رمان دلباخته پارت ۳۶

4.6
(20)

 

 

 

 

خیرگی نگاهش را از من برنمی دارد.

سرش درد می کند برای پُر چانگی و حرف های خاله زنکی.

 

– می گم چطوره یه سر بری بازار تره بار هم یه ذره خرید کنی هم اینکه هر چی می خوای بدونی رو از حاجی بپرسی.. بهتر نیست آقا جلال!

 

از رو نمی رود انگار.

گوشه ی لبش بالا می پرد.

 

– شنیدم حاج خانم دست به خیر شد دختره رو آورد پیش خودش. می گم بد نیست یه زن جوون اونم بیوه تو خونه ی..

 

دندان روی هم می فشارم.

وسط اراجیفش می پرم.

 

– خوب و بدش و حاج خانم بهتر می دونه مردِ مومن. شمام بهتره جای سرک کشیدن تو زندگی بقیه سرت به کار خودت باشه.. درسته؟

 

از کنارش رد می شوم.

خدا می داند اگر یک کلام حرف اضافه می زد روی دیگرم را نشانش می دادم.

 

حاج ولی صدایم می زند.

سر می چرخانم و نفس گُر گرفته ام را رها می کنم.

 

– جانم حاجی؟

 

 

 

جلو می آید و دست روی بازویم می گذارد.

 

– در خدمت باشیم آ سید. بریم قهوه خونه یه استکان چای بخوریم.. مهمون من؟

 

روی این مرد را زمین نمی گذارم.. هرگز.

 

– چاکریم حاجی شما امر کن

 

– زنده باشی پسرم

 

لباس می پوشم و همراه حاج ولی بیرون می زنم.

هوای این محله روح آدم را جلا می دهد.

 

محله ی قدیمی پدرم.

جایی که دنیا آمد و قد کشید.

 

ولی هرگز آدم های این محله را از یاد نبرد.

اصلاً شاید زورخانه فقط یک بهانه بود، نمی دانم.

 

پدرم به عشق همین آدم ها می آمد و رسم مردانگی به جا می آورد.

 

و حالا من جای او در پس کوچه های قدیمی راه می رفتم و حسرت نبودش را با خودم یدک می کشیدم.

 

نگاه به حاج ولی می کنم.

یک حبه قند در استکان چای فرو می برد و به دهان می گذارد.

 

– خب.. اول بگو ببینم چی شده تازگیا کمتر می آی زورخونه! یادمه قبلاً هفته ای دو بار می دیدمت حالا کمتر سر می زنی. پیشامدی شده یا ما رو انداختی دور آ سید!

هر چی هست بگو مام بدونیم

 

 

 

اخمِ شوخی میان دو ابرو می نشاند.

 

انگشتانم دور استکان چای سفت می شود.

 

– خجالتمون نده حاجی.. خاک پاتیم با مرام. راستش وقت نمی کنم واِلا خودت می دونی اینجا برام پُر از خاطره س.. شماها رو که می بینم حالِ دلم خوب می شه

 

مکث می کنم.

پلک می زنم.. محکم.

 

– چشم حاجی جان.. مِن بعد سعی می کنم زود به زود بیام

 

تک خند می زند.

 

– قولِ مردونه؟ نبینم زدی زیر حرفتا.. پسر آ سید مهدی عینهو خودش حرف و عملش ردخور نداره.. غیرِ اینه؟

 

سر تکان می دهم.

 

– نیست حاجی

 

چشمان کم فروغش می درخشد.

 

می دانم مریض احوال است.

با اینحال ترک زورخانه نکرده و پایِ ثابت است.

 

– می گم دانیال رو یادته.. پسرِ منوچهر خان. سرِ کوچه شادمان مغازه داشت.. خاطرت هست؟

 

ذهنم درگیر دانیال می شود.

انگار یکبار دیده بودمش.

 

پدرش را ولی خوب می شناسم.

 

 

 

– دانیال رو فکر کنم یه بار دیدم.. چطور مگه حاجی؟

 

– افتاده زندون بچه..جوون کم عقل سفته امضا کرده واسه رفیقش اونم گذاشته در رفته.. منوچهر و همین یه بچه.. روز و شب نداره بنده خدا

 

سنگینیِ جملاتش را حس می کنم انگار.

 

لحظه ای مکث می کند و باز لب می جنباند.

 

– خدا بخواد آخرِ همین هفته یه گل ریزون براش ترتیب می دم. گفتم شاید شمام بخوای شرکت کنی

 

– حتماً حاجی.. چقدری هست بدهی.. خبر داری شما؟

 

سر تکان می دهد.

پسرک انگار گند زده به زندگی و آبروی پدرش.

 

– هر چی جمع شد بقیه اش با من.. حلِ حاجی؟

 

زیر بار نمی رود حاج ولی.

من اما راضی اش می کنم.

 

– خیر ببینی جوون.. عوضش و از مولا بگیری آ سید

 

– فقط یه خواهش دارم ازتون.. نمی خوام کسی بدونه حتی منوچهر خان.. قبول؟

 

لبخندش من را یادِ پدرم می اندازد.

گرم و صمیمی.

 

نمی دانم از کجا این فکر به سرم می آید.

 

فکر حامد و عاقبت تلخش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x