رمان دلباخته پارت ۶۲

4.6
(20)

 

 

 

زبان روی لبش می کشد و سر می چرخاند سمت مادرش.

 

– آخه من دورِ اون سرت بگردم ما که با هم حرف زدیم.. شمام قبول کردی.. نکردی؟

 

حاج خانم آه می کشد و لب می جنباند.

 

– زور من به تو می رسه آخه! مجبوری گفتم قبول ولی..

 

– ولی نداره دیگه.. آدم یا قبول می کنه یا نمی کنه

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

– یا مثه شما وسطش جِر می زنه

 

گوشه ی لبش چین می خورد و زری خانم چپ چپ نگاهش می کند.

 

– حالت خوبه، امیر حسین! منِ پیرزن رو چه به این قرتی بازیا.. یه جور می گه انگار جد و آبادی جِر زن بودیم!

 

کم مانده با صدای بلند بخندم.

حالت صورت و لحن بامزه اش حال آدم را خوب می کند.

 

سید پَرِ چادرش را می گیرد و زیر چشمی نگاهش می کند.

 

– شما اگه جِر زن نبودی که ما الان باید یه هفت هشت تا خواهر برادر دیگه هم داشتیم.. نیست حاج خانم!؟

 

لب روی هم می فشارم.

این روی سید را هرگز ندیده ام.

 

انگار طبع شوخش را فقط خرج مادرش می کرد و بس.

زری خانم نیز اهل کم آوردن نبود و دل می داد.

 

 

 

 

– شما که لالایی بلدی واسه چی برای خودت نمی خونی، آقا امیر حسین.. هان!؟ خیلی ادعای مردیت می شه یه دونه شو بیار بذار دلِ مادرت آروم شه.. خب؟

 

– رسیدیم حاج خانم.. وضو گرفتی شما؟

 

زری خانم من را نگاه می کند.

 

– می بینی، مریم جان.. شیطون رو درس می ده این بچه.. اونوقت به من می گه جِر زن.. خودش از من بیشتر جِر می زنه

 

سر می چرخاند سمت سید.

 

– گرفتم آقا سید.. خوبه می دونی مادرت بی وضو هیچ جا نمی ره باز می پرسی!

 

سید ببخشیدی زیر لب می گوید.

 

وارد امامزاده می شویم و نگاهم را تا گنبدش بالا می کشم.

 

به آنی نکشیده بغض لعنتی وسط گلویم می نشیند.

انگار همین دیروز بود که با دستان خالی آمدم و التماس کردم.

 

گوشش بدهکار نبود انگار.

 

امروز دستان من خالی تر از آن روز بود.

 

– بیا مادر.. بیا بریم اونور وضوتو بگیر

 

بغضم را به سختی قورت می دهم.

 

مشتی آب به صورتم می پاشم و وضو می گیرم.

 

 

 

 

گوشم از صدای سید پُر می شود.

 

– یک ساعت بس می کنه حاج خانم؟

 

سر بالا می آورم.

خیره در چشمانم لب می زند.

 

– اگه بخواین بیشتر می مونیم.. فقط ممکنه خسته شی

 

دست خودم نیست که لبخند می زنم.

به مردانگی این مرد و مهربانی نگاهش.

 

چشم می دزدد و سر پایین می اندازد.

 

– زنگ بزنین حاج خانم.. یه ساعت بیشتر شد موردی نداره.. التماس دعا

 

روی پاشنه ی پا می چرخد و نگاهم پشت قدم های بلندش می دود.

 

گوشه ای می نشینم و کمر به دیوار تکیه می دهم.

زری خانم عینکش را به چشم زده و دعا می خواند.

 

سر به عقب می کشم و چشم می بندم.

گذشته انگار پاورچین پاورچین می آید و میان سیاهی پشت چشمانم جان می گیرد.

 

– به هیشکی نگفتم اینو.. ولی به تو می گم

 

نگاهم در چشمان رنگی حامد نشست.

 

– چیو؟

 

– این که چقدر دلم می خواد بچه ی اولم دختر شه.. خب.. من هیچوقت خواهر نداشتم.. دوست دارم دخترم که اومد جای خواهر نداشته رو واسم پُر کنه

 

 

 

یک نفس بلند کشید.

 

– نمی دونم چند سالم بود که زنِ همسایه بغلی تازه یه دختر زاییده بود.. مامانم داشت واسه حاجی قلابی می گفت که بعدِ پنج تا پسر بهش خدا یه دختر داده و نمی دونی مرده واسش چیکار می کنه

 

پوزخند کم صدایی زد و نگاه من به تکان خوردن لب هایش بود.

 

– یهو پریدم وسط حرفش گفتم می شه وقتی نماز می خونه از خدا بخواد واسم یه خواهر بیاره.. یه خواهر کوچولوی ناز و چشم رنگی

 

سکوتش داشت کش می آمد.

 

زمان را گم کرده بود شاید و نگاه باریکش دنبال پسر بچه ای می گشت که فقط یک آرزوی کوچک داشت و دیگر هیچ.

 

– خب؟

 

شانه اش تکان خورد.

 

– بعدش یهو یه پس گردنی تر و تمیز خورد تو کله مو و حاجی صداشو برد بالا که بچه رو چه به این غلطا.. خودش زیادیه تخمِ جن خواهرم می خواد!

 

سر چرخاند و نگاهم کرد.

 

– گفت همین خودت نبودی چی می شد مثلاً.. هیچی، یه نون خور کمتر

 

انگشتانم را توی مشتش فرو بردم.

 

– حامد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سایه
سایه
1 سال قبل

خیلی خیلی کم …اگه نظرخواننده براتون مهم نیست تا دیگه نه خودمونو خسته کنیم برای نظر دادن نه برای خوندن رمان…اگه اینجور پیش بره من دیگه نمیخونم…خداحافظ رمان دلباخته

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x