رمان دلباخته پارت ۹۱

4.7
(18)

 

 

 

– پیر شی مادر.. بخور غذاتو یخ نکنه

 

چند لقمه به دهان می گذارم.

 

سفره را سید جمع می کند و من ظرف ها را یکی یکی داخل ظرفشویی می گذارم.

دو استکان چای می ریزد و از آشپزخانه خارج می شود.

 

پشت میز می نشینم و سرم را میان دست هایم می گیرم.

 

من زیر بار دِین این آدم ها له می شدم آخر.

کاش یک نفر حالم را می فهمید و باری از شانه ام بر می داشت.

 

چشم می بندم و نفسم ذره ذره بالا می آید.

حامد انگار صدایم می کند.

 

ناخواسته ی لعنتی در من تکان می خورد و نگاهم باز در پِی یک رویای ساختگی می دود.

حامد انگار رو به رویم نشسته و لب می جنباند.

 

– قربون اون چشمای قشنگ برم، نبینم کلافه ای قند عسل

 

اشک از گوشه ی چشمم سُر می خورد.

بغض به گلویم چسبیده و من از نگاه روشنش چشم بر نمی دارم.

 

یک نفر جای من حرف می زند انگار.

 

– دارم کم می آرم، حامد.. دارم پیش این آدما کم می آرم.. حتی پیش خودم، پیش این بچه، نمی دونم.. اینکه آخرش چی می شه رو نمی دونم، حامد.. کاش تو بهم بگی آخرشو

 

 

 

رویای من با صدای زری خانم محو می شود.

جوری که انگار اصلاً نبوده.

 

– مریم جان؟ کجایی مادر

 

– اومدم حاج خانم

 

صورت خیسم را پاک می کنم.

شکم بر آمده ام را نوازش می کنم.

 

– به خاطر توام شده مامان کم نمی آره.. بهت قول می دم یکی یه دونه

 

موهایم را با شال پشت گوش می برم.

زیر لب با خودم غُر می زنم.

 

– این شالم شده اسباب دردسر.. که چی، که مرد نامحرم تو این خونه س

 

با حرص شانه بالا می اندازم.

 

– خب به من چه.. چشاشو ببنده، نگاه نکنه

 

نمی دانم چرا می خندم.

کاش دیوانه بودم من!

 

روی مبل می نشینم و نگاه به سید نمی کنم.

زری خانم حرف می زند و او در سکوت گوش می کند.

 

حرفِ داماد همسایه را می زند.

مریض احوال است و امید به زنده ماندنش کم.

 

– بنده خدا جوونه.. دو تا بچه ی کوچیک داره.. شوهرِ زیبا رو می گم، دختر شمسی خانم.. می شناسی که؟

 

 

 

سید سر تکان می دهد.

 

– می شناسم حاج خانم

 

بی حوصله حرف می زند.

شاید هم دلخور است از من، نمی دانم.

 

صدای زنگ گوشی زری خانم می آید.

نگاه به ساعت می کند.

 

– خیر باشه، کیه این وقت شب یاد ما کرده!

 

به سمت اتاقش می رود و من از گوشه ی چشم نگاه به سید می کنم.

گره دست هایش را از هم باز می کند.

 

چشم می دزدم و نگاهم را پایین می کشم.

 

– مریم خانم؟

 

با تاخیر نگاهش می کنم.

 

– بفرمایید

 

لبخند نیم بندی می زند.

 

– ممنون که رویِ مادرم و ننداختی زمین.. ازت ممنونم

 

– از دستم ناراحت نیستین؟

 

بامزه ابرو در هم می کشد.

از جایش بلند می شود و جلو می آید.

 

رو به رویم می ایستد و سر خم می کند.

خودم را جمع و جور می کنم.

 

نگاهش در چشمانم می نشیند.

 

چه مرگم زده، نمی دانم.

 

 

قلبم انگار از این نزدیکی، از این نگاه نوازشگر و بیشتر از همه منظور حرفش می لرزد.

 

– تو دلت می خواد ناراحت شم؟ وقتی چیزی برای ناراحتی وجود نداره

 

نفسم می رود و برنمی گردد چرا!

 

جوری شوکه ام که چفت دهانم باز نمی شود.

عقب می کشد و بدتر از من شاید نفس حبس کرده اش را رها می کند.

 

سمت اتاقش می رود.

دستگیره در را پایین می کشد.

 

لحظه ای مکث می کند و سر می چرخاند.

سیاهی چشمانش برق می زند انگار.

 

آرام حرف می زند.

 

– یادت رفت بگی خواهش می کنم

 

در را هل می دهد و من تکان شانه هایش را می بینم.

لعنتی می خندید چرا!

 

نگاهم به دری که بسته خیره می ماند.

نفسم پُر شده از رایحه ای شیرین و تلخ.

 

لبخندم را با انگشت اشاره روی لبم جمع می کنم.

زیر لب با خودم حرف می زنم.

 

– بدجنس.. بدجنس لعنتی

 

“امیرحسین”

 

 

فاضل را صدا می کنم.

 

– جونم آقا؟

 

– جونت سلامت، بچه.. آقا حیدر و امروز دیدی؟ گوشیش خاموشه هر چی زنگ می زنم، نگران شدم

 

چانه بالا می اندازد.

 

– نه آقا، از صبح که اومدم ندیدمش

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

– می خواید برم دنبالش، آقا.. کار واجبش دارین، برم ببینم کجا غیبش زده؟

 

گوشه ی لبم را می جوم و سر تکان می دهم.

 

– برو ببین پیداش می کنی.. بگو سید کارش واجبه، خودش یه زنگ بزنه

 

چشمی می گوید و من خرید مشتری را حساب می کنم.

 

کمی بعد فاضل را می بینم که شانه به شانه ی حیدر وارد مغازه می شود.

 

– کجایی مرد مومن!؟ گوشیت خواب مونده یا خودت پیرمرد! سلام عرض کردم

 

می خندد و جلو می آید.

 

– سلام از ماست سید جان.. به ولله شرمندتم، آقا.. حواسم ندارم که، بقول خودت حیدر پیر شده دیگه، وامونده صاحاب شارژ خالی می کنه ناغافل خاموش می شه، نمی دونم چه مرگش زده بی صاحاب

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

بنده خداا یجورایی هنوز دلم برای مریم میسوزه امیدوارم از دست اون آقاصادق در امان بمونه•• بدبختترازمریم زن آقاصادق‌بدظات،••••
ملیحه خانم زن بیچاره بینوا اون هم خییلی گناه داشت و داره
اما با این حساب{ تفاسیر ) به احتمالی زرین و امیرحسین هم ح•ا•ج•ی صادق دوزاری  شارلاتان‌محلی••••••• از هم جداشوون کرده شاید خودش/ یعنی صادق••••] بانقشه برای زَریّن بیچاره بینوا خاستگار تحصیلکرده(دکتر) از خانواده پولدار، مُتمول پیداکرده و خانواده از همه جابیخبرساده، 

 دختره بدبخت بینوا رو مجبور به ازدواج کردن••••]  

 تازه این یک قسمت تلخ ماجراا بود

شایدحتی حادثه مرگ برادر کوچیک•• امیرحسین و الهه آنقدرها هم که درظواهر اَمر نشونمیده یک تصادف حادثه ای تلخ•••• ساده نباشه و یک رده پائی از صادق تو ماجرا باشه••••  

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x