رمان دلباخته پارت ۶۰

4.5
(28)

 

 

 

به آنی نکشیده ابروهایش بالا می پرد.

سوال نمی پرسد ولی خیرگیِ نگاهش را از من برنمی دارد.

 

– شما یه چند وقت بیشتر احتیاط کن، به جایی برنمی خوره.. مِن بعد هر جا خواستی بری زنگ بزن ماشین بیاد سوارت کنه.. کنار خیابون وایسادن و تاکسی گرفتن و فعلاً بی خیال شو.. اونطوری خیالِ من و حاج خانمم راحته که خدای نکرده باز یکی از اون خونواده جلوت سبز نمی شه و..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– نه آقا سید.. من اشتباهی مرتکب نشدم که بخوام ازشون فرار کنم.. واسم هیچ فرقی هم نداره که تو اون کله ی ناقصشون راجع به من چی فکر می کنن.. من قایم نمی شم، آقا سید.. نه الان نه هیچوقت دیگه

 

دخترک لجبازِ مغرور!

 

اعتماد به نفسش را تحسین می کنم.

بی احتیاطی را اما نه.

 

با خودم می گویم کاش او نیز به اندازه ی من صادق و ایل و تبارش را می شناخت.

 

حامد این وسط انگار تافته ی جدا بافته بود.

هر چند خبط و خطایش قابل انکار نبود.

 

 

 

 

نگاهش انگار حرف می زند با من.

زیر بار نمی رود، می دانم.

 

من اما فکرِ دیگر می کنم.

این دختر امانت حامد است.

 

سر پایین می اندازد و ببخشیدی زیر لب نجوا می کند.

 

مادرم دست روی بازویش می کشد.

 

– هر طور راحتی، مادر.. امیر حسینم فقط خیر و صلاحت رو می خواد ولی اگه نخوای مجبورت نمی کنه

 

لبخند نیم بندی می زند.

من اما گولِ این لبخند دلفریب را نمی خورم!

 

————-

“مریم”

 

 

می گویم قایم نمی شوم.. فرار نمی کنم.

اصلاً مگر چه کرده ام آخر!

 

زیر بارِ حرف سید نمی روم.

نیتش خیر است، می دانم.

 

زری خانم می گوید مجبورم نمی کند.

شاید اگر هم خونش بودم تن می دادم به این اجبار لعنتی.

 

خودش گفته بود عزیزِ مادرش هستم و با الهه فرقی نمی کنم.

من اما باور نمی کنم!

 

لبخند نیم بندی می زنم.

خیرگی نگاهم را از او برنمی دارم و انگار دنبال ردِ تمسخرش می گردم.

 

ولی جز یک هیچِ توخالی پیدا نمی کنم!

 

 

 

 

گوشی اش را برمی دارد و مکث کوتاهی می کند.

 

انگشت روی صفحه ی گوشی می کشد و لحظه ای بعد لب می جنباند.

 

نمی دانم قصد و نیتش چیست.

می گوید کار پیش آمده و مغازه را دستِ عباس می سپارد.

 

– خیر باشه، مادر! کجا بسلامتی؟

 

نگاهش را با تاخیر بالا می کشد.

 

– قرار نیست تنها جایی برم حاج خانم.. زودتر حاضر شید تو راه خدممتون عرض می کنم

 

زری خانم اشاره می زند به من.

 

– پاشو مادر.. پاشو حاضر شیم

 

گیج و منگ نگاهش می کنم.

با خودم می گویم اصلاً من چرا!

 

– شما برید حاج خانم.. من می مونم خونه، راستش حوصله ی بیرون رو ندارم

 

– منظورم شما و حاج خانم بود، مریم خانم. خواهش کنم؟!

 

دروغ چرا.. خجالت می کشم.

 

لب زیرینم را به دندان می گیرم.

 

– نه بخدا.. منظورم این بود که..خب..

 

از جایش بلند می شود و حرفم را نیمه کاره می گذارد.

 

– می رم ماشین و روشن کنم.. منتظرتونم

 

 

 

 

کُتش را برمی دارد و از در بیرون می زند.

 

صدای زری خانم از اتاقش می آید.

 

– با خودت لباس گرم بردار،دخترم.. می ترسم هوا یهو سرد شه بچایی مادر

 

چشم بلندی می گویم.

 

لباس عوض می کنم و باز یک خاطره دور توی سرم می چرخد.

 

– حاضری قند عسل؟

 

صدای حامد است انگار.

چشم باز و بسته می کنم.

 

– الان می آم.. دو دیقه صبر کن دیگه

 

با صدای بلند خندید.

 

– آخه این دو دیقه ی شما خانما دو ساعت نشه خیلیه.. جَلدی اومدیا

 

کمربندم را بستم و سمت حامد چرخیدم.

 

– خب.. حالا کجا بریم آقا حامد گلِ بلبل.. هان؟

 

چشمان روشنش خیره به لب هایم بود.

 

– شما اول بگو ببینم اینهمه خوشگل کردی نمی گی قلبِ این حامد ننه مرده یهو از کار وایسه و جان به جان آفرین تقدیم کنه!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

یچیزی خییلی سخته، یجورایی ترسناک آدم شوهرش{ عشق) از دست بده 😳😵😨😱 بعد تازه خانواده شوهرش اذیتش هم بکنن هییییچ را به را رو زخمش نمک بپاشن بعدش هم تهمت ناروا بزنن، توهین کنن 🤒🤕😖😢

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x