رمان دلباخته پارت ۳۷

4.4
(25)

 

 

 

 

با خودم می گویم کاش می شد با یک گل ریزان زورخانه ای از بند رها می شد و برای طفل دنیا نیامده اش پدری می کرد.

 

حاج ولی تا وسط کوچه بدرقه ام می کند.

خداحافظی می کنم و دستش را مردانه می فشارم.

 

استارت می زنم و ذهنم بی اختیار سمت مهمان مادر می دود.

خنده دار است مهمان بودنش!

حالا که قرار است ماندگار شود.

 

نمی دانم چرا امروز مریم را با گذشته اش مقایسه می کنم.

هر چند دانسته های من بر اساس گفته های مادر است.

 

زنگ گوشی من را از افکارم بیرون می کشد.

خدا بخیر کند، الهه است!

 

– سلام آبجی.. چطوری.. بچه ها خوبن؟

 

– سلام داداش.. آره همه خوبن.. کجایی؟ می تونی یه سر بیای اینجا، باید ببینمت

 

– خیر باشه .. چیزی شده آبجی؟

 

– چی می خواستی بشه.. تو بهتر از من می دونی امیر حسین.. نه؟

 

می دانم.. خوب می دانم.

 

الهه از همان روز اول مخالف سر سخت حضور مریم بود و حالا انگار اوضاع بدتر است.

 

– یکم دورم ولی می آم

 

 

 

 

باشه ای می پراند و خداحافظی می کند.

 

الهه چای می آورد و رو به رویم می نشیند.

 

– مامان زنگ زد همه چی رو برام تعریف کرد

 

در سکوت نگاهش می کنم.

 

– همینو کم داشتیم. عروس حامله حاج صادق تو خونه ی بابای من!

 

زبان روی لبم می کشم.

 

– شما الان از کی عصبانی هستی؟ از مادرِ خودت یا عروسِ حاجی!؟

 

– از اون دختره که معلوم نیست تو کله ش چی می گذره بعدشم از مادرِ خودم که می خواد براش مادری کنه

 

نفس می گیرد و باز ادامه می دهد.

 

– می گم عجب مارمولکی بود خبر نداشتیم!

 

با چشمانی تنگ شده نگاهم می کند.

 

– الان می خوای هیچی نگی، بذاری بمونه؟

 

دست بالا می برد و روی سر می گذارد.

 

– وااای.. دارم دیوونه می شم داداش. انگار نه انگار همین پارسال اون دختره رو برداشت آورد تو خونه ش طرف دزد از آب دراومد. حالام نوبت اینه که خدا می دونه چی به سرش بیاره

 

گوشه ی ابروی چپم را می خارانم.

 

 

 

 

 

– فکر کردی راضی ام! نه.. به ولله نیستم. حریفش نیستم هر چی بگه رو بهش عمل می کنه. می گه این دختر هیشکی رو نداره همه ی امیدش به من و توئه. موندم بخدا با این زن چیکار کنم.. نه دلم می آد حرفش و بذارم زمین نه می تونم خودم و راضی کنم

 

دستی در هوا تکان می دهد.

 

– خوبه دیگه امیدش به توئه.. این یعنی چی داداش؟ نه.. خودت بگو یعنی چی.. ها؟

 

منظورش را می فهمم.

به رویش اما نمی آورم.

 

– می خواد اگه یه وقت حاجی و پسراش حرف مفت زدن..

 

وسط حرفم می پرد.

 

– تو بشی سوپرمنِ مریم خانم و بزنی تو دهنشون.. دروغ می گم داداش! مامان همین و می خواد دیگه.. نه؟

 

چند دانه کشمش به دهان می گذارم و جرعه ای چای می نوشم.

 

– داری شلوغش می کنی الهه. خودم با حاجی صحبت می کنم شاید راضی شد عروسش و پس بگیره. به حاج خانمم گفتم پیش اونا باشه حرف و حدیث از توش در نمی آد

 

جوری نگاهم می کند انگار از یک امر محال سخن می گویم.

 

– آره.. به همین خیال باش. بقول مامان صادق اگه مرد بود یه دختر بی پدر مادر و بی کس که هر چی داشته رو از دست داده نمی نداخت بیرون

 

.

 

 

 

– ولی تو انگار بدت نمی آد حاج خانم عذرش و بخواد!

 

چانه بالا می اندازد.

 

– نه به قران.. به جون ساعدم قسم دلم نمی آد. فقط نمی خوام دردسر شه

 

– براش وقت گرفتی؟ دکتر می گفت حتماً باید تحت نظر باشه کم خونی داره انگار

 

سر تکان می دهد.

 

– می گیرم.. نمی فهمم تا الان چرا دست دست می کرد!

 

نگاهش در صورتم می چرخد.

انگار به یک کشفِ مهم دست یافته که خیره در چشمانم لب می جنباند.

 

– می گم نکنه می خواسته بندازش! البته حقم داره با وضعی که حاجی و پسرش براش درست کردن بچه می خواد چیکار!

 

زیر لب استغفرالله می گویم.

نمی دانم شاید درست می گوید.

 

مریم زیادی بی کس و کار است.

انگار اول و آخر جز خدا کسی برایش نمانده.

 

ذهنم یاری نمی کند.

دروغ چرا.. حتی از فکرش نیز پشتم می لرزد.

 

– دیگه الان نمی تونه، یعنی بخوادم حاج خانم نمی ذاره

 

 

 

 

الهه سر به تایید تکان می دهد.

 

– مامان گفت زنگ می زنم ملیحه بیاد اینجا رودررو بهش می گم. حالا بعدش چی بشه رو خدا می دونه

 

– تو از چی می ترسی الهه؟

 

به آنی نکشیده نگاهش گرد می شود و پشت هم پلک می زند.

 

– از.. از چی می ترسم؟ خب.. گفتم که نمی خوام مامان تو دردسر بیفته

 

– بچه گول می زنی آبجی! ترس تو از یه چیز دیگه س. ولی بذار خیالت و راحت کنم. مریم برای من فقط ناموسِ حامده.. اونقدرام بی شرف نیستم که..

 

حرفم را قطع می کند.

کشدار صدایم می زند.

 

– این حرفا چیه داداش! خدا منو بُکشه اگه همچی فکر کردم. نگو.. تو رو خدا حرفشم نزن دیگه

 

نگاهش ترسیده و نگران است.

جوری که می زند زیر گریه.

 

– من.. تو رو نمی شناسم امیر حسین! تو برادرمی.. من با تو بزرگ شدم.. اونقدری که تو رو قبول دارم رو مردونگی شوهرم حساب نمی کنم.. اونوقت تو..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیوا
1 سال قبل

سلام چرا دیگه این رمان رو پارت گذاری نمیکنید

نیلیا
نیلیا
1 سال قبل

سلام گلم
خسته نباشی
رمانت عالی بود تا اینجا ولی میشه پارت های بعد برای بگذاری الان ۱۲ روز قبل گفتی میزارم هنوز نذاشتی 😇
بی زحمت بگذار چون می‌دونی هر موقع نگذاری فک کنم از نظر خودم اینطوریه یعنی برای خودم طرف دارای رمانت کم میشه من دقیقا برای رو رمان دیگه همینطوری بودم 😄💚
ممنونم میشم ازت پس بذاری
ولی عالی عالی بود 👌🏻👍🏻👍🏻

نیلیا
نیلیا
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

وای ممنونم 🤍
ببخشید حتما ندیدم ولی ممنونم رمان عالی عالی هست 🤍

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x