رمان دلباخته پارت ۹۲

4.8
(24)

 

 

 

 

دستی که به دستم دراز کرده را به گرمی می فشارم.

 

– مالِ باتریشه حیدر جان.. باتریش عوض شه عین ساعت واست کار می کنه

 

کشو میز را می کشم.

گوشی قدیمی را دست حیدر می دهم.

 

– فعلاً اینو داشته باش تا بدم باتری گوشیتو نادر خان عوض کنه واست.. خب؟

 

سر پایین می کشد و نفسش را رها می کند.

 

– شما چرا آقا سید؟ خودم می برم درِ مغازه اش می دم..

 

گوشی را از لای انگشتانش جدا می کنم.

 

– من و شما نداریم مومن.. داریم؟

 

دعا به جانم می کند و همین من را بس.

 

– کارم داشتی، سید؟ در خدمتم پهلوون

 

– زنده باشی پیرمرد.. خواستم ببینم آخر هفته چکاره ای؟ بیرون شهر می ری یا..

 

می نشیند وسط حرفم.

 

– خدا بخواد مسافرم سید جان.. راستش برادر زن جوادمون جمعه شب عروسیشه، خانمش اهل کاشونه، عروسی رو قراره همونجا بگیرن.. مام گفتیم نریم زشته، هر چی باشه فامیلمونه، خوبیت نداره فکر کنن واسه کادو نرفتیم

 

 

 

 

 

گوشه ی چشمم را می مالم و یادم به حرف مادرم می افتد.

 

– می خواستم خودم همراهش برم.. دیشب که کارت آوردن دیدم نمی شه، سالگرد پدر شوهر فهیمه س، نرم زشته مادر.. می گم کاش بگی حیدر ببردش.. اینطوری هم خیال من راحته هم خودت.. نه؟

 

حیدر صدایم می کند.

نگاه باریکش در صورتم می چرخد و به چشمانم خیره می شود.

 

– شما بخوای نمی رم سید جان.. شما اونقدر به گردن ما حق داری که جونمم واست می دم به ولله

 

ضربه ای آرام به شانه اش می زنم.

 

– زنده باشی پیرمرد.. همین که شما و خونواده خوش باشی کافیه

 

هر چه اصرار می کند زیر بار نمی روم و کلامی حرف نمی زنم.

 

خیالش را از بابت مریم جمع می کنم.

 

– نگران نباش، خودم می برمش.. تا دوشنبه که خودت برمی گردی.. نه؟

 

تند تند سر تکان می دهد.

 

– حتماً آقا.. حتماً برمی گردم

 

چشم باز و بسته می کنم.

 

حیدر خداحافظی می کند و می رود.

 

 

 

 

رفت و برگشتم بیشتر از ربع ساعت طول نمی کشد.

گوشی حیدر را دست نادر خان می دهم وبرمی گردم.

 

درِ شیشه ای پشت سرم بسته می شود و صدای زرین در گوشم می نشیند.

 

– چه عجب! کم کم داشت حوصله ام سر می رفت

 

دندان روی هم می فشارم.

سر می چرخانم و یک نظر نگاهش می کنم.

 

– واسه چی اومدی باز؟ نگفتم دیگه نیا اینجا

 

گوشم از صدای تق تق کفش های پاشنه دارش پُر می شود.

رو به رویم می ایستد و من باز نگاهش نمی کنم.

 

– حالا چرا نگام نمی کنی!؟ می ترسی گناهات زیاد شه آقا سید.. هان؟

 

جوری پوزخند می زنم که شانه هایم تکان می خورد.

 

– ببین کی داره از گناه حرف می زنه!

 

مکث می کنم و زبان روی لب زیرینم می کشم.

 

– کارت تموم شد؟ گناهامو شمردی، بسلامت

 

یک قدم جلو می آید.

هُرم نفسش را حس می کنم.

 

– اومدم دعوتت کنم بریم یه جا بشینیم..

 

نفس کلافه ام را فوت می کنم.

 

– بیخود اومدی.. من و تو هیچ حرفی نداریم با هم، نه الان، نه بعداً

 

 

 

نگاهم می چرخد و در چشمانش می نشیند.

 

– پیش خودت چی فکر کردی رو نه می دونم، نه می خوام بدونم، ولی هر چی هست داری اشتباه می کنی.. داری آبروی منو می بری تو محل.. می فهمی چی می گم؟

 

پشت چشم می کند و بی ملاحظه لب می جنباند.

 

– نه، نمی فهمم.. من الان جز خواستن تو هیچی نمی فهمم، امیر حسین.. کاش تو یه ذره می فهمیدی وقتی یه زن غرورش رو می ذاره زیر پا و حرف دلش و می زنه معنیش چیه

 

با خودم می گویم کاش می شد این زن را تا سر حد مرگ کتک می زدم و از شرش خلاص می شدم.

 

با چشم و ابرو اشاره می کنم به سمت در.

 

– برو زرین.. برو لطفاً

 

انگار که می ترسیدم از خودم.

من اما خیلی وقت است که از دلم نمی ترسیدم ..من فقط از دست مشت کرده ام می ترسیدم.

 

کج خندی گوشه ی لبش ظاهر می شود.

آخر این زن از رو نمی رود چرا!

 

– تا نذاری حرفم و بزنم از جام تکون نمی خورم.. می خوای بیرونم کنی! جلوی این همه آدم بد نیست واسه آبروت، آقای شریعت؟

 

 

 

 

دستی به صورتم می کشم.

 

صدای زنگ گوشی زرین از داخل کیف دستی اش می آید.

گوشی را بیرون می کشد و چند قدم فاصله می گیرد.

 

روی پاشنه ی پا می چرخم و به تک تک بچه ها نگاه می کنم.

سرشان گرم کار است یا تظاهر می کنند، نمی دانم.

 

– من باید برم.. دخترم تب کرده، حالش خوب نیست.. یه وقتی می آم که بتونیم صحبت کنیم

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

– در ضمن، خواستم بدونی که هفته ی دیگه وقت دادگاهمه.. توافقی جدا می شیم

 

در سکوت نگاهش می کنم.

هر چه بگویم آب در هاون کوبیدن است، می دانم.

 

این زن تصمیمش را گرفته، کوتاه نمی آید.

ولی انگار خیالات بَرش داشته و روی من حساب غلط می کند.

 

منی که دیگر او را به زندگی ام راه نمی دادم.

منی که آدمِ تکرار یک اشتباه نبودم هرگز.

 

نمی دانم از کجا یادم به حرف پدرم می افتد.

حیاط را آب پاشی کرده بود و روی تخت چوبی نشسته بود.

 

حرفِ مادرم بود انگار.

 

حرف از مهربانی و لبخندی که هرگز از روی لبش پاک نمی شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x