رمان دلباخته پارت ۶۴

4.6
(19)

 

 

زری خانم نیم نگاهی به من می کند و لب می جنباند.

 

– واسه من فرق نداره، پسرم.. مهم دخترمه که دلش چی بخواد.. بریم مریم جان؟

 

نگاه به سید می کنم.

 

– زحمت می شه، آقا سید.. یکم از دیشب غذا مونده همونو گرم..

 

می پرد وسط حرفم.

 

– می خوای سهم گربه های حاج خانمو بدی ما بخوریم! اونوقت تکلیف اون زبون بسته ها چی می شه! بعدشم جواب زری خانم رو کی می خواد بده! شما یا بنده؟

 

شیطنتی که ته چشمانش دویده را می بینم و خنده را پشت لب های بسته درز می گیرم.

 

دستانم را می شورم و مشتی آب به صورتم می زنم.

معده خالی ام را بوی غذا تحریک کرده و آب دهانم را تند تند قورت می دهم.

 

کنار زری خانم می نشینم.

نگاهش می کنم.

 

با مزه اخم کرده و نگاه به سید نمی کند.

چند تار موی خیس را از روی صورتم پس می زنم.

 

بی اختیار هر چه در ذهنم می گذرد به زبان می آورم.

 

– یه ذره حرف گوش کنید بد نیستا! خب.. یعنی..چی می شه مادرتونو به آرزوش برسونید، آقا سید!؟

 

 

 

 

چشمان سیاهش با سر خوشی می خندد انگار!

زبان روی لبش می کشد.

 

خیره در نگاهم لب می جنباند.

 

– دو تا کم بود شدین سه تا.. اره!؟

 

زری خانم جلوتر از من حرف می زند.

 

– حالا نکه توام حرف گوش می دی!

 

سر می چرخاند و من را نگاه می کند.

 

– بهش می گم برو یه نگاه به خودت بنداز موهات داره سفید می شه.. می گه خب بشه.. از کجا می دونی دخترای این دوره مرد سن بالا رو بیشتر نخوان

 

نیم نگاهی به سید می اندازد و باز می گوید.

 

– می بینی تو رو خدا.. هر چی بگی یه جواب از تو آستینش در می آره.. زبونشم که ماشالله اندازه ی قدِ و قواره شه.. این هوا

 

اشاره به قامت بلند سید می کند.

 

سید انگار شوخی اش گرفته و سر به سرش می گذارد.

 

– گیرم سیدت نخ داد طرف پسندش نشد اونوقت چی! تکلیف چیه، حاج خانم؟

 

زری خانم چپ چپ نگاهش می کند.

 

من اما از زورِ خنده به خودم می پیچم.

 

 

 

 

تصور انکه مردی مثل او در حال نخ دادن است و معطل مانده بقدری دور از ذهن است که انگار آدمیزاد بال در آورده و پرواز می کند!

 

سفره آماده است و سید دستش را دراز می کند.

 

– گوشتو من می کوبم.. بخورید سرد نشه

 

آستین پیراهنش را تا می زند و مشغول کوبیدن محتویات دیزی می شود.

 

– دنبه دوست داری شما.. بکوبم واست؟

 

صورتم را بهم می کشم.

لقمه را قورت می دهم و لب می جنبانم.

 

– وای نه.. از دنبه منتفرم.. حالمو بهم می زنه

 

گوشه ی لبش چین می خورد.

 

– پس اینم مال خودم.. به به عجب دیزی چربی شد امیر حسین

 

با خودم می گویم من چرا این مرد را نمی شناسم.

 

نه انقدر پیچیده و مرموز است و نه انقدر ناشناخته و مبهم!

 

مردی که با یک حرف ساده حال و هوایت را عوض می کرد و سکوتش به رسم ادب بود و احترام.

 

چند لقمه می خورد و سرش را کمی به سمت من خم می کند.

فاصله اش کم نیست. زیاد هم نیست.

 

من اما هُرم نفسی که میان تار موهایم گم می شود را حس می کنم.

 

 

 

 

– بگم کباب بیاره.. جوجه هم داره ها.. بی تعارف می گم، مریم خانم

 

سرش را عقب می کشد.

 

– خلاصه چیزی اگه خواستی، بگو.. تعارف نداریم که.. داریم؟

 

نگاهم با تاخیر در چشمانش لم می دهد.

 

سید از تعارف می گوید و من درگیر حسی می شوم که فقط به خودش مربوط است!

 

انگار یک نفر دهانم را بسته و لال می مانم.

به ناچار چانه بالا می اندازم.

 

نگاهش را پایین می کشد و لقمه به دهان می گذارد.

 

لعنت.. لعنت به من و حسی که پیدایش نمی کنم.

لعنت به او که حواسش را پَرت من و بعد در یک دنیای معلق رهایم می کند.

 

معده ام سنگین شده و نفسم به زحمت بالا می آید.

انگار نه کاه از من بود و نه کاهدان از خودم!

 

کاش یک روز می شد دِین این مادر و پسر را جبران کنم.

 

شانه هایم هر روز سنگین تر می شد و من دستان خالی ام را تماشا می کردم.

 

یادم به آن روز می افتد که هر چه کردم زری خانم زیر بار نرفت و مبلغی که داخل کیفم چپانده بود را پس نگرفت.

 

– دلم خواست.. نمی شه یه مادر دلش بخواد یه هل پوچ بذاره تو کیف بچه اش!

 

 

 

 

بامزه خندید.

 

– حالا اگه میلیونی بود یه چیزی، ناز نمی کردم ولی روم سیاه مادر.. حرفشو بزنی دلخور می شم

 

انگار یک قدم هیچ که صدها قدم از ملیحه خانم جلوتر بود و همین بیشتر خجالتم می داد.

 

با صدای زری خانم به خودم می آیم.

 

– نمی آی تو مادر؟

 

سید سر تکان می دهد.

 

– نه حاج خانم.. می رم مغازه کار داشتی زنگ بزن

 

در را باز می کنم و پیاده می شوم.

 

سر به عقب می چرخاند.

نگاهم می کند.

 

– شمام چیزی لازم داشتی بگو شب خواستم بیام سرِ راه بگیرم

 

ممنونی می گویم و در را می بندم.

 

فرار انگار بهترین گزینه است.

 

می خواهم در خلوت همه ی ذهنم را وسط بگذارم و شاید برای چیزی که نمی دانم چیست یک پاسخ ساده پیدا کنم.

 

لباس عوض می کنم و روی تخت دراز می کشم.

یک نفر انگار می پرسد ” خودت چی فکر می کنی؟”.

 

کاش عقلم قد می داد و به یک پاسخ ساده می رسید.

 

زیر لب با خودم نجوا می کنم.

 

– نمی دونم.. راستش هیچی به ذهنم نمی رسه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

ممنون••

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x