رمان دلباخته پارت۱۳۶

4.6
(27)

 

 

 

دست خودم نیست انگار که صدا بالا می برم.

 

– می شه اینقدر ناصر، ناصر نکنی.. گور بابای ناصر و..

 

پوف کلافه ای می کشم.

نمی دانم چرا فکر می کنم دخترک ترسیده و بغضش را قورت می دهد.

 

خودم را لعنت می کنم.

ناصر را اما بیشتر.

 

عقب می کشم و چند لحظه در سکوت نگاهش می کنم.

دستی به لب و چانه ام می کشم.

 

– ببخش منو.. دست خودم نبود، عذر می خوام

 

حرف نمی زند چرا!

صدایش می کنم.

 

نگاهش خانه خرابم می کند باز.

 

– با من می آی دیگه، اره؟

 

نفسش را رها می کند.

 

– نه، آقا سید.. بهتره همین جا بمونم

 

دستم روی فرمان مشت می شود.

 

– من الان چی گفتم.. نگفتم..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– من دیگه نمی تونم برگردم.. شمام نپرسید چرا، چون نمی تونم بهتون جواب بدم

 

دخترک انگار چشمانش را بسته بود و از خواب بیدار نمی شد!

من اما وسط تمامِ دلتنگی هایی که به دل کشیدم و مثل یک قاتلِ جانی، جانم را گرفت دست و پا می زدم.

 

چشم می دزدد و من نگاهم را از نیم رخش برنمی دارم.

 

 

 

 

با خودم می گویم خیال می کردی با دیدنش دلتنگی تمام می شد و هوا برای نفس کشیدن پیدا!

چه خوش باور بودی، مرد.. تو انگار فقط خودت را گول زدی، می  فهمی!

 

گوشم از صدایش پُر می شود.

و من باز خودم را میان برزخی می بینم که نمی دانم چرا به آن تبعید می شدم.

 

– ازتون ممنونم که بخاطر من اومدید.. بیشتر از همه بخاطر اینکه تنهام نذاشتین، پشتم وایسادین و مثل یه مرد کنارم بودین، تا آخر عمر ازتون ممنونم

 

جوابش را نمی دهم.

شاید از ماندن منصرف شود.

 

در را باز می کند.

با تاخیر سر به سمت من می چرخاند.

 

لب روی هم می فشارد.

بغض صدایش آتش به جانم می کشد.

 

– نمی دونم ممکنه یه روز شما رو دوباره ببینم یا نه.. ولی می خوام اینو بدونید که هیچوقت فراموش نمی کنم شما رو

 

برای لحظه ای مکث می کند.

قطره اشک فراری را برای خودش نگه می دارد، می فهمم.

 

خداحافظ می گوید و ناخون به قلبم می کشد.

پیاده می شود و صدای بسته شدن در می آید.

 

دو قدم برنداشته پیاده می شوم و صدایش می کنم.

می ایستد و با تاخیر نگاهم می کند.

 

– من اینجام، مریم.. تا هر موقع نظرت عوض بشه و تصمیم بگیری که با من برگردی

 

 

 

با دهان نیمه باز به چشمانم زل می زند.

خنده دار است اگر فکر کند شوخی می کنم.

 

یادم به حرف مادرم می افتد.

گفته بود زورت را ببر زورخانه و به رخِ آدم های قدِ خودت بکش.

 

من اما می خواستم با کسی زور آزمایی کنم که قبلِ این به او باخته بودم و خودش نمی دانست.

 

زیر لب می گوید برو.

لبخند می زنم و در سکوت به رفتنش نگاه می کنم.

 

——————-

“مریم”

 

با دهان نیمه باز نگاهش می کنم.

مثل یک شوخی خنده دار است که من به آن نمی خندم.

 

شاید اصلاً خیلی وقت است که نخندیدم، نمی دانم.

 

زیر لب می گویم برو.

ولی کاش می شد بگویم بمان.

 

صدای بسته شدن در مثل ناقوس مرگ گوشم را پُر می کند.

اشک لعنتی می چکد و مشت به دهان می گذارم.

 

با خودم می گویم مگر تا کِی می تواند طاقت بیاورد! آخرش خسته می شود.. حتماً با خودش می گوید ما را به خیر و تو را به سلامت

 

صدای خاله مینو می آید.

 

– اومدم خاله

 

جوابِ عمو جمشید را سرسری می دهم.

 

– عذرخواهی کرد، عمو.. گفت بمونه واسه دفعه ی بعد که اومد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x