رمان دلباخته پارت ۸۰

4.7
(20)

 

 

 

– زندگی کردن با حاج صادقی که من می شناسم صبرِ ایوب می خواد، می دونم.. تو.. زن قوی ای بودی که تونستی طاقت بیاری و اون شرایط رو تحمل کنی

 

تار موهای مزاحم را از صورتم کنار می زنم.

 

– شما از صادق چی می دونی که من نمی دونم!؟

 

– چیزایی که بهتره از حاج خانم بشنوی تا من

 

رک و راست حرف نمی زند چرا!

طفره می رود و کنجکاوی ام را بیش از پیش تحریک می کند.

 

– خب.. شاید نخوان من بدونم

– شاید الان دیگه لازمه بدونی.. اونموقع دلیل نگرانی منو بهتر متوجه می شی

 

– یه بار گفتن بعداً واست تعریف می کنم.. ولی تا الان که هیچی نگفتن

 

نمی دانم چرا حس می کنم رندانه حرف می زند.

شاید هم من اینطور فکر می کنم!

 

– حتماً لازم نبود.. شاید الان دیگه وقتشه

 

نگاه باریکم را از چشمان تیره اش برنمی دارم.

 

– دارین سر به سرم می ذارین؟

 

تک خند پدر در آری می زند.

 

– بهم می آد؟

 

نمی دانم چرا می خندم.

 

حالم انگار بهتر است با او!

 

 

 

 

به خودم تشر می زنم.

خجالت اما نمی کشم چرا!

 

گوشه ی لبم را زیر دندان می برم و سر پایین می کشم.

نگاهش انگار جادو می کند من را، نمی فهمم.

 

– می تونم یه سوال خصوصی بپرسم ازت؟

 

خیره می شوم در نگاهش و لب می جنبانم.

 

– مثلاً چقدر خصوصی؟

 

قاشقش را گوشه ی بشقاب می گذارد.

 

– مثلاً نه اونقدر که فکر کنی می خوام بهت امر و نهی کنم و آقا بالا سر شم

 

کنایه می زند انگار.

من اما نگاهم روی لبخند محوی که لبش را پوشانده گیر می کند.

 

– من که عذرخواهی کردم.. کافی نبود؟

– می خوای راجع بهش بیشتر صحبت کنیم؟ اگه بخوای من حرفی ندارم

 

چانه بالا می اندازم.

 

– حالا که هر دو حرف همو متوجه شدیم لازمه بنظرتون؟

 

دستش را از پشتی صندلی آویزان می کند و نفس بلندی می کشد.

 

– یعنی قبول کردی که من نیتم جز مراقبت از تو و بچه ات چیز دیگه ای نیست.. نه؟

 

 

 

 

نمی دانم چرا بی درنگ سر تکان می دهم.

 

انگار بعد از این از همه ی دنیا جز این مرد به بنی بشری اعتماد نمی کنم.

 

صداقتش گول زنک نیست و نگاهش برهنه ام نمی بیند.

 

– ولی مطمئن باش این باعث نمی شه که بخوام استقلال یا حریم خصوصیت رو محدود کنم.. چون اصلاً ربطی به من نداره

 

زبان روی لبش می کشد.

 

– خب.. رسیدیم به سوال من، بپرسم؟

 

خودم را روی صندلی عقب می کشم و تکیه می دهم.

دستان بلاتکلیفم را روی سینه قلاب می کنم.

 

– من آماده ام

 

پلک روی هم می فشارد و من چشم از تکان خوردن لب هایش برنمی دارم.

 

– زیاد سخت نیست.. فقط شاید جوابش برای یه خانم خیلی آسون نباشه

 

مکث می کند و گوشه ی لبش را می جود.

 

– می تونی جواب ندی.. مجبور نیستی

 

دستش را می خوانم و نمی دانم چرا بَدم نمی آید سر به سرش بگذارم.

 

شانه بالا می اندازم.

 

– خب پس اگه مجبور نیستم شاید جواب ندم

 

 

 

 

در گلو می خندد.

و من انگار بارِ اول است که با وسواس نگاهش می کنم.

 

با وقار است و ترکیب صورتش به اندازه.

تیرگیِ چشمانش را از سیاهی شب قرض گرفته و نیمی از صورت مردانه و کشیده اش را ریش انبوه و مرتبی پوشانده است.

 

لب هایش نه خیلی نازک است و نه از آن گوشتی های حال بهم زن.

موهای تیره و تازه اصلاح شده که از تمیزی برق می زند و قیافه اش را مردانه تر نشان می دهد.

 

با صدایش به خودم می آیم و دست از چشم چرانی برمی دارم.

 

– پس بذار خودم حدس بزنم

 

چشم باز و بسته می کنم.

 

– به من باشه می گم حداکثر ۲۵، شایدم یکی دو سال کمتر

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

– خیلی خصوصی نبود که.. بود؟

 

کم مانده بزنم زیر خنده.

جوری می پرسد انگار سن و سال من تنها مجهول همه ی عمرش بوده و حالا به یک کشف مهم دست پیدا کرده.

 

– اتفاقاً برعکس.. زیادی خصوصی بود

 

سر تکان می دهد.

شبیه یک پسر بچه ی خطاکار لب می جنباند.

 

– حق با شماست.. اشتباه از منه که سن یه خانم رو ازش می پرسم

 

 

 

 

لحنش به یک باره عوض می شود.

 

– چون معمولاً تو یه سنی در جا می زنن.. نمونه اش همین زری خانم خودمون، شما الان بپرس چند سالته.. اگه سن واقعیش رو گفت من اسمم رو عوض می کنم

 

خنده ام می گیرد.

جوری حرف می زند که من را یادِ مادرش می اندازد.

 

لبخندش به تیرگی چشمانش سرایت کرده و می درخشد انگار.

 

انگشتان بلندش روی مهره های گردنش می لغزد و با یک شیطنت دوست داشتنی لب می جنباند.

 

– بیشتر که نیست، هست؟

 

ابرو بالا می اندازم و با یک ” نه” ساده جواب می دهم.

خوبه ای می پراند.

 

گوشی ام زنگ می خورد و دست در کیفم فرو می برم.

 

تعلل می کنم برای پاسخ به صبایی که نمی دانم چرا این وقت روز تماس گرفته است.

 

– نمی خوای جواب بدی؟

 

با دو انگشت لبش را پاک می کند.

 

– می خوای من برم راحت صحبت کنی؟

 

چانه بالا می اندازم و می گویم نه.

 

گوشی را به گوشم می چسبانم.

 

– سلام دختر بد.. چطوری؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x