رمان دلباخته پارت ۸۳

5
(6)

 

 

 

– خب عزیز من.. من که نمی گم نکن.. می گم بیشتر به فکر آینده ی دخترت باش.. اصلاً ممکنه بخواییم بچه دار شیم.. نباید به آینده ی اونم فکر کنی!

 

مار زنگی کارش را بلد بود انگار.

رویای داشتن یک بچه ی دیگر را در ذهن پدرم پُر رنگ می کرد و دست و دلش را شُل.

 

پوزخند چندش آوری زد و صدایش در گوشم پیچید.

 

– این آدما سیرمونی ندارن، فیروز جان.. شما که بهتر از من می دونی عزیزدلم.. شربت بیارم واست؟

 

صورتم را در هم می کشم و ناخوداگاه سر به دو طرف تکان می دهم.

 

از پله های ایوان بالا می روم و وارد خانه می شوم.

معلوم است که زری خانم ناهار خورده و چرت نیمروز می زند.

 

به اتاقم می روم و لباس عوض می کنم.

دراز می کشم و ذهن وامانده ام پُر می شود از افکار جور واجور..

 

از یک طرف رفتار مردی که با هر جمله اش دلم قرص می شد به حمایت بی دریغش و از آن طرف به سفر کوتاهی که در پیش داشتم و تنها خودم را باید با خودم می بردم!

 

نفس خسته ام را رها می کنم.

 

چشم می بندم و یک نفر در من تکان می خورد.

 

 

 

 

شکم بر آمده ام را نوازش می کنم.

 

– می دونم مامانی.. می دونم که هستی قربونت برم

 

بغض لاکردار را قورت می دهم.

 

– حالا که هستی دیگه تنها نیستم.. با هم می ریم پیشِ مامان بزرگ.. پیشِ هر دو تاشون که..

 

چانه ام می لرزد و اشک از گوشه ی چشمم سُر می خورد.

 

نفسم مثل آه از سینه خارج می شود.

چه رویاها که خاکستر شد و فقط من ماندم و خودم..

 

نمی دانم چقدر گذشته که صدای زری خانم می آید.

انگار با خودش حرف می زند.

 

– نفهمیدم این دختر غذاش و چرا نخورده.. نکنه حالش خوب نیست! خدا مرگم، یعنی چِش شده طفل معصوم!

 

به آنی نکشیده از تخت پایین می آیم و لب می جنبانم.

 

– من حالم خوبه حاج خانم.. می آم الان

 

دستی به موهای بهم ریخته ام می کشم.

ردِ اشک را از گونه ام پاک می کنم.

 

دستگیره در را پایین می کشم و نگاهم در چشمان نگرانش می نشیند.

 

– سلام.. من خوبم بخدا.. ببخشید نگرانتون کردم

 

گردن کج می کنم و او نفس بلندش را رها می کند.

 

– سلام مادر.. کِی اومدی که من نفهمیدم؟! غذاتو چرا نخوردی، دخترم.. هان؟

 

 

 

جلو می روم و دستی به بازویش می کشم.

 

– نخواستم بیدارتون کنم.. غذا خوردم، یه عالمه.. بخدا راست می گم

 

من برای لبخند شیرین این زن جان می دادم.

 

– نوش جونت مادر

 

دستم را می گیرد و به سمت آشپزخانه می کشد.

 

– بیا.. بیا بریم که واست چای دم کردم.. گلِ سرخم انداختم توش که دوست داری

 

استکان ها را از چای پُر می کنم و پشت میز می نشینم.

 

می دانم سوال نمی پرسد.

من اما خودم می گویم که مبادا بعدها فکر ناجور کند.

 

– خوب کردی مادر.. حتماً لازم بود که رفتی مغازه

 

سر تکان می دهم.

 

– یه حرفایی بود که به آقا سید باید می گفتم.. بعدشم آقا حیدر منو رسوند.. خیلی ازتون تعریف می کرد.. هم از شما، هم از حاج مهدی

 

یک دانه پولکی به دهان می گذارد.

 

– خدا حفظش کنه.. همین که یادِ حاجی می کنه دستش درد نکنه.. خیر ببینه ایشالله

 

لب زیرینم را به دهان می کشم.

 

– زری خانم؟

 

– جونم مادر، بگو

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x