رمان دلباخته پارت۳۸

4.3
(16)

 

 

 

 

– به به چشم مجید آقامون روشن.. حالا مردونگیشم بردی زیر سوال الهه خانم.. اره؟

 

میان گریه می خندد.

 

– نری بذاری کف دستش ها.. دلخور می شه بخدا

 

یادم به شیطنت های بچگی می افتد.

مثل همان روزها رندانه سر تکان می دهم.

 

– شما سبیل ما رو چرب کن مام زیر سبیلی رد کنیم

 

منظورم را خوب می فهمد.

او نیز اندازه ی من خاطرات کودکی را از یاد نبرده.

 

خودش را در آغوشم جا می دهد.

روی موهای رنگ کرده اش را می بوسم.

 

– نترس آبجی.. تا من هستم از هیچی نترس.. خب؟

 

سر از شانه ام برمی دارد.

نگاهش در چشمانم می نشیند.

 

– زنده باشی داداش

 

پشت فرمان می نشینم.

دست خودم نیست به خیال خام الهه می خندم.

 

من خیلی سال است دورِ هر دلبستگی و وابستگی را خط کشیدم.

 

حتی اگر مهمان مادر امانت حامد نبود من از این تصمیم برنمی گشتم.

 

 

 

 

با خودم می گویم سن و سالت را ببین سید.. عشق و عاشقی دیگر به تو نمی آید!

حتی اگر تنها آرزوی مادرت باشد.

 

زودتر از هر شب به خانه می روم.

جعبه شیرینی را روی میز آشپزخانه می گذارم.

 

– خسته نباشی مادر.. چایی بریزم برات؟

 

– نه حاج خانم.. الان نه

 

پشت سر را نگاه می کنم.

مریم از اتاقش در نیامده.

 

جلو می روم و آهسته می پرسم.

 

– حالش چطوره.. بهتره؟

 

چشم باز و بسته می کند.

 

– خوبه مادر.. خدا رو شکر خیلی بهتره

 

– ملیحه خانم چی.. اومد؟ گفت بهش؟

 

لبخند شیرینی می زند.

 

– آره مادر.. اگه بدونی چقدر خوشحال شد. اصلاً رو پاش بند نبود می گفتی دنیا رو دادی بهش

 

– خب پس مشکل خاصی نیست.. نه؟

 

شانه بالا می اندازد.

 

– خدا می دونه مادر.. دعا کن نباشه

 

.

 

 

 

مادر ظرف شیرینی را روی میز می گذارد و مریم را صدا می زند.

 

دانه های تسبیح عقیقِ پدرم را از لای انگشتانم رد می کنم.

 

صدای باز و بسته شدن در می آید.

 

– سلام آقا سید

 

نگاهش می کنم.

حالش انگار جا آمده.

 

– سلام خانم.. بهترید انشالله؟

 

– به لطف شما اره.. ببخشید شمام افتادین تو زحمت

 

– زحمت نبود مریم خانم.. من و حاج خانم نگرانتون شدیم.. خدا رو شکر بخیر گذشت

 

جلو می آید و می نشیند.

خیرگیِ نگاهش را از من برنمی دارد.

 

انگار حق با مادر است.

نگاهش عجیب پاک و معصوم است.

 

– راستش.. من یه عذرخواهی به شما بدهکارم. نمی خوام فکر کنید قصد پنهون کاری داشتم. فقط.. یعنی.. تکلیفم با خودم مشخص نبود. درست و غلطش و نمی دونستم.. حتی الانم نمی دونم با..

 

مکث می کند.

انگار از ادامه حرفش منصرف می شود.

 

نمی دانم شاید هم از من خجالت می کشد.

 

 

 

 

– من.. هیچوقت از آدمای دور و برم سو استفاده نکردم.. الانم نمی کنم. خواستم اینو بدونید چون برام خیلی مهمه

 

عزت نفس و غرور این زن عجیب به دلم می نشیند.

 

صدای زنگ در می آید.

گوشیِ آیفون را برمی دارم.

 

– باز کن آقا سید.. حاج صادقم

 

شتابش را حدس می زدم.

ولی نه به این زودی.

 

– کی بود مادر.. با تو کار دارن؟

 

نیم نگاهی به مریم می اندازم.

 

– حاج صادقِ.. شما نیا بیرون.. من باهاش حرف دارم

 

می گویم و به حیاط می روم.

سلام می کنم و علیک می گوید.

 

اشاره به تخت چوبی می زنم.

 

– بفرما حاجی

 

نگاهش سمت پنجره اتاق ها می دود و سر تکان می دهد.

طعنه اش را اما می زند.

 

– رسم تازه س! مهمون تو خونه راه نمی دین!

 

حرمت نگه می دارم و جواب نمی دهم.

 

– می خوام خصوصی باهاتون حرف بزنم حاجی.. می شه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
fatmhhydrpwr444@gmail.com
1 سال قبل

لطفا هر روز پارت بزارید.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x