رمان دلباخته پارت ۹۰

4.4
(17)

 

 

 

گوشی بی سیم را برمی دارد و شماره می گیرد.

 

این زن اهل دعوا نیست، می دانم.

حتی اگر خودش بخواهد قلب مهربانش راه نمی آید.

 

نگاهم را از نیم رخش برنمی دارم.

 

– سلام پسرم.. خوبی مادر؟

 

از گوشه ی چشم نگاهی به من می کند و لب می جنباند.

 

– می گم گوشت های کبابی رو گذاشتم تو یخچال، امشب کباب کنی واسمون.. فقط دیر نکنی مادر، بچه ام گشنمه نمونه.. بعدشم من با شما حرف دارم آقا امیر حسین

 

سید از آنطرف چه می گوید، نمی دانم.

من اما باز شرمنده می شوم و جوری حرف می زنم که صدایم را بشنود.

 

– مزاحم آقا سید نشید تو رو خدا.. یه چیزی درست می کنم خودم

 

گوشی به دست جلو می آید.

 

– من که حریف این دختر نمی شم.. همش تعارف، تعارف.. صبر کن گوشی رو بدم دستش خودت باهاش حرف بزن

 

گوشی رو سمت من می گیرد.

 

– سلام آقا سید

 

دور و برش شلوغ است انگار.

 

– سلام خانم.. خوبی شما؟

 

جواب نداده باز می گوید.

 

– چی شده باز حاج خانم از ما دلخوره!

 

 

جلوتر از من خودش جواب خودش را می دهد.

 

– حتماً ایشون گفتن، شمام فکر کردی صادق وایساده پشت در که خدای نکرده بلا ملایی سرت بیاره.. بعد این وسط کی مقصره، سید اولاد پیغمبر.. درست نگفتم! رسمش اینه کاسه کوزه رو بشکنی تو سر ما،خودت بکشی عقب!

 

لحن شوخش به خنده می اندازدم.

 

– نه بخدا.. من هیچی نگفتم.. حاج خانم شوخی می کنن.. شما که مادرتون رو می شناسید آقا سید

 

– یکم دیگه راه می افتم.. شمام لازم نیست پای گاز وایسی.. همین که حواست به خودت و اون بچه باشه کافیه

 

سینه ام از حجم هوایی که می بلعم بالا و پایین می رود.

 

– حواسم هست آقا سید، خیالتون راحت

 

خوبه ای می پراند و من خداحافظی می کنم.

 

بوی کباب داغ همه جای خانه پیچیده و من زیر چشمی نگاه به مردی می کنم که عرق پیشانی اش را پاک می کند.

 

– بشین مادر.. بشین تا سرد نشده غذاتو بخور

 

کنار زری خانم می نشینم.

 

بشقاب پُر کرده از تکه های گوشت کبابی و گوجه را سید جلویم می گذارد.

 

 

 

ابروهایم می پرد بالا و لب می جنبانم.

 

– اینهمه!؟ باور کنین من اینهمه کبابو نمی تونم بخورم.. دست خورده می شه آقا امیر حسین

 

نمی دانم چرا گوشه ی لبش چین می خورد.

کاش می شد می پرسیدم.

 

– شما بدون نون بخور، تموم شه.. نشدم عیب نداره بعداً می خوریم

 

یک تکه از گوشت کبابی به دهان می گذارم.

طعمش بی نظیر است و لذیذ.

 

با خودم می گویم آخر این مرد خوشبختی را تقدیم کدام زن می کرد!

زنی که هر لحظه از بودن با او به خود می بالید و..

 

صدای زری خانم من را از خیالات عجیب و غریبم بیرون می کشد.

 

– می گم، آخر هفته بریم سرِ خاک آقات اینا، امیر حسین؟ تو اگه کار داری زنگ می زنم آقا حیدر بیاد منو ببره.. خب مادر؟

 

لقمه را قورت می دهد و لب می جنباند.

 

– حالا کو تا آخر هفته حاج خانم.. سعی می کنم خودم ببرمت.. ولی اگه کار پیش اومد، باشه، با حیدر برید

 

نگاهش سمت من می چرخد.

 

 

 

– حیدر می گفت به خانم گفتم هر جا خواست بره خودم می برمش.. نظر منو بخوای بد نیست یه مدت شما رو ببره سرِ کار و برگردونه.. بازم هر جور میل خودته

 

نمی دانم چه فکری پیش خودش کرده.

آخر من از پسِ کرایه ماشین دربست انهم سه روز در هفته مگر برمی آمدم؟!

 

غرورم قد علم می کند و من دنبال یک جواب قانع کننده می گردم.

 

– اره.. به خودم گفت شماره مو بگیر زنگ بزن.. ولی خب.. خودم برم راحت ترم، مزاحم آقا..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– من اگه از شما بخوام، چی؟

 

پای خودش را وسط می کشد چرا!

اصلاً چرا فکر می کند دست و پایم را می بندد اگر او بخواهد!

 

زبان روی لبم می کشم.

قلبم چرا تند می زند، نمی فهمم.

 

– احترام شما واجب آقا سید.. ولی آخرش چی.. آخرش که باید بتونم مشکلاتم و حل کنم.. اینم یکی از اون چیزاییه که تا باهاش رو به رو نشم حل نمی شه

 

در سکوت نگاه می کند.

نگاهی که با ملایمت نوازش می کند انگار.

 

نگاهی که شاید غرورم را تحسین می کند، نمی دانم.

 

 

 

دستی به صورتش می کشد و نافذتر از قبل نگاه می کند.

و من زیر این نگاه پُر قدرت و نوازشگر تبخیر می شوم چرا!

 

– قرار نیست به کاری وادارت کنم که برای سر باز زدن ازش یه دلیل محکم داری حتماً، که نمی خوای بگی

 

بازدم تندش را جوری رها می کند که نفسم بند می آید.

سر جلو می کشد.

و من نفوذ کلامش را در نگاهش حس می کنم.

 

– پس اگه برام احترام قائلی نذار کار به جایی برسه که مجبور شم تو روی صادق و ایل و تبارش وایسم

 

آب دهانم را قورت می دهم و او مکث می کند.

گوشه ی لبش را زیر دندان می کشد.

 

– تو الان ناموس این خونه ای، خط قرمز امیر حسین.. مشکلی برای تو پیش بیاد یعنی یکی به خودش جرئت داده که چی.. که پاشو بذاره رو اون خط و..

 

زری خانم می نشیند وسط حرفش.

 

– صلوات بفرست مادر.. هیچی نشده تو داری خط و نشون می کشی!

 

سر می چرخاند سمت من.

 

– توام یه ذره کوتاه بیا مادر.. بذار خیال جفتمون راحت باشه.. خب؟

 

حرکت سیبک گلوی سید را می بینم و عقب کشیدنش را هم.

 

غرورم انگار سر خم می کند در برابر مادرانه های این زن.

 

با یک ” چشم” ساده جواب می دهم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x