رمان دلباخته پارت ۷۷

4.2
(9)

 

 

 

دلم از دستِ خودم پُر است و رویم انگار پُرتر!

از خودم خجالت می کشم و از او بیشتر.

 

به آنی نکشیده صدای شیطان درونم را می شنوم.

حق به جانب است و طلبکار.

 

می گوید حقش بود.. همان بهتر که دست و پایش را جمع کند و برود پیِ کارش.. تو اصلاً برادر بزرگتر می خواهی چکار! همان یک بار که صادق بزرگتری کرد بس نبود که حالا این یکی ادعا بَرَش داشته و جای تو حرف می زند!

 

ابروهایم بی اختیار جمع می شود و به او که نمی بینمش چپ چپ نگاه می کنم.

 

زیر لب خفه شویی حواله اش می کنم.

 

نگاه به درِ بسته ی خانه مطهر خانم می اندازم و حرف سید را در ذهن مرور می کنم.

 

لحنش انگار بی مهر بود و عاری از صمیمیت.

تلخی اش را حس می کنم و از خودم بیشتر خجالت می کشم.

 

پدرم یک بار گفته بود ” بد نیست وقتی داغ می کنی یه نفس عمیق بکشی و حرفی که می خوای بزنی رو اول به خودت بگی.. اونوقت می فهمی گفتنش درسته یا غلط”.

 

کم مانده بالا بیاورم همه ی آن افکار سمی که دست از سرِ ذهنم برنمی داشت و سرِ آخر بر زبان جاری شد.

 

 

 

 

منِ بی عقل به مردی تهمت زدم که نجابتش زبانزد بود و از مردانگی کم نداشت.

 

لعنت به من..

لعنت به ایمان جوانمرد..

لعنت به هر مردی که چشم به جای خالی حامد دوخت و برای تصاحب من پیش قدم شد..

 

روی صندلی عقب می نشینم و زری خانم جلو.

یک سوال ساده می پرسم و او از حال خواهرش می گوید.

 

من اما بقدری در پشیمانی دست و پا می زنم که انگار صدایش را نمی شنوم.

از گوشه ی چشم نگاه به نیم رخ سید می کنم.

 

اخم کرده و حرف نمی زند.

سکوتش حالم را بدتر می کند.

 

سر می چرخاند و مادرش را نگاه می کند.

 

– شام بگیرم حاج خانم؟

 

زری خانم اشاره به من می کند.

منی که از چشم این مرد افتاده ام انگار.

 

– ببین دخترم دلش چی می خواد همونو بگیر مادر

 

لب روی هم می فشارد و باز نگاهم نمی کند.

حرف مادرش را اما زمین نمی گذارد.

 

– هر چی دوست دارین بگید، مریم خانم

 

 

 

کاش می شد بگویم زهر اگر هست دردِ من را دوا می کند؟!

دردِ شرمندگی که بر شانه ام سنگینی می کرد و من کاسه ی چکنم را دست به دست می کردم.

 

لبم را تر می کنم.

 

– گرسنه نیستم.. ممنون

 

زری خانم سمت من سر می چرخاند.

 

– وا! مگه می شه مادر! الان گرسنه ت نیست برسیم خونه گشنه ت می شه دخترم.. تعارف می کنی؟

 

سر تکان می دهم.

 

– نه بخدا.. واقعاً میل ندارم

 

چشم از من برمی دارد و نگاه به سید می کند.

 

– می خوای رفتیم خونه یه چیز حاضری سرهم کنم.. اره امیر حسین؟

 

زیر لب آره ای نجوا می کند.

و باز در سکوت فرو می رود.

 

زری خانم انگار حال آشفته اش را فهمیده که دیگر حرف نمی زند.

من اما عذاب وجدان ولم نمی کند و خاک بر سرم شده.

 

نمی دانم از کجا یادم به حرف مادرم می افتد.

 

مادری که قلب مهربانش سال ها بود نمی تپید و من چرا قدِ او بد و خوب آدم ها را نمی شمردم!

 

– ببین دخترم.. تو این دنیا بد و خوب مطلق وجود نداره.. همه ی آدما هر دو رو با هم دارن.. مهم اینه که خوبیشون بیشتر باشه یا بدیشون.. ولی ذات آدما که عوض نمی شه مامان جان.. اینو همیشه یادت بمونه دختر قشنگم

 

 

 

 

جلوتر از من زری خانم پیاده می شود.

اشاره می کند بیا و من با دو پای قرضی پشت سرش راه می افتم.

 

وارد اتاقم می شوم و چه خوب که دیگر مرد خانه را نمی بینم.

انگار از او نه.. که از خودم فرار می کنم!

 

لبه ی تخت می نشینم و مشت یخ کرده ام به دهانم می چسبد.

 

صدایش از پشت در می آید.

