رمان دلباخته پارت ۶۳

4.6
(20)

 

 

 

رسیده بودیم نزدیک امامزاده.

رو به روی گنبدش ایستاد و لب جنباند.

 

– به همین امامزاده قسم می شم بهترین بابای دنیا.. باورت می شه، مریم؟

 

باورم شد.

باور من اما به چه درد می خورد آخر!

 

شکم بر آمده ام را لمس می کنم.

 

با خودم حرف می زنم.

شاید هم با دختر حامد، نمی دانم.

 

صورت خیسم را پاک می کنم.

انگار یک نفر دستم را می گیرد و از جایم بلند می شوم.

 

نفسم ذره ذره بیرون می آید.

چادرم را زیر چانه گره می زنم و قامت می بندم.

 

لب هایم تکان می خورد و نمی دانم کجای این عالم بی در و پیکر سِیر می کنم.

 

هر چه هست بارِ دلم کم می شود.

یادم به حرف سید می افتد.

 

کاش زودتر می آمدم.

 

کنار زری خانم می نشینم.

 

– قبول باشه، مادر

 

– قبول حق، حاج خانم

 

 

 

 

از خودش یاد گرفته بودم خیلی چیزها را که نابلد بودم.

شاید هم می جنگیدم با اجباری که قبل این فراری ام می داد!

 

– خسته نیستی، دخترم؟

 

مکث می کند.

 

– می گم الانه که اذان بگن.. بمونیم نمازمو بخونم؟

 

سر تکان می دهم.

 

– آره حتماً

 

لبخند می زند.

گوشی اش را بیرون می کشد و به سید زنگ می زند.

حرف مادرش را رد نمی کند.

 

انگار حواسش پیش من است.

زری خانم با خیرگی به من لب می جنباند.

 

– خسته نیست، مادر.. ازش پرسیدم

 

یک جایی وسط سینه ام تکان می خورد.

بارِ اول است که از این حس عجیب سر در نمی آورم!

 

خودش گفته بود فرقی با الهه نمی کنم.

من را ناموس خانه اش می داند.

 

صدای اذان می آید.

زری خانم دعایش را تمام می کند و به نماز می ایستد.

 

من اما با خودم کلنجار می روم.

میان همهمه ی افکار ذهنم یکی پُر رنگ تر می شود.

 

با خودم می گویم حواس این مرد چرا اینهمه پیش من است و منِ پُر دردسر را پس نمی زند!

 

 

 

 

صدای ناله و گریه می آید.

 

سر می چرخانم و زنی را می بینم که انگار برای درد بی درمانش دنبال چاره می گردد و مشت خالی اش را به سینه می کوبد.

 

یادم به خودم می افتد.

روزی که با دست خالی آمدم و دستان خالی تر از قبلم را برداشتم و رفتم.

 

در سکوت نگاهش می کنم و شکر خدا به جای می آورم.

او یادگارش را از دست داده و یادگار حامد در من نفس می کشید.

 

گوشم از صدای زری خانم پُر می شود.

نگاه خیسم سمت او می چرخد.

 

– امتحان آدما یه وقتا خیلی سخت می شه.. انگار اون بالا سری می خواد ببینه بنده اش تا کجا می تونه دووم بیاره و رفوزه نشه

 

نفسش با یک آه از سینه خارج می شود.

اشک از گوشه ی چشمش سُر می خورد.

 

دلم برایش می سوزد.

حتی بیشتر از خودم.

 

– همون شب که خبرِ احمد رضا رو آوردن و رفتیم بیمارستان ازش خواستم حالا که قراره امتحان شم نذاره جوری کمرم تا شه که نتونم سر پا بمونم

 

 

 

– شما رو که می بینم با خودم می گم اگه می خوای مادری کردن رو بلد شی فقط نگاه کن و یاد بگیر.. ببین یه مادر تا کجا می تونه از خودش بگذره و خم به ابرو نیاره اونم فقط بخاطر بچه هاش

 

لبخند نصفه و نیمه ای می زند.

 

– زنده باشی، مادر.. سایه ات رو سرت بچه ات

 

مردمک چشمانش را به سقف می دوزد.

لب هایش تکان می خورد و صدایش در نمی آید.

 

در سکوت نگاهش می کنم.

چشمان خیسش را باز و بسته می کند.

 

قاب عینک را داخل کیفش می گذارد و پلاستیک کوچکی بیرون می کشد.

 

گره اش را باز می کند.

اشاره می زند.

 

– یه مشت بذار دهنت دلت ضعف نره، مادر

 

چند دانه بادام و پسته مغز کرده به دهان می گذارم.

 

خودش را شماتت می کند.

 

– حواس نداری، زری.. اینا رو مثلاً گذاشتی تو کیفت بدی این بچه بخوره الان یادت اومد!

 

دست می کشم به بازویش.

 

– قربونتون برم با این دلِ مهربون.. بخدا یه دونه ای زری خانم.. یه دونه

 

 

 

 

خدا نکنه ای حواله ام می کند.

 

گوشی را به گوشش می چسباند و می گوید ” بریم امیر حسین؟”.

 

اندازه قدم هایم را قدِ او برمی دارم.

آهسته راه می رود آخر.

 

سید را می بینم که ایستاده و دانه های تسبیح میان انگشتانش می چرخد.

 

جلو می آید.

 

– قبول باشه، حاج خانم

 

مادرش می گوید قبول حق.

 

نگاه به من می کند.

 

– آروم شدی؟ جواب داد یا..

 

وسط حرفش می دوم.

 

– اونقدر که تا حالا همچی حسی نداشتم.. ممنون آقا سید

 

– همین که شما آروم شی کافیه. یعنی.. منظورم مادر و بچه س

 

نگاهش را از من برمی دارد و اشاره می زند.

 

– بریم که الان شلوغ می شه

 

و باز سر و کله ی یک فکر عجیب پیدا می شود و مثل خوره مغزم را می جَود.

 

مراعات مادرش را می کند و آهسته راه می رود.

 

– یه رستوران سنتی می شناسم غذاش حرف نداره.. پیاده می شه رفت، زیاد دور نیست.. بریم ناهار بخوریم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

ممنون•

fatmhhydrpwr444@gmail.com
1 سال قبل

رمان خوبی،ولی اصلا هیجان نداره

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x