رمان دلباخته پارت ۵۲

4.8
(13)

 

 

 

– منت..اونم زری خانم! نبودی ببینی که یه لیست شیش متری داد به آقا سید اونم همه رو خرید و آشپزخانه رو تا سقف پُر کرد

 

چشمان گرد شده اش به خنده می اندازدم.

 

– جنگ شده!؟ چخبره بابا

 

زبان روی لبم می کشم.

 

– می خواد اگه یه وقت چیزی هوس کردم کم و کسری نباشه.. خودش گفت

 

باد به غبغب می اندازد و سر تکان می دهد.

 

– نگفتم.. نگفتم خواستگارم زیادی جنتلمن و آقاس.. تحویل بگیر

 

در گلو می خندم.

 

– کوفت.. واسه چی می خندی!

 

از زور خنده بریده بریده حرف می زنم.

 

– خوشم.. می آد طرف پشه ی ماده رو نگاه نمی کنه.. اونوقت تو رو هنوز ندیده نقد کردی..گذاشتی تهِ جیبت!

 

لب و لوچه برایم کج می کند.

 

– بانمک.. چشم نخوری یه وقت

 

گوشی ام زنگ می زند.

 

ملیحه خانم است.

حال و احوال می کنم.

 

 

 

– هر موقع کلاس نداشتی بگو بیام ببینمت. رفتی دکتر مادر؟

 

– رفتم مادر جون.. همه چی خوبه نگران نباشین. یکشنبه کلاس ندارم، می تونین بیایین؟

 

حسرت کلامش را حس می کنم.

 

– کاش می شد بگم تو بیا اینجا.. می دونم نمی آی، حقم داری مادر.. بمیرم برات که تو این خراب شده چی کشیدی و محض خاطر من هیچی نگفتی

 

قربان صدقه اش می روم.

من جز خوبی از او هیچ ندیده ام.

 

مسیرم از صبا جدا می شود.

نزدیک خانه پیاده می شوم و باقی راه قدم می زنم.

 

ذهنم از فکر به آینده پُر می شود.

دستِ خالی و بچه ای که نیامده بی پدر شده عذابم می دهد.

 

یادم به شیرین و حقه بازی اش می افتد.

پدرم انگار جادو شد و گوش به حرفش داد.

 

لعنت.. لعنت به آن مار خوش خط و خال که جای مادرم نشست و پدرم را از من گرفت!

 

زنگ در را می زنم.

صدای ساعد را می شناسم.

 

– منم ساعد جان، مریم

 

 

 

در را می بندم و سپهر را می بینم که روی ایوان ایستاده و سلام می کند.

 

از پله ها بالا می روم.

 

– سلام عزیزم.. چطوری؟ کی اومدی شما؟

 

دستان کوچکش را بالا می برد.

 

– الهی شکر.. خوبم

 

خنده ام را قورت می دهم.

ادای آدم بزرگ ها را در می آورد.

 

خیرگی نگاهش را به شکم بر آمده ام می دهد.

 

– نی نی حالش خوبه؟

 

چشم باز و بسته می کنم.

 

– خوبه عزیزم

 

نگاهش را با تاخیر بالا می آورد.

 

– پسره؟

 

حاج خانم صدایش می زند.

 

– اصول دین می پرسی مادر! بذار اون بنده خدا بیاد تو بعد هر چی خواستی سوال جواب کن.. خب؟

 

خم می شوم و گونه اش را می بوسم.

 

– هر وقت معلوم شد بهت می گم.. باشه؟

 

انگشت کوچکش در هوا معلق مانده و اشاره می زند.

 

– قول می دی؟

 

انگشتم را بندِ انگشتش می کنم.

 

– قول می دم

 

 

 

لبخند دندان نمایی می زند.

 

وارد می شوم و سلام می کنم.

 

– سلام مادر.. خسته نباشی.. کارتو انجام دادی؟

 

سر تکان می دهم.

 

– جوابش موند برای هفته آینده

– خیره انشالله.. دلم روشنه مادر، خدا بخواد خبر خوش می گیری

 

نگاهم در اطراف می چرخد و الهه را نمی بینم.

 

– الهه خانم نیستن؟

 

سپهر جلوتر از مادر بزرگش جواب می دهد.

 

– مامانم رفته آرایشگاه.. مامان جونم برامون ماهی درست کرد.. جاتون خالی خیلی خوشمزه بود

 

لب روی هم می فشارم.

کم مانده بزنم زیر خنده.

 

– نوش جونت گل پسر

 

به اتاقم می روم.

زری خانم پشت سر می آید.

 

صدایم می زند.

 

– جونم حاج خانم.. بفرمایید؟

 

– جونت سلامت مادر

 

مکث می کند و نگاهم را از چشمانش برنمی دارم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x