت. فقط خدا کنه پشیمون نشی از این مادری کردن.

می دونی چرا.. چون طرف حسابت صادق شریعت و پسراشن. چون اگه بخوان گنده تر از دهنشون حرف بزنن با من طرفن.. پسر حاج مهدی

 

لبخند رضایت روی لبش ظاهر می شود.

 

خیره در چشمانم دست به دعا برمی دارد.

 

 

 

 

با خودم می گویم هر چه دارم از دعای خیر مادر است.

همین من را بس می کند.

 

پشت میز آشپزخانه می نشینم و چند لقمه غذا می خورم.

 

مادرم پیش مریم است.

تنهایش نمی گذارد.

 

روح بلندش را تحسین می کنم.

من اما دغدغه ام کم نمی شود.

 

حتی دلش نمی آید دخترک را شب تنها بگذارد.

 

– پیشش بخوابم خاطرم جمعِ.. می ترسم یه وقت نصف شب طوریش شه خدای نکرده

 

سر تکان می دهم و باشه ای می پرانم.

 

 

به حیاط می روم و روی تخت چوبی می نشینم.

 

سیگار آتش می زنم و نمی دانم چرا ذهنم گذشته را شخم می زند.

لعنت به زرین و دیدن دوباره اش.

 

چادرش را محکم چسبیده و نگاه خیره اش در چشمانم نشسته انگار.

 

– نمی خوای به مامانت اینا بگی؟ می دونی.. آخه دخترا مثل پسرا نیستن.. هر روز یکی زنگ می زنه خونه مون اجازه می خواد واسه..

 

– وقتی من و شما همو می خوایم ده نفر زنگ بزنه فرقی داره واست؟

 

پشت چشم نازک می کرد لعنتی.

 

 

 

نازِ صدایش آخر من را می کشت.

 

– واسه من نه.. ولی خب اونا که نمی دونن. مامانم می گه بهار دختر بگذره ازدواجش سخت می شه.. همش ایراد می گیره آخرشم معلوم نیست نصیب کی بشه

 

سر پایین می اندازم.

 

– مادرم و خاله م رفتن مشهد زیارت.. به محض اینکه برگرده باهاش حرف می زنم. می گم تا بهار شما خزون نشده زنگ بزنه خونه تون.. خوبه؟

 

زیر چشمی نگاهش کردم.

ریز می خندید زیر چادر سیاهش.

 

 

فیلتر سیگار را زیر پا له می کنم.

حالم از نادانی آن روزهای خودم بهم می خورد.

 

شیر آب را باز می کنم و وضو می گیرم.

مُهر زیر قالیچه را برمی دارم و قامت می بندم.

 

نماز شب شاید حالم را بهتر کند.

چند رکعت نماز می خوانم و زیر لب ذکر می گویم.

 

دستم ناخوداگاه زیر قالیچه می خزد.

 

عکسی که لابد مادر قایمش کرده را نگاه می کنم.

 

تصویر پسر جوانی که چشمانش از شیطنت نمی درخشد.

احمد رضا همیشه آرام بود و سر به زیر.

 

 

 

نگاهم در صورت گندمگونش دور می زند.

 

برادری که با من قد کشید و داغش عجیب بر دلم ماند و رفت.

 

لبخند محزونی به تصویر جدی اش در یکی از آخرین عکس ها می زنم.

به جدیت جوانی ساده ولی با اصالت.

 

یادم به روزهای نوجوانی خودم می افتد.

 

روزهایی که همراه پدرم به زورخانه می رفتم و شوق همراهی در نگاه احمد رضا جست و خیز می کرد.

 

صدایش انگار در گوشم می پیچد.

 

– می شه منو با خودت ببری داداش؟ آخه من تا حالا زورخونه نرفتم فقط عکساش و دیدم

 

حسِ بزرگتر بودن عجیب کشته بود من را آن روزها!

 

– زورخونه جای بچه ها نیس بچه جون.. می بینی مامان اجازه نمی ده.. می گه هر وقت اندازه داداش شدی اونوقت برو.. آخه هنوز بچه ای داداش کوچیکه.. بچه

 

حرصش چرا در نمی آمد!

گوش به حرفم می داد و عجیب مطیعانه رفتار می کرد.

حتی بیشتر از سن کَمش.

 

دستی به لب و چانه ام می کشم.

 

نگاهم از چشمان تیره اش جُم نمی خورد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x