رمان دلباخته پارت ۳۴

5
(13)

 

 

 

 

آب دهانم را پُر صدا قورت می دهم.

 

– می دونی چیه داداش کوچیکه.. داداش بزرگِ بدجور مونده تو کارِ این روزگار لعنتی. از یه طرف زرین را به را جلوم ظاهر می شه و معلوم نیست چی تو کله ش می گذره.. از یه طرفم این دختره س که شده قوز بالاقوز

 

صبورانه انگار گوش می دهد به من.

جای خالی اش قلبم را به درد می آورد.

 

– باور کن آ سید به خاک خودت قسم اون دختر واسم تموم شده اس.. بی ناموس عالمم اگه تو این چند سال حتی یه لحظه بهش فکر کرده باشم.. دِ آخه منو چه به ناموس مردم.. اصلاً به من چه .. می خواد طلاق بگیره یا بمونه سرِ زندگیش

 

لبخند تلخی می زنم.

به تلخیِ زهر مار.

 

– خلاصه که داداش بزرگِ مونده ورِ دل حاج خانم و قرارم نیست تنهاش بذاره

 

فکم سفت شده و دندان روی هم می فشارم.

 

– من و اون فقط همدیگه رو داریم داداش کوچیکه.. بعدشم دیگه از من گذشته.. موهام داره سفید می شه.. می گی نه ببین خودت

 

 

 

پنجه لای موهایم می کشم.

حضور احمد رضا را پیش خودم حس می کنم.

 

– حالام که معلوم شد مهمون حاج خانم حامله س و خدا بعدش و بخیر کنه.. می خواد براش مادری کنه.. جلوش و نگیری باور کن بچه شم بزرگ می کنه

 

نگاهم سمت پنجره ی اتاقش می دود.

انگار آمده تا اتاق الهه را صاحب شود.

 

– یکم رو به راه شه خودم باهاش صحبت می کنم. به من باشه می گم برگرد خونه ی پدر شوهرت بچه ت و همونجا دنیا بیار بعدشم هر کار خواستی بکن

 

نفس بلندی می کشم.

 

– می دونم شَر می شه ولی کاریش نمی شه کرد. مجبورم فعلاً هیچی نگم. به شرطی که حاجی و زنش بدونن نوه تو راهی دارن واِلا عذرش و می خوام.. تعارفم ندارم

 

برای خودم سر تکان می دهم.

صادق و ایل و تبارش را خوب می شناسم.

 

کینه ی پدرم را هنوز با خود یدک می کشد.

انگار دشنه ای پشت سر قایم کرده و منتظر یک فرصت است.

 

عکس برادرم را سرِ جایش می گذارم.

 

هوا کمی خُنک شده انگار.

 

 

 

به اتاقم می روم.

 

خودم را به ولی نعمتم می سپارم.

یادش انگار دلم را قرص می کند.

 

با صدای مادرم سر می چرخانم.

 

– سلام حاج خانم.. صبح بخیر

 

لبخند گرمی می زند.

 

– سلام مادر.. کجا بسلامتی؟

 

جلو می آید و رو به رویم می ایستد.

 

– می رم زورخونه زری خانم.. دلم هوای محله قدیمی رو کرد گفتم برم حال و هوام عوض شه

 

نفسش مثل یک آه کم صدا از سینه خارج می شود.

 

– یادش بخیر.. اون قدیما که احمد رضا رو با خودت می بردی بچه م چه ذوقی می کرد

 

لب روی هم می فشارد.

 

– مریم خانم بهتر شد؟

 

حواسش را پرت کنم بهتر است.

واِلا کم مانده به شکستن بغضی که به گلویش آویزان شده.

 

سر تکان می دهد.

 

– خدا رو شکر بهتره.. گفتم زنگ بزن آقای صمدی یه دو روز مرخصی بگیر رو به راه شی

 

– می خوای من زنگ بزنم؟

 

 

 

چانه بالا می اندازد.

 

– نه مادر.. بچه س مگه! خودش زنگ می زنه

 

دستی به چانه ام می کشم.

 

– می گم، حاج خانم.. تا دیر نشده از یه دکتر خوب براش وقت بگیر.. بعدشم هر جور می دونی راضیش کن قایم موشک بازی رو بذاره کنار.. هر چی باشه ملیحه خانم و حاجی حقشونه بدونن عروسشون بارداره.. نیست؟

 

– می گم الهه براش وقت بگیره.. آخه منِ پیرزن دکتر زنان از کجا بلدم! بعدشم زنگ بزنم چی بگم.. ملیحه رو دعوت کنم بیاد همینجا بهتر نیست؟

 

شانه بالا می اندازم.

 

– بهتر و بدترش با شماس.. فقط نمی خوام بهونه بیفته دستِ حاج صادق و پسراش.. خصوصاً منصور

 

 

ذهنم دوباره به تب و تاب می افتد.

زهرِ کلام منصور انگار از پسِ ذهنم خودنمایی می کند.

 

– ممکنه.. یعنی احتمالش هست بخوان مطمئن شن

 

منظور حرفم را نمی فهمد.

ابرو در هم می کشد.

 

نه سوادش قد می دهد و نه اندازه بعضی ها افکار پلید در سر می پروراند.

 

– از چی مطمئن شن!؟ درست بگو ببینم منظورت چیه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x