رمان دلباخته پارت ۳۵

4.6
(19)

 

 

 

 

آهسته تر از قبل حرف می زنم.

 

– گفتم ممکنه.. یعنی شاید بخوان آزمایش بده مطمئن شن بچه مالِ حامده

 

چنگ به گونه اش می زند.

باورش برای زنی مثل او ناممکن است.

 

– دیگه چی! این حرفا چیه می زنی تو! همین مونده انگِ.. استغفرالله.. خدایا به تو پناه می برم

 

گوشه ی لبم را می جوم.

 

من فقط از یک احتمال می گویم.

احتمالی که بنظر چندان ضعیف نمی آید.

 

انگشت در هوا تکان می دهد.

 

– خدا شاهده بخوان این دخترو اذیت کنن دیگه تو روشون نگاه نمی کنم. کم مصیبت کشید اینم بیاد روش!

 

– هنوز هیچی نشده شاخ و شونه نکش مادرِ من! من فقط از یک احتمال حرف زدم.. همین

 

دستش مثل بادبزن جلوی صورتش تکان می خورد.

 

– می دونی چی به روز اون دختر می آد! اون الان پشتش به من و تو گرمه… پشتش و خالی نکن امیرحسین

 

چشم باز و بسته می کنم.

 

 

 

 

با خودم می گویم بازی روزگار را ببین.

امانت حامد به چه روزی افتاده و بدتر از آن منی که باید پشتش می شدم!

 

گوشم از دعای خیر مادرم پُر می شود.

 

راه می افتم به سمت زورخانه.

لباس عوض می کنم و وارد می شوم.

 

اول از همه حاج تقی به استقبال می آید.

روی شانه اش لب می گذارم.

 

– زنده باشی جوون.. مولا نگهدارت سید

 

– سلامت باشی حاجی

 

غریبه و آشنا جلو می آیند.

حال و احوال می کنم.

 

– چه عجب آ سید.. راه گم کردی! می دونی چند وقته چشم به راه گذاشتیمون مومن! نمی گی دلتنگ می شیم.. نمی گی کوچیکترا دلشون قدِ گنجیشکِ و نفست حق

 

خجالتم می دهد پسر حاج مسلم بزاز.

پدرش همین دو سال پیش به رحمت خدا رفت.

از دوستان قدیمی پدرم بود.

 

– چوبکاری می کنی آقا هاشم.. ما کجا نفس حق کجا! دلتنگی دو طرفه س برادرِ من منتهی مشغله زندگی فرصت نمی ده

 

.

 

 

سر تکان می دهد.

 

– حق داری آ سید.. این روزا همه یه جور گرفتارن

 

زنگ زور خانه به صدا در می آید.

نگاه به مرشد می کنم.

 

سر کج می کند و یا علی می گوید.

 

اول از همه حاج ولی را می بینم که وسط گود می رود و دور خود می چرخد.

پیشکسوت است آخر.

 

ریز ریز خودم را تکان می دهم و خیرگی نگاهم را از تصویر مردی که آوازه حق و عدالتش به گوش جهانیان رسیده برنمی دارم.

 

کباده را بالای سر می گیرم و از دو طرف باز می کنم.

 

– ماشالله آ سید.. بگو یا علی

 

یا علی گویان صدا بالا می برند.

پیشانی ام عرق کرده و نفس نفس می زنم.

 

ولی انگار حال دلم بهتر است.

نگاهم به هر سمت می دود پدرم را می بینم انگار.

 

یادم به حرفش می افتد.

 

– زورخونه فقط کباده و میل و این چیزا نیست بابا جان.. اینجا همونجاس که از آدم یه مرد می سازه.. یه مرد واقعی که این روزا کم می بینی پسرم

 

 

 

با صدای بلند صلوات می فرستم.

فاتحه می خوانم برای مردانی که آخرِ مردانگی بودند.

 

یک نفر دست روی شانه ام می گذارد.

سر می چرخانم و نگاهش می کنم.

 

– خدا رحمت کنه پدرت و آقا سید.. شما رو می بینم بدجور دلم هوایی می شه.. حقِ آ سید مهدی گردن همه مون هست.. روحش شاد

 

صدا بلند می کند.

 

– جمیعاً صلوات

 

تشکر می کنم و شانه ی جلال را به نرمی می فشارم.

آهسته حرف می زند.

 

– شنیدم پسر حاج صادق فوت کرده.. راسته؟

 

سر تکان می دهم.

 

– راسته می گن اعدامش کردن؟ پسر حاجی و این رقم خلاف خیلی بعیده!

 

نمی دانم از کجا و چطور خبر به گوشش رسیده.

حاجی خیلی سال است پا به محله قدیمی و زورخانه نمی گذارد.

 

– می گن بعدِ مراسم چهلم خانمِ اون خدا بیامرز و از خونه ش بیرون کرده..موندم چطور دلش اومد! حاجی رو همه می شناسن ولی اینو دیگه فکرش و نمی کردم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x