رمان دلباخته پارت۱۳

4.6
(18)

 

 

 

 

گونه اش را با دو انگشت می کشم.

 

– نگفتم فضولی کار بدیه، شما الان چیکار کردی!

پیتزای امشب و…

 

بالا و پایین می پرد.

 

– نه دایی.. نه. قول می دم قول مردونه

 

خنده ام را قورت می دهم.

 

مشت کوچکش در هوا معلق مانده.

 

– سلام داداش

 

سر می چرخانم و نگاه به الهه می کنم.

 

– سلام آبجی.. خوش اومدی

 

ممنونی حواله ام می کند.

 

جعبه را دستش می دهم.

 

– دستت درد نکنه سید. نون خامه ایه.. آره؟

 

چشم می بندم و لبم را تو می کشم.

خودم را لعنت می کنم.

 

– شرمنده آبجی.. ناپلئونیش تازه س، نوش جونت

 

تشکر می کند.

 

من اما با خودم می گویم حتماً به دلش آمده.

 

مادر تعارف می زند.

 

– خوردم حاج خانم.. خیلی ممنون

 

دخترک غریبگی می کند، می فهمم.

 

خودش گفته بود جانش در می رود و حالا..

 

– تعارف نکنید خانم. آوردم بخورید

 

 

 

لب روی هم می فشارد.

سرخ و سفید می شود.

 

دهانش می جنبد و نگاهش را پایین می کشد.

سعی می کنم لبخند نزنم.

 

آخر من را چه به مهمان دو روزه!

به امانت حامد که هر از گاه به مرگش فکر می کنم.

 

یادم به آن روز می افتد که دیدمش.

 

بارِ آخر بود و من هرگز فکر نمی کردم فقط چند روز بعد مهمان مادر خانه خراب می شود.

 

– تولد خانمه سید جان. بی زحمت یه دونه از اون کیک خوشمزه هات بده ما بریم.. دمت گرم

 

اشاره می زنم.

 

– مبارکه آقا حامد. هر کدوم و خواستی بگم بچه ها برات آماده کنن

 

انگشت به دهان ایستاده و تماشا می کند.

 

– این خوبه.. نه.. نه این یکی رو بده. آره.. همین خوبه

 

– سلیقه تم خوبه.. آفرین

 

باد به غبغب می اندازد.

 

– دستِ کم گرفتی سید جان!

 

لبخند کم جانی می زنم.

 

خودش می گوید کار و بارش سکه است.

 

من اما نمی پرسم چطور در عرض این مدت که خیلی هم نیست به اینجا رسیده!

 

 

 

 

 

یک نفر شانه ام را تکان می دهد.

 

– حواست کجاس داداش!

 

دستی به صورتم می کشم.

نگاهش می کنم.

 

– جانم.. بگو

 

– مجید زنگ زد که دیرتر می آد. شما هر موقع خواستی بگو غذا رو بیارن

 

– ببین بچه ها کِی گرسنه شونه چَشم زنگ می زنم

 

زبان روی لبم می کشم.

مجید از این عادت ها نداشت.

حتی زودتر از همیشه مغازه را می بست و خودش را می رساند.

 

– خیر باشه.. اتفاقی افتاده الهه؟

 

مادر را نگاه می کند.

از سرِ اجبار حرف می زند انگار.

 

– والا خیر و شرش رو نمی دونم. گویا زرین اومده خونه ی حاج دایی بست نشسته گفته دیگه برنمی گردم تو اون خونه

 

نگاه باریکم را از صورتش برنمی دارم.

 

– چرا؟

 

اشاره می زند یواشکی.

 

حواسم نیست بچه ها نشسته اند.

سپهر از پیش من تکان نمی

 

 

 

 

مادر از جایش بلند می شود.

به سمت آشپزخانه می رود و بچه ها را صدا می زند.

 

 

مریم نیز پشت سرشان می رود.

 

– اونطور که شنیدم آقای دکترشون زن صیغه ای داشته. زرینم شک می کنه می افته دنبالش. حالام گندش در اومده که این اولیش نیست

 

لحنش پُر از حرص است و تمسخر.

من اما به گذشته برمی گردم.

 

گذشته ای که در پسِ ذهنم خاک می خورد و من تلاشی برای مرورش نمی کردم.

 

 

انگار همین دیروز بود.

چادرش را زیر گلو چسبیده بود و سر به زیر لب می جنباند.

