رمان دلباخته پارت۱۳۷

4.5
(35)

 

 

 

خودم را گول می زنم.

بارِ آخر بود و بعدِ این هرگز نمی آمد.

 

خاله مینو پرده را کنار می زند.

 

– اره جمشید.. ماشینش نیست

 

بغض نفس گیر را قورت می دهم.

گفته بودم می رود، اما نه اینقدر زود.

 

جلوتر از خاله مینو و عمو جمشید به اتاقم پناه می برم.

حالم انگار بد است.. نه، واقعاً خیلی بد است.

 

کاش پنجره اتاق به کوچه باز می شد و من جای خالی اش را تماشا می کردم.

 

مثل یک خودکشی.. شاید هم مثل یک خود آزاریِ خود خواسته.

 

به روزی فکر می کنم که خانه ی مرد آن روزهای زندگی ام را ترک کردم.

 

من حتی فرصت یک خداحافظ ساده را از خودم گرفتم و تمام این روزها برای نگفتن ها و نداشته هایم تاوان پس می دادم.

 

لبم به خنده باز نمی شد.

لبخندهای زورکی حالم را بهم می زد.

 

حواس پرتی امانم را برید و من باز کوتاه نمی آمدم.

 

من احساسم را برای آبروی مردی سر بریدم که دوستش داشتم و باید این حس را تا ابد مثل یک رازِ سر به مهر جایی میان سینه ام به خاک می سپردم.

 

جایی وسط سینه ام تیر می کشد.

داغِ از دست دادن مرد آن روزهای زندگی ام کم نبود آخر.

 

 

 

 

نفسم ذره ذره بالا می آید.

نگاه آخرش پیش چشمان خیسم جان می گیرد.

 

شبیه پسر بچه های تخس نگاهم می کرد.

لبخند تلخی می زنم.. به تلخیِ زهرمار.

 

با خودم حرف می زنم. دلداری می دهم و باز خونِ دل  می خورم.

من به از دست دادن، تنها شدن و جای خالیِ آدم های خوب زندگی ام را تماشا کردن، عادت کرده بودم.

 

حریف این یکی نمی شدم چرا!

مرد آن روزهای من چه فرقی داشت مگر؟!

 

خاله مینو از پشت در شب بخیر می گوید.

جوابش را نمی دهم.

بغض نمی گذارد.

 

گلویم خشک شده و می سوزد.

دستگیره در را آهسته پایین می کشم.

 

به آشپزخانه می روم و کمی آب می خورم.

قدم هایی که از من فرمان نمی گیرد تا پشت پنجره جلو می رود.

 

و من به آن خودکشی، به همان خود آزاریِ خود خواسته می رسم.

 

دست یخ کرده ام گوشه ی پرده را کنار می زند.

نگاه ناباورم قامت بلندش را برانداز می کند.

 

دود سیگار در هوا حلقه می زند و لحظه ای بعد گم می شود.

 

سر به سمت شانه اش کج می کند.

نگاهش می چسبد به پنجره و چه خوب که من را نمی بیند.

 

 

 

 

چانه ام می لرزد.

قلبم اما بیشتر.

 

نفسم حبس کرده ام را ذره ذره بیرون می فرستم.

 

مگر می شد یک نفر اینهمه مردانه پشتم بیستد و باز کم نیاورد!

 

با خودم می گویم پس کِی خسته می شود.. کِی می رود و پشت سرش را نگاه نمی کند؟

 

مردی که من می شناختم اهل رفتن نبود، می دانم.

اهل پا پس کشیدن و باختن هم نبود.

 

او تنها برنده ی این قصه بود..

و شاید این من بودم که به او عاشقانه باختم و نفهمیدم.

 

پالتویش را از تن می کَند.

داخل ماشین می نشیند و استارت می زند.

 

دلم می ریزد و پلک نمی زنم.

نکند پشت سرش باید آب می ریختم و رفتنش را تماشا می کردم!

 

با خودم می گویم تو مگر همین را نمی خواستی، مریم؟

یک نفر جای من لب می جنباند انگار.

 

– دیگه نمی خوام

 

عقلم انگار به نبردِ با دل می آید و مشت محکمی به دهانش می کوبد.

 

سر برای عقل تکان می دهم.

راست می گوید.. باید این دل را سر می بریدم.

 

من از مردی که صندلی را کمی می خواباند و دست به سینه به آن تکیه می دهد، چشم برنمی دارم.

 

 

 

 

خجالت امانم را می بُرد.

کاش می شد خودم را کتک می زدم.

 

صدایم با بغضی در گلو که سرکوبش می کنم به زحمت به گوش خودم می رسد.

 

“برو امیر حسین.. بذار تو رو اینطوری از دست بدم.. بذار بدونم هستی ولی..”

 

حرفم را نیمه کاره رها می کنم.

ترس گاهی آدم را بیچاره می کند.

 

بعضی حرف ها را نمی شود گفت، حتی به خودت.

انگار می ترسی، حتی از خودت.

 

نگاهم از چشمانی که آهسته بسته می شود حتی برای لحظه ای کوتاه تکان نمی خورد.

 

من اینجا میان عشق و مصلحت جان می کَندم و او ذره ای از حرفش کوتاه نمی آمد.

 

انگشتان پاهایم گز گز می کند و من از جایم تکان نمی خورم.

یادگار حامد دست و پا می زند و من حتی به او نیز فکر نمی کنم.

 

انگار تمامِ من را مردی صاحب شد که همه ی باورهایم را در هم شکست و من جز او کسی را باور نمی کردم.

 

با خودم می گویم بس کن، مریم.. آخر این مرد تا کِی منتظرِ توئه لعنتی می ماند!

 

 

 

 

نگاهم را از صورتش پایین می کشم.

او چه آرام نفس می کشید و من میان بی نفسی جان می کندم.

 

خستگی اما از پا درم می آورد.

کمرم تیر می کشد و توانم انگار به آخر می رسد.

 

صندلی را جلو می کشم و می نشینم.

دست زیر چانه ام می گذارم.

 

غمِ چشمانم را پس می زنم و خودم را مهمان یک لبخند می کنم.

 

من به مردی غبطه می خورم که آرام خوابیده و انگار خیالش از من راحت است.

شاید او بهتر از من آخرِ این قصه را می داند!

 

چقدر گذشته، نمی دانم.

هوا کم کم تاریکیِ شب را پشت سر می گذارد.

 

صدای خاله مینو را از پشت سر می شنوم.

سر می چرخانم و نگاهش می کنم.

 

روشنایی راهرو صورتش را نشانم می دهد.

شانه اش به دیوار چسبیده و دست به سینه نگاهم می کند.

 

– نرفته، نه؟

 

لبخند نیم بندی می زنم.

با یک “نه” ساده جواب می دهم.

 

شانه از دیوار برمی دارد و جلو می آید.

کنارم می ایستد و نگاهی به کوچه می اندازد.

 

می خواهم از جایم بلند می شوم، نمی گذارد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x