– به به چشم مجید آقامون روشن.. حالا مردونگیشم بردی زیر سوال الهه خانم.. اره؟
میان گریه می خندد.
– نری بذاری کف دستش ها.. دلخور می شه بخدا
یادم به شیطنت های بچگی می افتد.
مثل همان روزها رندانه سر تکان می دهم.
– شما سبیل ما رو چرب کن مام زیر سبیلی رد کنیم
منظورم را خوب می فهمد.
او نیز اندازه ی من خاطرات کودکی را از یاد نبرده.
خودش را در آغوشم جا می دهد.
روی موهای رنگ کرده اش را می بوسم.
– نترس آبجی.. تا من هستم از هیچی نترس.. خب؟
سر از شانه ام برمی دارد.
نگاهش در چشمانم می نشیند.
– زنده باشی داداش
پشت فرمان می نشینم.
دست خودم نیست به خیال خام الهه می خندم.
من خیلی سال است دورِ هر دلبستگی و وابستگی را خط کشیدم.
حتی اگر مهمان مادر امانت حامد نبود من از این تصمیم برنمی گشتم.
با خودم می گویم سن و سالت را ببین سید.. عشق و عاشقی دیگر به تو نمی آید!
حتی اگر تنها آرزوی مادرت باشد.
زودتر از هر شب به خانه می روم.
جعبه شیرینی را روی میز آشپزخانه می گذارم.
– خسته نباشی مادر.. چایی بریزم برات؟
– نه حاج خانم.. الان نه
پشت سر را نگاه می کنم.
مریم از اتاقش در نیامده.
جلو می روم و آهسته می پرسم.
– حالش چطوره.. بهتره؟
چشم باز و بسته می کند.
– خوبه مادر.. خدا رو شکر خیلی بهتره
– ملیحه خانم چی.. اومد؟ گفت بهش؟
لبخند شیرینی می زند.
– آره مادر.. اگه بدونی چقدر خوشحال شد. اصلاً رو پاش بند نبود می گفتی دنیا رو دادی بهش
– خب پس مشکل خاصی نیست.. نه؟
شانه بالا می اندازد.
– خدا می دونه مادر.. دعا کن نباشه
.
مادر ظرف شیرینی را روی میز می گذارد و مریم را صدا می زند.
دانه های تسبیح عقیقِ پدرم را از لای انگشتانم رد می کنم.
صدای باز و بسته شدن در می آید.
– سلام آقا سید
نگاهش می کنم.
حالش انگار جا آمده.
– سلام خانم.. بهترید انشالله؟
– به لطف شما اره.. ببخشید شمام افتادین تو زحمت
– زحمت نبود مریم خانم.. من و حاج خانم نگرانتون شدیم.. خدا رو شکر بخیر گذشت
جلو می آید و می نشیند.
خیرگیِ نگاهش را از من برنمی دارد.
انگار حق با مادر است.
نگاهش عجیب پاک و معصوم است.
– راستش.. من یه عذرخواهی به شما بدهکارم. نمی خوام فکر کنید قصد پنهون کاری داشتم. فقط.. یعنی.. تکلیفم با خودم مشخص نبود. درست و غلطش و نمی دونستم.. حتی الانم نمی دونم با..
مکث می کند.
انگار از ادامه حرفش منصرف می شود.
نمی دانم شاید هم از من خجالت می کشد.
– من.. هیچوقت از آدمای دور و برم سو استفاده نکردم.. الانم نمی کنم. خواستم اینو بدونید چون برام خیلی مهمه
عزت نفس و غرور این زن عجیب به دلم می نشیند.
صدای زنگ در می آید.
گوشیِ آیفون را برمی دارم.
– باز کن آقا سید.. حاج صادقم
شتابش را حدس می زدم.
ولی نه به این زودی.
– کی بود مادر.. با تو کار دارن؟
نیم نگاهی به مریم می اندازم.
– حاج صادقِ.. شما نیا بیرون.. من باهاش حرف دارم
می گویم و به حیاط می روم.
سلام می کنم و علیک می گوید.
اشاره به تخت چوبی می زنم.
– بفرما حاجی
نگاهش سمت پنجره اتاق ها می دود و سر تکان می دهد.
طعنه اش را اما می زند.
– رسم تازه س! مهمون تو خونه راه نمی دین!
حرمت نگه می دارم و جواب نمی دهم.
– می خوام خصوصی باهاتون حرف بزنم حاجی.. می شه؟
لطفا هر روز پارت بزارید.