رمان دلباخته پارت۴۴

4.2
(26)

 

 

 

 

دستی در هوا تکان می دهد و بی صدا می خندد.

 

– خدا لعنتت نکنه امیر حسین

 

– نگفتی زری خانم، واقعاً برادرشه؟

 

مادرم آهسته حرف می زند.

جوری که صدایش را فقط من بشنوم.

 

– اره مادر.. برادر ناتنیشه . درست نمی دونم چند سالشه ولی هر چی هست مادره نمی ذاره بیاد طرف مریم.. چراش و دیگه خدا می دونه

 

دلم برایش می سوزد.

انگار طالع این زن از من سیاه تر است!

 

– حواست باشه امیر حسین حرفی نزنی.. شاید نخواد ما چیزی بدونیم

 

حق به جانب لب می جنبانم.

مادر انگار من را نمی شناسد!

 

– تا الان من چیزی پرسیدم ازش؟

 

در سکوت نگاهم می کند.

 

– حرفی که باید می زد رو نزد، حالا بپرسم داداشت کیه و چیه!

 

لیوانم را از آب پُر می کند.

اشاره می زند بخور.

 

اطاعت امر می کنم.

 

– دلت و باهاش صاف نکردی، سید.. نه؟

 

– کردم حاج خانم.. به موت قسم کردم

 

– کردی و باز طعنه می زنی!؟

 

 

 

 

صدای باز شدن در می آید.

از گوشه ی چشم نگاهش می کنم.

 

کنار مادرم می نشیند.

نگاه غمگینش پُر از حرف است انگار.

 

صدایش می لرزد و لب می جنباند.

 

– ازش.. قول گرفتم بهم زنگ بزنه

 

انگار یک قلوه سنگ درشت وسط گلویش سنگینی می کند.

نگاه خیسش سمت مادرم می دود.

 

پوزخند می زند.

 

– خنده داره.. نه؟

 

دست مادر بازویش را نوازش می کند.

 

– خنده داره که از برادر کوچیکت بخوای یواشکی حالتو بپرسه!

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

– حتی وقتی نمی دونی این یواشکی چند ماه شایدم چند سالِ دیگه س

 

با خودم می گویم کاش تمام می شد غصه های این دختر.

وصله ی جان که التماسش کنی به چه درد می خورد آخر!

 

دستی به صورتم می کشم.

به خودم تشر می زنم.

 

شاید اگر جای او بودم به هر طناب پوسیده ای چنگ می زدم.

پدرم می گفت تنهایی آدم را از پا در می آورد.

 

مریم انگار خیلی وقت است از پا در آمده و فقط حفظ ظاهر می کند.

 

 

 

 

نگاهم به غذای نیمه خورده اش خیره می ماند.

 

– درست می شه دخترم.. زمان همه چی رو عوض می کنه. فقط یه ذره صبر می خواد.. دِ بخور دیگه.. سرد شد غذات

 

مادرم می گوید و لقمه آماده دستش می دهد.

 

زیر لب تشکر می کند و آرام می خورد.

 

سفره را جمع می کنم.

ظرف ها را خودم می شورم.

 

– خیر ببینی مادر.. دستت درد نکنه

 

سر می چرخانم.

 

– دست شما درد نکنه زری خانم.. ما که وظیفمونه

 

لبخند می زند و جلو می آید.

 

– شما اون اصل کاری رو انجام بده نمی خواد ظرف بشوری

 

منظورش را می فهمم.

خدا می داند چه خوابی دیده باز!

 

– می گم چطوره یه ظرفشویی بگیرم خیال شما رو راحت کنم.. بَد می گم حاج خانم؟

 

چپ چپ نگاهم می کند.

 

– لازم نکرده.. ببین من چی می گم تو چی می گی!

 

دست دور شانه اش می اندازم.

سر خم می کنم و لب می جنبانم.

 

– باور کن راست می گم حاج خانم.. با یه تیر دو نشون.. بد می گم؟

 

 

 

 

زبان روی لبش می کشد.

 

– آخرش می ترسم جای اینکه زنتو بغل کنی مجبور شی رختخواب بندازی کنار ظرفشویی

 

خنده ام می گیرد.

مادر ولی حق به جانب سر تکان می دهد.

 

– موقع خنده مام می رسه آقا امیر حسین.. ببین کی گفتم

 

نگاهم را از چشمانش برنمی دارم.

 

– کِیس جدید گیر آوردی، زری خانم؟

 

می خندد برای یک لحظه.

امید جان گرفته در نگاهش انگار.

 

– یه دختر برات دیدم عینهو پنجه ی آفتاب.. خونواده دار.. تحصیل کرده.. نجیب.. باوقار.. خانم.. از هر انگشتش یه هنر می باره.. والا من که یه نظر دیدم عاشقش شدم

 

رندانه چشمک می زنم.

 

– تمومه دیگه حاج خانم.. فقط می گم بد نیست دو تا خانم با هم ازدواج کنن!

 

لبم را تر می کنم و خنده را قورت می دهم.

 

– حالا این عشق و عاشقی دو طرفه س یا فقط شما چشمت دختره رو گرفته!؟

 

عقب می کشد و مشت به بازویم می کوبد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
fatmhhydrpwr444@gmail.com
1 سال قبل

خواهش میکنم هرروز پارت بزار

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x