مغزم انگار درد گرفته و کلمات بهم ریخته در سرم جولان می دهد.
صندلی را عقب می کشد و بفرما می زند.
کیفم را روی میز می گذارم و می نشینم.
به آنی نکشیده مرد جوانی می آید و سید از جایش بلند می شود.
– صفا آوردی سید جان.. چه عجب از اینورا!
سید متواضعانه پاسخ می دهد.
رو به رویم می نشیند و می پرسد ” چی سفارش بدم؟”
آب دهانم را قورت می دهم.
– فرق نمی کنه.. هر چی خودتون می خورید
سفارش غذا می دهد و من چقدر دلم ماهیچه می خواست.
نمی دانم از کجا فهمیده بود!
کتش را از تن در می آورد و پشت صندلی آویزان می کند.
تکیه می دهد و نگاه باریکش در چشمانم می نشیند.
این مرد زیادی مهربان است و محترم.
و من.. آخ از من..
– خب.. می شنوم
بغض نمی کنم ولی انگار یک نفر به حنجره ام ناخون می کشد.
– راستش.. نمی دونم کجای حرفای من باعث شد براتون سو تفاهم پیش بیاد.. شاید اگه شمام جای من بودین با چیزایی که من تو این مدت از خیلی ها دیدم و شنیدم یکم سخت می شد براتون که بخواید بد و خوب آدما رو از هم تشخیص بدید و..
لب روی هم می فشارم.
حرفی که مثل موریانه مغزم را می جوید و من میل عجیبی داشتم برای پس زدن افکار سیاهی که گم و گور نمی شدند را به زبان می آورم.
– شما.. راستش وقتی می بینم اینقدر نگرانی و دارید سعی می کنید به من بفهمونید که ممکنه خطری تهدیدم کنه با خودم می گم..
واقعاً ممکنه واسه همه ی آدمایی که تو زندگیتون می آن و می رن دلواپس شین! یا فقط به این خاطر که منو چجوری بگم .. شاید به چشم یه زنِ بی پناه می بینید..
مکث می کنم و از گوشه ی چشم رگِ آبی گردنش که بیرون زده را می بینم.
ولی باز حرفم را می زنم.
انگار برای آبادی نه، که برای ویرانی آمدم.
– هدفتون از این کارا چیه.. می شه بگید؟
تنش را از پشتیِ صندلی جدا می کند و جایی پایین تر از سینه اش به لبه ی میز می چسبد.
– کسی تو زندگی من نبوده که برای مادرم عینِ دختر خودش باشه.. یا اونقدر از بودنش ذوق کنه که هیچی نشده خودشو مادربزرگ اون بچه بدونه
سر جلو می کشد و من چرا معذب نمی شدم!
– مشکلت با من دقیقاً کجاست؟
انگار میان بدبختی های ریز و درشتم می گردم تا مشکلم با او را پیدا کنم.
هُرم نفسش را روی صورتم حس می کنم.
فک سفت شده و دندانی که روی هم می فشارد را می بینم و با حرفش انگار دنیا بر سرم خراب می شود.
– من آدم بی ناموس و فرصت طلبی به نظر می رسم؟
وای بر من..
لعنت به من که اینهمه بد بودم و او باز صبوری می کرد.
با یک “نه” قاطع و محکم پاسخ می دهم.
فاصله می گیرد و نفسش را فوت می کند.
– پس اینهمه شک و تلخی.. این طعنه و کنایه ها واسه چیه، مریم!؟ از کجا می آد!
بارِ اول است که من را مریم خطاب می کند.
و من جایی وسط سینه ام می لرزد چرا!
با خودم می گویم این مرد از کجا ذهنم را می خواند!
سر می چرخاند و نمی دانم کجا را نگاه می کند.
– نمی دونم.. شاید حق با توئه.. شاید حق داری خشک و تر رو با هم بسوزونی و همه رو به یه چشم نگاه کنی
مکث می کند و نگاه تیره اش را به مردمک های لرزان می دوزد.
– ولی اینو یادت نره که من.. پسرِ حاج مهدی شریعتم.. نمی گم آدم بی خبط و خطایی ام، نه.. ولی ناموس برام یه خط قرمز بزرگه که محاله ازش رد شم
گلویم خشک شده و زبانم لال.
– از من دلخوری، قبول.. ولی ازت خواهش می کنم هرگز.. . هیچوقت منو به چشم آدمی نبین که می خواد از زنی با شرایط تو سو استفاده کنه.. نه الان، نه هیچوقت دیگه
اشک لعنتی پشت پلکم را داغ می کند و آتش می زند.
شرمندگی مثل یک کوه روی شانه هایم لم داده و داشتم از پا در می آمدم.
– من.. من فقط.. یعنی نمی دونم چرا..
حرفم را قطع می کند.
– تو فقط فکر کردی ممکنه همه ی نگرانی و دلواپسی من یه نمایشه و تهش..
حرفش را نصفه کاره می گذارد و زیر لب استغفراللهی نجوا می کند.
پسر جوانی می آید و من تازه می فهمم چقدر گرسنه ام.
– امری نیست آقا سید؟
سید سر تکان می دهد و تشکر می کند.
– غذاتو بخور سرد نشه
لحنش انگار غمگین است و نگاهش غمگین تر.
– من.. من ازتون عذر می خوام
قاشق و چنگال برمی دارد و لب می جنباند.
– اگه فکر کردی لازمه، ممنون
نگاهم را بالا می کشم و به چشمانش زل می زنم.
انگار مهربانی گمشده را پیدا می کنم باز!
این مرد از جان من چه می خواهد!؟
گذشت و مردانگی آخر تا کجا!؟
بسم الله می گوید و بفرما می زند.
قاشق به دهان می گذارم و یک نفر در من تکان می خورد.
دست خودم نیست که لبخند می زنم.
لبخندم را می بیند انگار که با دهان بسته گوشه ی لبش چین می خورد.
– من اصلاً یادم رفت بپرسم ماهیچه دوست داری یا بگم کباب بیاره؟
لقمه را قورت می دهم و کم مانده بگویم من عاشق ماهیچه ام.
– نه.. همین خوبه، دوست دارم
چشم باز و بسته می کند.
– دیشب با خودم خیلی فکر کردم.. می شه گفت بیشتر به حرفای تو فکر کردم.. به روزایی که بدون شک خیلی سخت گذشت و تو رو تو شرایطی قرار داد که نتونی به هر کی از راه رسید اعتماد کنی
پوزخند تلخی می زند.