رمان دلباخته پارت ۷۸

4.1
(14)

 

 

زری خانم لبخند زنان نگاهم می کند.

 

– سلام به روی ماهت، مادر

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

– صدات نمی کردم خواب می موندی دختر.. دست و روتو بشور تا برات چای بریزم

 

تشکر می کنم.

 

مشتی آب به صورت می پاشم و حالم از چشمان پف کرده ام بهم می خورد.

 

– آقا سید نیستن؟

 

چانه بالا می اندازد و پشت میز می نشیند.

 

– نه مادر.. واسه نماز صبح که رفت مسجد دیگه برنگشت.. الانم مغازه س حتماً

 

اشاره به استکان چای می کند.

 

– بخور مادر.. دیرت نشه

 

چند لقمه به دهان می گذارم.

طعم سر شیر و عسل را حس نمی کنم انگار!

 

لباس می پوشم و آماده رفتن می شوم.

این پا و آن پا می کنم و حرفی که پشت لبم آمده را درز می گیرم چرا!

 

با خودم می گویم اگر پرسید نشانیِ سید را می خواهی چکار، باید دروغ ببافم و عذابم را بیشتر کنم.

 

کاش از من بر می آمد و خلاص می شدم.

 

 

 

یک نفر جای من چشم می دزدد و زیر لب خداحافظی می کند.

 

– بسلامت مادر.. مراقب خودت باش

 

چشمی می گویم و پای اضافی قرض می گیرم برای دور شدن از اویی که در حقم مادری می کند.

 

از ماشین پیاده می شوم و بی اختیار لبخند غمگینی به حال بَدم می زنم.

 

وارد کلاس می شوم و به سختی حواس پرتم را جمع می کنم.

هزار فکر داشته و نداشته به سرم هجوم آورده و من حتی فکر رفتن به سرم می زند.

 

شرمندگی امانم را بریده و به خودم التماس می کنم انگار!

 

– خسته نباشی خانم افشار

 

سر بالا می آورم و نگاهم در چشمان همکار میانسالم می نشیند.

 

– ممنون.. شمام خسته نباشی

 

تشکر می کند و جلو می آید.

 

– یه سوال داشتم.. البته قصد فضولی ندارم بخدا

 

مکث می کند و من خواهش می کنمی حواله اش می کنم.

 

نشانیِ مغازه سید را می پرسد.

می گوید مهمان غریبه دارد و جنس اعلا می خواهد.

 

سید را آشنای من می داند و کاش از من نمی پرسید.

 

– شماره تونو دارم خانم ظریف.. آدرس رو براتون می فرستم

 

سر تکان می دهد و تشکر می کند.

 

 

 

 

خودم را به خیابان می رسانم و به زری خانم زنگ می زنم.

انگار عقلِ نداشته ام به کار افتاده و چاره پیدا می کند.

 

– از خودش می گرفتی مادر.. تعارف داری مگه!

 

کاش اسمش تعارف بود.

 

– نخواستم مزاحم شم.. گفتم از شما بگیرم

 

نشانی را به خاطر می سپارم.

 

– من شاید یکم دیر بیام حاج خانم.. شما غذاتونو بخورید، منتظر من نشید

 

نمی پرسد چرا و باشه ای حواله ام می کند.

 

آدرس را برای خانم ظریف می فرستم و ماشین دربست می گیرم.

 

دلم شور می زند و کم مانده بالا بیاورم.

 

پیاده می شوم و نگاه به تابلوی بزرگی که رو به رویم آن طرف خیابان نصب شده، می کنم.

 

با خودم می گویم من چرا اینجام!

اصلاً برای چه آمدم!

 

پاهایم از من فرمان نمی برد و تنم را جلو می کشد.

از پله بالا می روم و در باز می شود.

 

چشم می چرخانم و صدایش از جایی نزدیک می آید.

 

پیدایش می کنم و می بینم که با یک نفر حرف می زند.

 

 

 

– نمی فهمم که نشد حرف! لابد یه گیر و گوری هست اون وسط.. می گی درسش خوبه جز همین یکی.. خب پس با چند جلسه خصوصی حل می شه دیگه.. نمی شه؟

 

پسر جوان سر تکان می دهد و نمی دانم چه می گوید.

آهسته حرف می زند و صدایش به گوشم نمی رسد.

 

دستِ سید شانه اش را می فشارد.

و من باز نمی فهمم چه می گوید.

 

جلو می روم و صدایش می کنم.

 

– آقای شریعت؟

 

سر می چرخاند و ابروهایش بالا می پرد.

من چرا انتظار اخم و بد خلقی دارم و او چرا ابرو در هم نمی کشد!

 

نرم و آهسته قدم برمی دارد سمت من.

 

سلام می کنم و جواب می دهد.

 

برای لحظه ای مکث می کند و نگرانی در چشمانش آشکار می شود.

 

– چیزی شده؟ حالِ مادرم خوبه؟

 

سر تکان می دهم.

 

– اره.. یعنی.. اره خوبن

 

میان دو ابرویش خط می اندازد.

 

– پس.. شما اینجا چیکار می کنی؟

 

این پا و آن پا می کنم.

نگاه خیره اش را از من برنمی دارد چرا!

 

– اومدم باهاتون صحبت کنم، آقا سید

 

لبش را تو می کشد و نفسش را محکم رها می کند.

 

 

– راجع به؟

 

– می شه اینجا حرف نزنم.. یعنی..شلوغه مغازه تون.. نمی شه دیگه

 

زبان روی لب زیرینش می کشد.

از گوشه ی چشم دور و بر را نگاه می کند.

 

– ناهار خوردی؟

 

سر به دو طرف تکان می دهم و با یک ” نه” ساده جواب می دهم.

 

– بمون الان می آم

 

نگاهم پشت قدم های بلندش می دود.

کتش را برمی دارد و صندوق را به عباس می سپارد.

 

جلو می آید و با دست اشاره می کند.

 

– بریم

 

گیج و منگ نگاهش می کنم.

گوشه ی لبش چین خورده و لب می جنباند.

 

– یکم پایین تر یه رستوران هست غذاش خوبه.. شمام که ناهار نخوردی.. هر چی می خوای همونجا بگو

 

دو قدم جلو می رود و در باز می شود.

سر می چرخاند و از روی شانه نگاهم می کند.

 

– نمی آی؟

 

از کنارش رد می شوم و نفس حبس کرده ام را ول می کنم.

 

پشت سرم می آید و کتش را تن می زند.

 

– از اینطرف.. زیاد دور نیست

 

در سکوت کنارش راه می روم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

ممنون••

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x