رمان دلباخته پارت ۶۵

4.5
(28)

 

 

 

 

انگار خیال کوتاه آمدن ندارد و باز می گوید ” خب چرا ازش نمی پرسی؟”

 

اخم کرده لب می جنبانم.

 

– ازش بپرسم! دیوونه شدی!

 

لبم زیرینم را توی دهانم می کشم.

 

– اون می خواد فقط حس کنم یکی از خودشونم.. مثل الهه که اگه لازم شد پشتش وایسه نه بیشتر

 

صدایش در نیامده و من تشر می زنم.

 

– هیچی نگو، خب. حتی یه کلمه هم نمی خوام بشنوم

 

می چرخم به پهلو و چشم می بندم.

ذهنم ولی آرام نمی گیرد.

 

از این شاخه به آن شاخه می پرد و راحتم نمی گذارد.

 

اصلاً نمی دانم توجهات این مدت سید را به کدام حساب بگذارم و افکار سمی را از سرم پاک کنم.

 

با خودم می گویم شاید مثل قبل از من بدش نمی آید پس چرا باید فکر کنم نگاهش به من جور دیگر است و خدای نکرده چشم بد دارد!

 

از خودم خجالت می کشم.

انگار رسماً به او تهمت می زنم و باز نامرد نمی دانمش.

 

گوشی را برمی دارم و به صبا پیام می دهم.

 

 

 

 

جلوتر از من زنگ می زند.

 

– چطوری مامان خوشگله؟ می بینم که کلاس گذاشتی، تحویل نمی گیری بی معرفت!

 

گمشویی نثارش می کنم.

می زند زیر خنده.

 

– خوبی تو؟ همه چی خوبه؟

 

خوب و بدش را نمی دانم.

 

مثل یک کلاف سر در گم افکارم منظم نمی شد و همه ی تلاش من عینِ دست و پا زدن بیهوده بود.

 

– صبا؟

– جونم.. بگو

 

حرفی که تا نوک زبانم آمده را قیچی می کنم.

 

– هیچی.. اصلاً ولش کن.. تو خوبی؟

 

– هیچی و نخودچی.. زهر مار. یالا بگو ببینم جریان چیه؟

 

مکث می کند و نفسش را فوت می کند.

 

– نکنه باز اون منصور در به در..

 

می پرم وسط حرفش.

 

– ربطی به منصور نداره.. یعنی هم داره، هم نداره

 

صدای جیغ و فریادش می آید و من حریف این یکی نمی شدم.

 

از منصور می گویم و مزخرفاتی که به زبان آورد.

 

حمایت سید و مادرش را جا نمی اندازم.

 

 

 

 

و از آن حس خوب آرامش که مدیون مردِ این خانه بودم و همه ی انچه در ذهنم بال و پر می دادم و آخرش انگار به یک کوچه ی بن بست می رسیدم.

 

– می دونی چی رو نمی فهمم، صبا؟ اینکه چرا اصلاً حال بد و خوب من براش مهمه! منظورم اینه که..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– نکنه فکرای شیطانی تو سرشه و داره پیش زمینه رو آماده می کنه. درست گفتم؟

 

لب هایم می لرزد چرا!

 

– اره فکر کنم.. دارم دیوونه می شم بخدا. نمی دونم چه مرگم زده، همش فکرای عجیب و غریب می آد تو کله م

 

سکوتش را بر نمی تابم.

انگار دنبال حرف های گنده گنده می گردد.

 

– نمی خوای هیچی بگی؟

 

نفسش را رها می کند.

 

– چرا.. بشرطی که مثه بچه ی آدم گوش کنی و هی نخوای جفت پا بپری اون وسط

 

پوف کلافه ای می کشم.

 

 

 

 

– بذار اول اینو بگم که من اصلاً این آقا رو نمی شناسم. فقط یه چند تا عکس ازش دیدم و یه نظر از دور که نمی شه گفت برای شناختش کافی بود..

ولی از چیزایی که تا الان برام گفتی به اضافه ی اصالت خونوادگیش و اینکه زیر دست کی بزرگ شده بنظر بعید می آد همچی آدمی باشه

 

سکوتم را حفظ می کنم.

 

گوشم از صدای صبا پُر می شود.

 

– ببین مریم .. با چیزایی که برات اتفاق افتاد بهت حق می دم نسبت به مردای اطرافت حساس شی و حتی از یک لبخند یا توجهشون به خودت فکر کنی طرف می خواد هر جور شده بهت نزدیک شه و الی آخر

 

دروغ چرا.. حرفش را می پذیرم.

 

انگار ذهنم را خوانده که می گوید.

 

– یادته اون پسره رو.. اسمش چی بود.. ایمان.. آرمان.. حالا هر چی..عوضیِ آشغال تا کِی دنبالت بود! که چی.. که حامد افتاده گوشه ی زندان و بد نیست یه مدت با زنش حال کنم

 

ایمان جوانمرد که بویی از جوانمردی نبرده بود.

 

پسر صاحب خانه که انگار دندان تیز کرده بود برای زن بی پناهی مثل من.

 

 

 

 

خدا می داند اگر باد به گوش منصور و یا حتی ناصر خبر می بُرد چه بر سرم می آمد.

 

همین شد که دست به دامن حافظ شدم و شرش از سرم کم شد.

 

– حافظ اگه نبود نمی دونم باید چیکار می کردم. دمش گرم در حقم برادری کرد

 

صدای تک خند صبا را می شنوم.

 

– جهنم .. مجبوری آق داداشمو باهات نصف کردم دیگه

 

لبخند تلخی می زنم.

حسرت انگار خیلی وقت است هم خانه ام شده.

 

– حافظ برام مثل برادره.. قدرشو بدون صبا.. خیلی مَرده

 

صبا حرف را عوض می کند.

نمی دانم شاید آن بغض نشسته در گلویم را حس می کند.

 

– نگفتی حاج خانم پیامی چیزی نداد واسه من.. نگفت این صبا خانم جیگر طلا کجاست این چند وقت پیداش نیست؟

 

سر به سرش می گذارم.

 

– چرا.. اتفاقاً همین دو سه روز پیش سراغت و می گرفت.. گفت به اون صبا خانم جیگر طلا بگو پاشو از تو کفش آقا سید در آره که می خوام براش زن بِستونم

 

کم نمی آورد و صدایش در گوشم می پیچد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

ممنون•• جالب و مرموز بود
داره جالبتر هم میشه😉😀 امالطفن یکمی پارت، قسمتها رو بیشترش کنید، 👏💓💕😇😘🌺🌸

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x