رمان دلبر استاد پارت 15

4.4
(59)

 

ابرویی بالا انداختم و با تعجب بهش نگاه کردم،
یعنی داشت بهم پیشنهاد ازدواج میداد؟
اونم شاهرخ؟
کسی که میتونست روزی هزار تا مثل من و بخره و بفروشه؟
هنوز لب از لب باز نکرده بودم تا حرفی بزنم که بهم نزدیک تر شد و ادامه داد:
_البته اگه تو بخوای میتونم یه جورایی تو رو صیغه خودم کنم و…
با شنیدن کلمه ‘صیغه’ نفس هام بلند و کشدار شد و با چشم های ریز شده زل زدم بهش:
_چی… چی گفتی؟ صیغه؟فکر کردی من چیکارم؟ تو فکر کردب چون الان بی پناهم تن به هرکاری میدم تو هنوز نفهمیدی من فرار کردم چون دلم نمیخواست تنم و بسپارم به کسی که دوستش ندارم
پا شده بودم سرپا و میگفتم و دست لرزونم و تو هوا تکون میدادم که با دیدن پریشونیم از جا بلند شد و با اخم غلیظی اومد سمتم،
صورتش انقدر گرفته بود که ترسیدم و خودم و لعنت کردم واسه این اعتماد و تنها بودن باهاش تو این خونه!
رعب آور نگاهم میکرد و حالا دیگه لال لال شده بودم و واسه فرار ازش عقب عقب میرفتم که یهو نفهمیدم چیشد اما ولو شدم رو مبلی که پشت سرم بود و حالا لم داده بودم رو مبل و جفت پاهام بالا بود و به نظرم قیافمم خنده دار تر از هر وقتی بود که شاهرخ با اینطوری دیدنم خیلی زود اخم از چهرش رخت بست و با خنده دستی تو صورتش کشید:
_خیلی راحت میتونستی بگی که با صیغه مخالفی!
لنگام و جمع کردم و صاف و صوف رو مبل نشستم:
_معلومه که مخالفم، اصلا به چه حقی همچین حرفی زدی؟
دوباره داشتم جانانه سلیطه بازی در میاوردم که هر دو دستش و به نشونه تسلیم بالا آورد:
_خیلی خب صیغه موقت نه، دائمی خوبه؟
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و همینطور که پوست لبم و میجوییدم، بی اینکه سر بلند کنم به بدبختی نگاهش کردم که دستاش و آورد پایین و این بار دوتا انگشتش و زیر چونم گذاشت تا سرم و بگیرم بالا!
با هدایت انگشتاش حالا چشم تو چشم بودیم که دوباره تکرار کرد:
_نکنه دلت نمیخواد زن عقدی و دائمی من شی؟

 

و منتظر نگاهم کرد که آروم لب زدم:
_نه!

و همین نه گفتن من برای اینکه انگشتاش زیر چونم بلرزه و دستش رها شه و سر من هم دوباره به پایین هدایت شه کافی بود!

در کمال ناباوریم سوییچش و از رو میز برداشت و انگار قصد بیرون زدن از خونه رو داشت که سرم و چرخوندم سمتش و گفتم:

_کجا؟بذار دو ثانیه از خواستگاریت بگذره بعد خودت و نشون بده و تنهام بذار!

رسیده بود به در اما هنوز بازش نکرده بود،
نیمرخ صورتش و به سمتم چرخوند و ناباورانه نگاهم کرد!

از رو مبل بلند شدم و قدم برداشتم به سمتش، هاج و واج نگاهم میکرد تا وقتی که رسیدم بهش و بالاخره زبون باز کرد:
_حالا تو داری مبهم حرف میزنی!
سرم و به گوشش نزدیک کردم و تو گوشش لب زدم:
_نه، دلم میخواد که…

اما حرفم کامل نشده بود که یهو در باز شد و محکم کوبیده شد به هیکل شاهرخ و بعد هم صدای عماد به گوشمون رسید:
_سلام، ببخشید من یه چیزی جا گذاشتم اومدم ببرم!

بی هیچ حرفی نگاهم و بین شاهرخ و عماد چرخوندم که عماد در و بست و این بار خطاب به شاهرخی که قشنگ له شده بود و البته سعی داشت به رو خودش نیاره و همچنان سر پا بود ادامه داد:
_چیزیت که نشد؟

و ضربه ی آرومی به شونه شاهرخ زد و با لبخند راهی اتاق شد.
با رفتن عماد دیگه نتونستم خودم و نگهدارم و از خنده پوکیدم:

_تو حالت خوبه؟
تا جایی که من دیده بودم در به هر جاییش خورده بود الا زبونش اما نمیدونم چرا این آقا زبونش بند اومده بود که بی هیچ حرفی رو صندلی میز تلفن نشست!

میخندیدم و نگاهش میکردم تا وقتی که عماد از اتاق اومد بیرون و با تعجب پرسید:

_چیزی شده؟
سری به نشونه ‘نه’ تکون دادم:
_همه چی خوبه!
خیلی واسم جالب بود که با همون لبخند دستی به نشونه خداحافظی تکون داد و بعد هم از خونه زد بیرون!

انگار نه انگار که زده بود رفیقش و ناکار کرده بود و حالاهم لبخند زنان از اینجا رفت!
با رفتن عماد،رفتم تو آشپزخونه و با یه لیوان آب برگشتم پیش شاهرخ،
لیوان آب و به سمتش گرفتم:
_بگیر بخور ببینم زبونت باز میشه؟!
نفس عمیقی کشید و لیوان آبرو از دستم کشید:

_خدا لعنتت کنه عماد، حس میکنم استخوان هام خورد شده!
دلواپس نگاهش کردم:

_میخوای بریم بیمارستان؟
یه قلپ از آب توی لیوان نوشید و جواب داد:
_اگه الان نصفه و نیمه زندم، سوار ماشینی بشم که رانندش تویی مرگم حتمیه!

