رمان دلباخته پارت ۸۶

4.8
(18)

 

 

 

 

دست خودم نیست انگار که چانه ام می لرزد و اشک می چکد.

دلم نازک شده، می دانم.

 

ملیحه مثل مادر بود برای من.. فقط شاید کمی کمتر از مادرم دوستش داشتم.

 

یادم به حرفش می افتد که اغلب اوقات یواشکی می گفت” تو رو از اون دو تا عروس دیگه بیشتر می خوام، دختر.. عینهو دختری که خدا بهم نداد.. شایدم واسه این نداد که تو رو بهم بده، نمی دونم”.

 

دستی به چشمان نمدارش می کشد و نفس بلندش را رها می کند.

 

– یادش بخیر.. اون روزا هر دو مون خوشحال بودیم، داشتیم فامیل می شدیم با هم، حتی می گفتیم شاید دو تا خونه گرفتیم چفت هم که بیشتر همو ببینیم

 

دلم نمی خواهد فکر کنم که آغاز دشمنیِ صادق از همان روز پا گرفت که زری خانم را عروسِ حاج مهدی دید و شاید به این باور رسید که عمدی در کار بود و در حقش نامردی شد.

 

نمی دانم چرا سوالی که در ذهنم می چرخد را به زبان می آورم!

 

– یعنی.. اگه، اگه حاج مهدی می دونستن که صادق شما رو می خواد ممکن بود..

 

حرفم را قطع می کند.

 

 

 

 

جوری محکم حرف می زند که جای ذره ای شک باقی نمی گذارد.

 

– نامردی تو کارش نبود هیچوقت.. مطمئنم اگر می فهمید، دلش و می گرفت تو مشتش می گفت بسم الله داداش، ایشالله خیره

 

– ولی.. یه بار یادمه گفتین پاتون وایسادن و..

 

– اون مالِ وقتی بود که صادق همه چیزو فهمید و دیگه راه برگشتی نبود.. آبجی مطهر عقد کرده بود، قرار شد یکی دو ماه بعد که رفت سرِ خونه زندگیش منو عقد کنن

 

دست دراز می کند سمت بشقاب و یک پَر از نارنگی پوست کنده به دهان می گذارد.

 

– صادق می دونست برای آقا مهدی رفتن خواستگاری، فقط نمی دونست برای کی، وقتی فهمید که هم آقام جواب داده بود، هم اونا جواب گرفته بودن

 

– بعدشم نتونست فراموش کنه و رفاقتشون بهم خورد

 

خیره ام شده و چشم باز و بسته می کند.

 

– صادق جوری عوض شد که حتی آقا مهدی باورش نمی شد که این همون آدمیه که تا یکم پیش جونشم واسش می داد

 

شانه بالا می اندازد.

 

 

 

– شایدم افتاد رو دنده لج و لجبازی، نمی دونم.. ولی به ده روز نکشید که بساط عروسی رو راه انداخت و ملیحه رو برد که انتقام نمی دونم چی رو از اون بنده ی خدا بگیره

 

– یعنی کلاً از هم بُریدن.. دیگه همو ندیدن؟

 

پوزخند کم صدایی می زند.

 

– صادق پیغام فرستاد که به اون سید بی معرفت بگید دیگه نمی خوام ببینمش.. نه الان، نه تا روزی که زنده ام.. مهدی واسه من تموم شد، ولی..

 

تنم را جلو می کشم و حریص تر از پیش می پرسم.

 

– ولی چی؟

 

– باشه تا یه روز که جواب نامردیش رو پس بده.. چون زیاد دور نیست.. بهش بگید فکر کرده خیلی زرنگه! باشه.. ولی خودش خوب می دونه که صادق از اون زرنگتره

 

با دهان نیمه باز نگاهش می کنم.

من انگار آن روز همان جا بودم و نمی دانم چرا تنم می لرزد.

 

زری خانم حرفش را جلو نمی بُرد و من هنوز جان می کَندم برای دانستن آنچه در گذشته رخ داد و عاقبتش این شد.

 

انگشتانش را لبه ی میز می کشد و لبخند تلخی می زند.

 

نگاهش می دود پشت پنجره و در سکوت بیرون را تماشا می کند.

 

شاید هم تصویری از گذشته را می بیند که خیلی سال است ته مانده اش را پیش خود نگه داشته!

 

 

 

– ولی اون خدا بیامرز آدمی نبود که با پیغام و پسغام راضی شه، یا دیگه نره سراغ داداش بزرگش.. صادق حتی حاضر نشد ببینش و دو کلوم باهاش حرف بزنه..

فقط همینو گفت که دیدار به قیامت، مهدی.. اینم بدون که تا آخر دنیا هم شده، صادق نمی بخشت

 

– یعنی.. شما رو اونقدر می خواست که حاضر شد از دوست بچگیش، داداش کوچیکش دست بکشه!؟

 

پلک می زند و سر به دو طرف تکان می دهد.

 

– امان از کینه، مادر.. چشم آدمو جوری می بنده که هیچی جلودارت نمی شه.. نه دوستی و رفاقت حالیته، نه حتی یادته که یه روز با اون آدم قوم و خویش بودی و خونتون از همه

 

نگاهش برای لحظه ای در چشمانم لم می دهد و من از عمق این نگاه حس خوبی پیدا نمی کنم.

 

مثل یک درد کهنه که پنهان شده و حال آدم را بد می کند.

 

– شب عروسیم ملیحه تنها اومد، همونجا بود که فهمیدم حامله س و قرارم نیست رابطه مون بهم بخوره.. می دونی چرا.. چون صادق می خواست یه نفر اون وسط باشه که واسش خبر ببره.. خب، کی بهتر از زنِ خودش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x