رمان دلباخته پارت ۷۹

4.5
(19)

 

 

 

 

مغزم انگار درد گرفته و کلمات بهم ریخته در سرم جولان می دهد.

 

صندلی را عقب می کشد و بفرما می زند.

کیفم را روی میز می گذارم و می نشینم.

 

به آنی نکشیده مرد جوانی می آید و سید از جایش بلند می شود.

 

– صفا آوردی سید جان.. چه عجب از اینورا!

 

سید متواضعانه پاسخ می دهد.

رو به رویم می نشیند و می پرسد ” چی سفارش بدم؟”

 

آب دهانم را قورت می دهم.

 

– فرق نمی کنه.. هر چی خودتون می خورید

 

سفارش غذا می دهد و من چقدر دلم ماهیچه می خواست.

نمی دانم از کجا فهمیده بود!

 

کتش را از تن در می آورد و پشت صندلی آویزان می کند.

تکیه می دهد و نگاه باریکش در چشمانم می نشیند.

 

این مرد زیادی مهربان است و محترم.

و من.. آخ از من..

 

– خب.. می شنوم

 

بغض نمی کنم ولی انگار یک نفر به حنجره ام ناخون می کشد.

 

– راستش.. نمی دونم کجای حرفای من باعث شد براتون سو تفاهم پیش بیاد.. شاید اگه شمام جای من بودین با چیزایی که من تو این مدت از خیلی ها دیدم و شنیدم یکم سخت می شد براتون که بخواید بد و خوب آدما رو از هم تشخیص بدید و..

 

 

 

 

لب روی هم می فشارم.

 

حرفی که مثل موریانه مغزم را می جوید و من میل عجیبی داشتم برای پس زدن افکار سیاهی که گم و گور نمی شدند را به زبان می آورم.

 

– شما.. راستش وقتی می بینم اینقدر نگرانی و دارید سعی می کنید به من بفهمونید که ممکنه خطری تهدیدم کنه با خودم می گم..

واقعاً ممکنه واسه همه ی آدمایی که تو زندگیتون می آن و می رن دلواپس شین! یا فقط به این خاطر که منو چجوری بگم .. شاید به چشم یه زنِ بی پناه می بینید..

 

مکث می کنم و از گوشه ی چشم رگِ آبی گردنش که بیرون زده را می بینم.

 

ولی باز حرفم را می زنم.

 

انگار برای آبادی نه، که برای ویرانی آمدم.

 

– هدفتون از این کارا چیه.. می شه بگید؟

 

تنش را از پشتیِ صندلی جدا می کند و جایی پایین تر از سینه اش به لبه ی میز می چسبد.

 

– کسی تو زندگی من نبوده که برای مادرم عینِ دختر خودش باشه.. یا اونقدر از بودنش ذوق کنه که هیچی نشده خودشو مادربزرگ اون بچه بدونه

 

سر جلو می کشد و من چرا معذب نمی شدم!

 

– مشکلت با من دقیقاً کجاست؟

 

انگار میان بدبختی های ریز و درشتم می گردم تا مشکلم با او را پیدا کنم.

 

هُرم نفسش را روی صورتم حس می کنم.

 

فک سفت شده و دندانی که روی هم می فشارد را می بینم و با حرفش انگار دنیا بر سرم خراب می شود.

 

– من آدم بی ناموس و فرصت طلبی به نظر می رسم؟

 

وای بر من..

لعنت به من که اینهمه بد بودم و او باز صبوری می کرد.

 

با یک “نه” قاطع و محکم پاسخ می دهم.

 

فاصله می گیرد و نفسش را فوت می کند.

 

– پس اینهمه شک و تلخی.. این طعنه و کنایه ها واسه چیه، مریم!؟ از کجا می آد!

 

بارِ اول است که من را مریم خطاب می کند.

و من جایی وسط سینه ام می لرزد چرا!

 

با خودم می گویم این مرد از کجا ذهنم را می خواند!

 

سر می چرخاند و نمی دانم کجا را نگاه می کند.

 

– نمی دونم.. شاید حق با توئه.. شاید حق داری خشک و تر رو با هم بسوزونی و همه رو به یه چشم نگاه کنی

 

مکث می کند و نگاه تیره اش را به مردمک های لرزان می دوزد.

 

 

 

– ولی اینو یادت نره که من.. پسرِ حاج مهدی شریعتم.. نمی گم آدم بی خبط و خطایی ام، نه.. ولی ناموس برام یه خط قرمز بزرگه که محاله ازش رد شم

 

گلویم خشک شده و زبانم لال.

 

– از من دلخوری، قبول.. ولی ازت خواهش می کنم هرگز.. . هیچوقت منو به چشم آدمی نبین که می خواد از زنی با شرایط تو سو استفاده کنه.. نه الان، نه هیچوقت دیگه

 

اشک لعنتی پشت پلکم را داغ می کند و آتش می زند.

شرمندگی مثل یک کوه روی شانه هایم لم داده و داشتم از پا در می آمدم.

 

– من.. من فقط.. یعنی نمی دونم چرا..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– تو فقط فکر کردی ممکنه همه ی نگرانی و دلواپسی من یه نمایشه و تهش..

 

حرفش را نصفه کاره می گذارد و زیر لب استغفراللهی نجوا می کند.

 

پسر جوانی می آید و من تازه می فهمم چقدر گرسنه ام.

 

– امری نیست آقا سید؟

 

سید سر تکان می دهد و تشکر می کند.

 

– غذاتو بخور سرد نشه

 

لحنش انگار غمگین است و نگاهش غمگین تر.

 

– من.. من ازتون عذر می خوام

 

 

 

قاشق و چنگال برمی دارد و لب می جنباند.

 

– اگه فکر کردی لازمه، ممنون

 

نگاهم را بالا می کشم و به چشمانش زل می زنم.

انگار مهربانی گمشده را پیدا می کنم باز!

 

این مرد از جان من چه می خواهد!؟

گذشت و مردانگی آخر تا کجا!؟

 

بسم الله می گوید و بفرما می زند.

قاشق به دهان می گذارم و یک نفر در من تکان می خورد.

 

دست خودم نیست که لبخند می زنم.

لبخندم را می بیند انگار که با دهان بسته گوشه ی لبش چین می خورد.

 

– من اصلاً یادم رفت بپرسم ماهیچه دوست داری یا بگم کباب بیاره؟

 

لقمه را قورت می دهم و کم مانده بگویم من عاشق ماهیچه ام.

 

– نه.. همین خوبه، دوست دارم

 

چشم باز و بسته می کند.

 

– دیشب با خودم خیلی فکر کردم.. می شه گفت بیشتر به حرفای تو فکر کردم.. به روزایی که بدون شک خیلی سخت گذشت و تو رو تو شرایطی قرار داد که نتونی به هر کی از راه رسید اعتماد کنی

 

پوزخند تلخی می زند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x