 

– من یکم کار دارم حاج خانم.. حساب کتابم مونده، شما خواستی چیزی بخوری، بخور.. صدام نکن لطفاً

 

زری خانم با یک ” باشه” ساده جواب می دهد.

هر چه باشد پسرش را بهتر می شناسد و سر به سرش نمی گذارد.

 

صدای بسته شدن در می آید.

سر می چرخانم و نگاه به دیواری می کنم که بین ما حائل شده.

 

از پسِ این دیوار صدای نفس های پُر از حرصش را می شنوم انگار.

تنم را پایین می کشم و روی زمین می نشینم.

 

آرنجم را می گذارم روی زانوهایم و بارِ اول است با موجودی که در من رشد می کند حرف می زنم.

 

انگار جز او کسی را برای درددل پیدا نمی کنم.

و باز دلم برای تنهایی خودم می سوزد.

 

چانه ام می لرزد و اشک از گوشه ی چشمم سُر می خورد.

 

 

 

 

– من اگه کسی رو داشتم مجبور نبودم بیام اینجا.. تو.. اصلاً نمی دونی من کجا بودم و الان چرا اینجام.. این آدما کی ان و از کجا اومدن!

 

تک خند تلخی می زنم.

به تلخی زهر مار.

 

– می دونی چیه.. من گاهی نمی فهمم چی دارم می گم.. شایدم دلم از خیلیا پُره و می خوام حرصمو سرِ یکی خالی کنم.. همش.. همش فکر می کنم هر کی بهم محبت کنه حتماً یه چیزی ازم می خواد.. ولی خب شاید بعضی وقتا اشتباه می کنم

 

مغزم انگار درد گرفته و نبض می زند.

 

افکار سمی به مغزم هجوم آورده و شیطان درونم را همراهی می کند.

 

آب دهانم را به سختی قورت می دهم.

بغض کهنه وسط گلویم جا خوش کرده انگار.

 

دستانم را دورِ تنم حلقه می کنم و خودم را در آغوش می گیرم.

یک نفر در من تکان می خورد.

میان گریه لبخند می زنم.

 

انگار یادم رفته بود که تنها نیستم.

 

نفسم را رها می کنم.

نمی دانم چقدر گذشته و خانه در خاموشی فرو رفته است.

 

صورت خیسم را با آستین پاک می کنم و از جایم بلند می شوم.

 

 

 

 

لباس راحتی می پوشم و صدای باز شدن درِ ایوان می آید.

پشت پنجره می ایستم و پرده را کنار می زنم.

 

زیر نور چراغی که گوشه ی حیاط را روشن کرده مردی را می بینم که روی ایوان کوچک اتاقش ایستاده و سیگار می کشد.

 

دود سیگار در هوا می رقصد و کم کم محو می شود.

نگاه خیره ام را از نیم رخش برنمی دارم.

 

هر از گاه تکان لب هایش را می بینم و بعد نفسی که محکم فوت می کند.

 

پنجره را باز می کنم.

سر نمی چرخاند و نگاهم نمی کند.

 

گوشه ی لبم را به دندان می گیرم.

باد پاییزی لای موهایم می پیچد و لرز به جانم می نشیند.

 

– آقا امیر حسین؟

 

نگاهم نمی کند چرا!

حرف نمی زند چرا!

روزه ی سکوت گرفته انگار.

 

زمان کش می آید و سرِ آخر لب می جنباند.

 

– ممکنه سرما بخورید.. برید داخل خانم

 

من اما بی خیال سوز باد و داخل می شوم که دلجویی از او واجب تر است.

 

– باید به حرفام گوش بدی آقا سید.. لطفاً

 

 

 

سر پایین می اندازد و به سمت مخالفِ من می چرخد.

 

– بمونه برای یه وقت دیگه.. شبتون بخیر

 

لحظه ای بعد از پیش چشمانم غیب می شود.

شیطان درونم قد علم کرده و شماتتم می کند.

 

می گوید ولش کن.. مردِ گنده مثل بچه ها قهر کرده و توئه خاک بر سر منت می کشی! اصلاً همان بهتر که حرف نمی زند و بی خیالت شده.

 

دندان روی هم می فشارم و مشت به دهانش می کوبم.

جوری که دیگر صدایش را نمی شنوم.

 

موهایم را می زنم پشت گوش و پنجره را می بندم.

وجدانم انگار از هر وقت دیگر بیدارتر است و خواب از چشمانم می رباید.

 

یک نفر تقه به در می زند و من از جا می پرم.

 

– مریم جان.. بیداری دخترم؟

 

چشمان خواب آلودم را می مالم و لب می جنبانم.

 

– بیدارم زری خانم

 

از تخت پایین می آیم و نگاه به ساعت گوشی ام می کنم.

 

– وااای، دیرم شد

 

دستپاچه و هول زده موهای بهم ریخته ام را زیر شال می چپانم و از اتاق خارج می شوم.

 

– سلام.. صبح بخیر

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x