رمان دلباخته پارت ۳۹

4.4
(22)

 

 

 

کفش های رنگ و رو رفته را از پا در می آورد.

 

با خودم می گویم مالِ دنیا به چه درد این آدم می خورد وقتی حتی از خودش دریغ می کند!

 

چهار زانو می نشیند و من را نگاه می کند.

 

– خب.. می شنوم آ سید

 

– حتماً خبر دارید..

 

بی حوصله حرفم را قطع می کند.

 

– دارم سید.. ولی اگه فکر کردی خوشحال شدم نه.. نشدم. بقیش و بگو

 

دندان روی هم می فشارم.

 

– خوشحال و بد حال رو بذار کنار حاجی.. شما چه بخوای چه نخوای اون بچه هست.. شمام به عنوان بزرگ تر مسئولیت داری در قبالش. پدرش نیست، درست..ولی شما که هستی

 

نگاه خالی از احساسش را از چشمان من برنمی دارد.

 

– خب.. که چی؟ آسمون ریسمون بافتی آخرش به چی برسی سید؟ اصلاً می دونی چیه ما اون توله رو نخواستیم.. وسلام

 

غرور مریم را بیش از این به حراج نمی گذارم.

لعنت به من و خیال خامی که در سر داشتم.

 

از تخت پایین می آید.

 

 

 

 

– دو کلوم حرف دارم با اون دختر، می ذاری برم تو یا صداش کنم بیاد

 

علی رغم میل باطنی تعارف می زنم.

 

– بفرمایید داخل.. فقط حواستون باشه حال مریم خانم چندان مساعد نیست رعایت کنید لطفاً

 

در را باز می کنم.

 

– یا الله..

 

مادر جلو می آید.

سلام و احوالپرسی می کند.

 

حاجی سرسنگین جواب می دهد.

نگاهش انگار دنبال مریم می گردد.

 

– عروس خانم، زیر لفظی بدم تشریف بیاری!

 

مریم از آشپزخانه بیرون می آید.

زیر لب سلام می کند.

 

– چه سلامی.. چه علیکی دختر!

 

دست روی شانه اش می گذارم.

 

– آروم حاجی.. نگفتم مریم خانم..

 

شانه اش را عقب می کشد.

 

– خانم! تو به این می گی خانم!

 

پوزخندش تهوع آور است.

 

حالم را بهم می زند.

 

 

 

– این اگه یه ذره خانمی حالیش بود پسر منو نمی فرستاد بالای چوبه دار. کاش.. کاش قلم پاش خورد می شد نمی رفت تو اون آژانس کوفتی

 

نفس می گیرد و خیره در چشمان مادرم لب می جنباند.

 

– شماها چه می دونین چه بلایی سرِ حامدِ من آورد.. چیا ازش نخواست که اون طفل معصوم زد تو کار خلاف آخرشم رفت سینه قبرستون

 

مادرم پُر از خشم و عتاب صدایش می کند.

او اما حرف خودش را می زند.

 

– حالام که خامتون کرده و می گه بچه ی حامد و حامله س

 

لب و لوچه اش را به تمسخر پایین می کشد.

نگاهش به مریم است انگار.

 

– تو فکر کردی من خرم! معلوم نیست توله کدوم بی پدری رو می خوای به اسم حامد ببندی بیخ ریش من و..

 

دندان روی هم می فشارم.

 

کاش زبان این مرد لال می شد و تهمت ناحق نمی زد.

 

 

گوشم از صدای مریم پُر می شود.

 

صدایی شبیه یک فریاد بلند.

 

فریادی زخمی که انگار خیلی وقت است بلعیده و جراحتش را با خود یدک می کشید.

 

 

 

 

– تو اصلاً خجالت سرت می شه! تو.. تو اگه خیلی بابای خوبی بودی می خواست وقتی پسرت ازت کمک خواست دستش و بگیری.. تو همین کارم نکردی.. حتی وقتی افتاد زندون انگشتت و براش تکون ندادی. حالا اومدی تو چشای من داری سنگش و به سینه می زنی!

 

حاج صادق حق به جانب لب می جنباند.

 

– به تو چه.. ها! اصلاً دلم نخواست کمکش کنم به تو چه!

 

انگشت در هوا تکان می دهد.

 

– الانم فکر نکن خیلی زرنگی، من یکی گول حرفات و نمی خورم. توام اگه یه جو عقل تو کله ت هست برو یقه همون بی ناموسی که توله تو شکمت کاشته رو بگیر

 

مردک بی آبرو در گلو می خندد.

سر می چرخاند و من را نگاه می کند.

 

– ببین آ سید من جای شما بودم یه لحظه ام این خرابِ هر جایی رو تو خونه م راه نمی دادم. الانم دیر نیست، بندازش بیرون تا شر نشده برات

 

مریم اختیار از کف داده انگار.

صورتش گُر گرفته و دستانش می لرزد.

 

جلو می آید.

 

آب دهانش را به زحمت قورت می دهد.

 

 

 

 

– بذار یه چیزی بهت بگم حاجی قلابی.. حالم داره ازت بهم می خوره.. از خودت.. از حرفای مزخرفت.. از خودم که چرا نمی زنم تو دهنت.. تو دهن بی شرفی مثل تو که حتی از خدا نمی ترسه

 

بازوی حاجی را می گیرم و محکم عقب می کشم.

 

– بسه حاجی.. بسه، تمومش کن

 

طلبکار نگاهم می کند.

کم مانده جای فک و دهانش را عوض کنم.

 

– چته آ سید! فکر کردی دروغ می گم؟ نه به ولله.. مونده شما این مار افعی رو اندازه من بشناسی.. خیالت اینم مثل من و تو ظاهر باطنش عینِ همه

 

چانه بالا می اندازد.

 

– نچ.. نیست پسر جان.. گولت زده

 

سر جلو می برم.

پوزخند می زنم.

 

– ظاهر و باطن شما رو شک دارم حاجی.. غیرِ اینه؟

 

انگار حرفم را نشنیده که باز حرف خودش را می زند.

 

– نگفتم.. نگفتم خامت کرده

 

اشاره به در می زنم.

 

– بسلامت حاجی

 

ابروهایش بالا می پرد.

 

کم نمی آورد ولی..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

سلام نویسنده جان رمانت واقعا زیباست ولی ای کاش هر روز پارت گزاری میکردی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x