 

– ببخشید آقا سید.. می شه بگید بابام بیاد؟

 

صدای ظریفی داشت.

مثل خودش.

 

نگاهش ذره ذره بالا آمد و در چشمانم نشست.

من اما زبان در دهانم نمی چرخید چرا!

 

آب دهانم را قورت دادم.

جان کندم و چشم دزدیدم.

 

باشه ای پراندم و با دو پای قرضی گریختم.

مثلاً صاحب مجلس بودم و حواسم جای دیگر!

 

 

 

 

چند باری پدرم تذکر داد.

 

– حواست کجاس بابا جان! یه نگاه بنداز کم و کسری نباشه

 

همه چی به اندازه بود. حتی بیشتر.

پدرم سنگِ تمام گذاشته بود برای عقد کنان تنها دخترش.

 

گوشم از صدای الهه پُر می شود.

 

– حالا امشب رفتن صحبت کنن ببینن مشکل حل می شه یا نه. زرین گفته دیگه باهاش زندگی نمی کنم. بره با همون زنای خراب که بندشن خوش بگذرونه

 

سر به دو طرف تکان می دهم.

 

– استغفرالله.. شما چکار به کار مردم داری آبجی! بزرگ تر داره اون دختر، حتماً یه جور حلش می کنن دیگه

 

حق به جانب حرف می زند.

 

– کاش بفهمن از کجا خوردن داداش

 

کوتاه نمی آمد چرا!

 

بچه ها را صدا می زنم.

 

– خب.. چی سفارش بدم، مخصوص یا پپرونی؟ شما چی دوس داری مریم خانم؟

 

انگار راحت نیست هنوز.

تعارف می کند.

 

– همه رو مخصوص بگیرم خوبه؟

 

صدایش در نمی آید.

کاش می گفت دلش چه می خواهد

 

حدسم درست است.

وقتی مجید می آید و چانه بالا می اندازد.

 

– زیر بار نمی ره. می گه طلاقم و بده

 

مادر به رانش می کوبد و ” وای واای” می گوید.

 

– حالا اون طلاق بده هست؟ بچه رو می گیره یا می ده مادرش؟

 

مجید سر می چرخاند.

 

– قرار شد فردا پس فردا دو تایی بشینن حرفاشون و بزنن تا بعد معلوم شه می خوان چیکار کنن

 

الهه سر تکان می دهد.

برای دخترکی که نمی دانم چند سالش شده دل می سوزاند انگار.

 

ساعتی بعد خانه در خاموشی فرو می رود.

لبه ی تخت چوبی می نشینم.

 

پُک عمیقی به سیگار می زنم.

حلقه ی دود در هوا می رقصد و من به گذشته برمی گردم.

 

گذشته ای که هر روز و هر ساعتش را از یاد نمی بردم.

 

خیرگی نگاهم را به ناکجاآباد می دوزم.

صدای زرین در گوشم می پیچد انگار.

 

– سلام آقا سید

 

روی پاشنه ی پا می چرخم و نگاهش می کنم.

 

با خودم می گویم اینجا چه می کند.. برای چه آمده

 

زبان روی لبم می کشم.

 

– سلام.. بفرمایید امرتون؟

 

– یه جعبه دانمارکی می خواستم.. تازه باشه آقا سید

 

جعبه را از شیرینی پُر می کنم.

دَرش به زحمت بسته می شود.

 

کیف پولش را در می آورد.

 

– دستتون درد نکنه. حساب من چقدر شد؟

 

تعارف می زنم.

زیر بار نمی رود.

من اما پولش را حساب نمی کنم.

 

– باشه برای دفعه ی بعد

 

تشکر می کند.

صدایش عجیب به دل می نشیند.

 

نگاهم قدم های شمرده اش را بدرقه می کند.

 

بعد از آن روز خیلی وقت ها می شد که دلم می خواست او را ببینم.

 

شاید هم می خواستم تکه ای از خودم که با خودش برده بود را پس بگیرم.

 

هر بار که می آمد آتش به جانم می زد و می رفت.

 

خودش گفته بود کلاس خیاطی می رود.

هفته ای یک بار شاید هم دو بار سر می زد.

 

حواسم را مالِ خودش کرده بود.

 

از آن بدتر دلِ بی صاحبم را.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hesam Aa
1 سال قبل

عالی بود

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x