رمان دلباخته پارت۱۲۲

4.5
(26)

 

 

 

 

– بگو الان کجایی، بیام دنبالت

 

– لازم نیست شما بیای.. بذارید راحت باشم، لطفاً

 

کاش می شد بگویم اینهمه خوب بودن تو برای من زیادی بد است.

من اگر از این وابستگی رد می شدم به کجا می رسیدم آخر؟

 

چه خوب که حالم را می فهمد و سوال اضافه نمی پرسد.

 

– فقط زودتر بیا.. حاج خانم بدجور نگرانه، می فهمی که؟

 

می گویم می فهمم و دلواپسی او را بیشتر می خواهم چرا!

گوشی را در کیفم فرو می برم و به سمت خانه راه می افتم.

 

صدایش دوباره در گوشم پژواک می شود.

 

” تو منو اینقدر بی خیال و بی رگ دیدی آخه؟!”

 

من اما جور دیگر می دیدمش.

فارغ از رگِ غیرتی که باد می کرد و خیالی که بی خیالِ من نمی شد.

 

من میان آوارِ زندگیِ بی در و پیکرم مردی را می دیدم که از تمامش سهم من شاید فقط مردانگی اش می شد و من باید به همین کم راضی می شدم.

 

انگشت روی زنگ در می فشارم.

به آنی نکشیده باز می شود.

 

انگار رو به مرگم وقتی نگاه مادرانه و دلخور زری خانم در چشمانم می نشیند.

 

زیر لب سلام می کنم.

 

 

 

 

چشم می دزدم و رویِ نگاه کردن به او را در خودم پیدا نمی کنم.

 

خودم خوب می دانم که بد کردم.

ولی کاش می شد بگویم برای چه.

 

– سلام مادر.. تو که منو نصفه جون کردی، دخترم.. کجا رفتی آخه؟ پیاده روی تو این هوای سرد!

 

نگاهم را با تاخیر سمت او می کشم.

بغض به گلویم چسبیده و کم مانده بزنم زیر گریه.

 

جلو می آید و نمی دانم در نگاهم چه می بیند که من را به آغوش می کشد.

 

آغوش این زن پس چرا آرامم می کند!

 

– قربونت برم الهی، مادر.. تو نمی گی زری دلش کوچیکه، زود دلواپس می شه؟

 

سر روی شانه اش تکان می دهم.

مثلِ او بودن کارِ سختی ست، می دانم.

 

دل که دریا شد محبت قدِ دنیا می شود.

 

– می بخشی منو مادر جون؟

 

کم مانده چانه ام بلرزد و اشکم سرازیر شود.

 

– من اگه نبخشم، مادر نیستم که.. هستم؟

 

عطر تنش را بو می کشم و اشک از گوشه ی چشمم می چکد.

دلم پُر است و همه ی درها به رویم بسته.

 

 

 

عقب می کشم و زری خانم لبخند مهربانی می زند.

پشت سرش وارد می شوم.

 

– خوش اومدی، مریم خانم

 

سید را می بینم که نشسته و تسبیح می چرخاند.

 

– ممنون آقا سید

 

دستی به ته ریشش می کشد و نگاهم نمی کند.

 

– خیالت راحت شد، زری خانم؟ بفرما، اینم دخترت

 

نمی دانم طعنه می زند یا از سرِ حرص می گوید.

 

مادرش سر تکان می دهد و زیر لب شکر خدا می کند.

 

– برم غذای این بچه رو گرم کنم، ضعف نکنه از گشنگی

 

می گوید و به آشپزخانه می رود.

معده ام از زورِ گرسنگی بهم می پیچد و من باز احساس سیری می کنم.

 

دستگیره در را پایین می کشم.

 

– مریم خانم؟

 

سر می چرخانم و نگاه به سید می کنم.

 

– بفرمایید آقا سید

 

برای لحظه ای در سکوت نگاهم می کند.

زبان روی لبش می کشد.

 

– می گم.. یعنی فقط خواستم بهت بگم دیگه اینکارو نکن.. هر جا خواستی بری، قبلش یه خبر بده

 

نگاهش را پایین می کشد.

آهسته حرف می زند.

 

 

 

 

– من دیگه طاقت دلنگرونی ندارم.. می فهمی؟

 

صدای تپش های قلبم را می شنوم باز.