و زد زیر خنده که چپ چپ نگاهش کردم:
_نمکدون! پس معلومه که هیچیت نیست!
و ازش فاصله گرفتم و راه افتادم سمت اتاق که صدام زد:

_دلبر
بی اینکه از حرکت وایسم ‘هوم’ ی گفتم که جواب داد:

_عماد اومد حرفت نصفه موندا!
تو دلم به این حرفش خندیدم و با یه کمی مکث گفتم:
_شاید الان فرصت خوبی واسه این حرف ها نیست!

و ادامه دادم:
_دیشب خوب نخوابیدم حالا میخوام بخوابم، شب بخیر!

#شاهرخ

این هزارمین باری بود که مامان مهین داشت باهام تماس میگرفت و من هم جواب نمیدادم،

حتما نتونسته بود شماره این سیمکارت اعتباری و از مامان و بابا مخفی کنه و حالا هم یا مامان پشت خط بود یا بابا!
بیخیال تماس هایی که سر صبحی خواب و ازم گرفته بود و صدای عمادم درآورده بود، داشتم گوشی رو خاموش میکردم که یه دفعه با اومدن یه پیام رو صفحه گوشی واسه چند لحظه هم که شده بیخیال خاموش کردنش شدم و با چشمهای نیمه باز متن پیام و خوندم…
متنی که جلو چشمام بود باعث به شمارش افتادن نفس هام شده بود!
باورم نمیشد…
این کلمه ها و جمله ای که داشتم میخوندم باور کردنی نبود!

واسه چندمین بار متن و مرور کردم و این بار قبل از هر فکر و خیال دیگه ای گوشی دوباره زنگ خورد و این دفعه بی اینکه حرفی بزنم گوشی رو جواب دادم و همزمان صدای مامان مهین تو گوشی پیچید:

_الو شاهرخ خوبی؟! خوندی پیاممو؟ یه حرفی بزن باید یه فکری کنیم همون پسره پا شده اومده اینجا میگه شما باعث و بانی این اتفاقید، الو شاهرخ…

کلافه و شوکه شده چشمام و باز و بسته کردم و با صدایی که به سبب خواب آلودگیم گرفته بود جواب دادم:
_شما مطمئنید که دروغ نمیگه؟ یعنی پدر دلبر…

حتی نمیتونستم این اتفاق ناگوار و به زبون بیارم دیگه چه برسه به باورش!
حرف نصفه رها شدم و مامان مهین کامل کرد:

_آره عزیزم، پدرش دیشب تو خواب سکته کرده و متاسفانه فوت شده
نفس کشیدن سخت شده بود، تموم فکرم پیش دلبر بود،
چطور میخواست با این موضوع کنار بیاد؟

با طولانی شدن سکوتم مامان مهین ادامه داد:
_میدونم خیلی سخته، اما تو باید همه چیز و به اون دختر بگی، حالا دیگه وقت فرار و لجبازی نیست اون باید قبل از خاکسپاری پدرش، واسه آخرین بار اون و ببینه،بهش بگو شاهرخ!

چند تا جمله دیگه هم بینمون رد و بدل شد و بعد گوشی و قطع کردم،

عماد که انگار یه چیزایی دستگیرش شده بود و خواب از سرش پریده بود، حالا نشسته بود رو تخت و دلواپس نگاهم میکرد:

_چیشده شاهرخ؟
نگاه بی روحم و بهش دوختم:
_بابای دلبر، دیشب سکته کرده…

عماد که از ماجرا خبردار شد، پریشون حال تر از من راه گرفته بود تو اتاق و مدام دست میکشید تو موهاش:
_خدایا ما چیکار کردیم؟!

و خودش جواب خودش و میداد:
_یه پدر دلش شکسته و از شدت غم و غصه سکته کرده!

حرف هاش فقط آتیش به پا شده تو دلم و کشنده تر میکرد که عصبی بلند شدم:
_الان وقت این حرف ها نیست،فقط بهم بگو چجوری به دلبر بگم!

جدی نگاهم کرد:
_برو بهش بگو که باباش دق کرد بخاطر دخترش برو بگو!

حال عماد و میفهمیدم، خوب میشناختمش و میدونستم الان تو عذاب وجدان اینکه تو این قضیه دخیل بوده داره چه زجری میکشه واسه همینم بهش حرفی نزدم و از اتاق رفتم بیرون و پشت در اتاق یلدا رو صدا زدم:

_یلدا خانم، بیداری؟!
و خیلی طول نکشید که یلدا از اتاق اومد بیرون و از ماجرا با خبر شد…

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maryam.b
Maryam.b
4 سال قبل

وای بعد این همه مدت فقط همین؟
واقعا که
پارت بعد هم لابد ۵ روز دیگس

Linda
Linda
4 سال قبل

بیچاره دلبر
چقدر ناراحت کننده بود این قسمت
توروخدا زود زود بذارین یا پارتاشو بیشتر کنید

Pari
4 سال قبل

اقای نویسنده انقدر بدقول نباشید واقعا این طرزشه اینکه رمان خوبی مینویسید در مقابل اینکه خیلی دیر مینویسید ینی هیچکاری انجام نمیدید…

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x