زبان در دهانم نمی چرخد و دلِ وامانده می رقصد انگار.

 

به خودم تشر می زنم.

از رو نمی روم چرا!

 

نگاهش را بالا نمی کشد.

شاید هم خجالت می کشد، نمی دانم.

 

هر چه هست حیای این مرد عجیب کمیاب است، مثل خودش.

 

نفسم تنگ شده و ذره ذره بالا می آید.

جوابش را نمی دهم.

نه اینکه نخواهم، نه.. توانش را در خودم نمی بینم.

 

به اتاقم می روم و شال از سر می کشم.

 

لبه ی تخت می نشینم و ذهنم پُر می شود از مردی که سیاهی چشمانش دلم را زیر و رو می کرد و کاش می شد هرگز نگاهم نمی کرد.

 

از خودم عاجزانه می خواهم نه به او فکر کند و نه دنبال حسی بگردد که دست به انکارش می زدم.

 

آرام و پُر از درد به خودم می گویم فکرش را نکن، او فقط مردِ این خانه است و بس.

مهمان دو روزه را چه به دلبستگی و …

 

من انگار از ادامه اش می ترسم.

 

شاید هم از آن حسی که نفهمیدم چطور در من رخنه کرد و چرا باید قشنگ ترین اتفاق زندگی ام می شد!

 

 

 

مثل یک جدالِ تمام نشدنی میان منطق و احساس که جز آزارِ من چیزِ دندان گیری نداشت.

 

منطقی که می گفت احمقانه است و احساسی که گوشش بدهکار نبود.

 

زری خانم از پشتِ در صدایم می زند.

 

– مریم جان، بیا مادر.. بیا غذاتو بخور تا سرد نشده

 

چشمی می گویم و لباس عوض می کنم.

به آشپزخانه می روم و پشت میز می نشینم.

 

– دستتون درد نکنه، افتادین تو زحمت

 

رو به رویم می نشیند.

اخم بامزه ای می کند و لب می جنباند.

 

– نگرانم کردی.. الانم که انداختیم تو زحمت.. بعدش می خوای چی کار کنی.. هان؟

 

لبخند می زنم به صورت مهربانش.

لقمه از گلویم پایین نمی رود.

 

من هنوز دردِ زخمی که حقم نبود را با خود یدک می کشیدم.

 

– چیزی خوردی بیرون؟

 

سر به دو طرف تکان می دهم.

 

– نه.. فقط زیاد گرسنه نیستم.. خیلی خوشمزه بود، ممنون

 

در سکوت نگاهم می کند.

لبخند مضحکی می زنم.. او اما گول نمی خورد.

 

– تو یه چیزیت هست.. نمی خوای بگی چی شده؟

 

من اما نگاهم به سمت پنجره می دود و زبانم به دروغ می چرخد.

 

 

 

 

– نه.. من فقط یکم خسته م.. همین

 

گوشم از صدایش پُر می شود.

 

– خسته ای و وقتی باهام حرف می زنی نگام نمی کنی؟! نمی خوای بگی، عِب نداره، ولی به من هیچوقت دروغ نگو.. خب؟

 

لب زیرینم را محکم به دندان می گیرم.

بغضِ لاکردار وسط گلویم نشسته و پایین نمی رود.

 

از گوشه ی چشم می بینم که انگشتان یخ کرده ام را می گیرد.

 

– گاهی آدم واسه اونی که نیست دلتنگ می شه، دوست نداره به هیشکی بگه چقدر جاش خالیه.. اینا رو هر کی نفهمه، زری خوب می فهمه.. ولی..

 

لب روی هم می فشارم و نگاهم در چشمانش می نشیند.

 

– دردِ تو یه چیز دیگه س.. که اونم زری خوب می فهمه

 

دردِ من اما از دلتنگی گذشته بود.

دردی که هرگز فراموش نمی شد.

 

انگشتانم را از میان دستش بیرون می کشم.

 

– کاش می شد بگم.. ولی..

 

با دو پای قرضی از پیش چشمانش دور می شوم.

درِ اتاقم را می بندم و بغض لاکردار می ترکد.

 

نفسم تنگ شده و بالا نمی آید.

یادگار حامد بی تابی می کند.

 

روی تخت دراز می کشم و زیر پتو می خزم.

 

پلک خیسم را می بندم و بی صدا گریه می کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

ممنون😘💔

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x