رمان دلبر استاد پارت 37

4.3
(70)

 

صداش دو رگه شده بود!
شاید اون هم مثل من غرورش شکسته بود که پدرش با یه سیلی جانانه جواب سلامم و داده بود اما تو این خونه هیچ چیز و هیچکس مهم نبود الا این پدر و مادر و خواسته هاشون!
صدای فریاد پدرش باعث شد تا افکار پریشون تو ذهنم گم بشن و سرم پر بشه از داد و بیداد های این مرد:
_تو با اجازه کی اومدی به این خونه؟
بهم نزدیک تر شد:
_چجوری با خودت فکر کردی که میتونی با شاهرخ ازدواج کنی؟
صداش بالاتر رفت:
_چطوری…
این بار شاهرخ پرید وسط حرفش و جلوم ایستاد:
_من ازش خواستم که باشه، من ازش خواستم که باهام ازدواج کنه، من دوستش دارم!
قاطعانه جواب داد:
_تو بیخود کردی که بخوای با این ازدواج آبروی من و ببری!
شاهرخ پوزخندی زد:
_آبرو… آبرو… مگه چیکار کردم؟ مگه با یه دزد با یه قاتل یا با یه زن هرجایی دارم ازدواج میکنم؟

و چرخید سمتم:
_این دختر چشه؟ خانوادش و از دست داده قبول، دست خودش نبوده… اوضاع باباش مثل شما خوب نبوده قبول اما پاکه، نجیبه و من میخوامش
این بار نوبت خنده های از سر حرص پدرش بود، با خنده اشاره ای به من کرد:
_متاسفم اما این دختر نجیب جایی تو خونه من نداره!

شاهرخ بلافاصله جواب داد:
_ما یه ساعت پیش عقد کردیم، دیر رسیدی پدر من
خنده های توتونچی همچنان ادامه داشت:
_اون عقد تا فردا باطل میشه!
شاهرخ سری به نشونه رد حرف پدرش تکون داد:

_من نمیذارم!
توتونچی عقب عقب راه افتاد و همزمان با رسیدن به در اتاق خطاب به من گفت:
_وسایلات و جمع کن فردا بعد از باطل شدن عقد باید از اینجا بری!
و قبل از هر حرف دیگه ای از اتاق رفت بیرون و در و محکم بهم کوبید!
با رفتنش شاهرخ کلافه دستی تو موهاش کشید و همینطور که پشتش بهم بود گفت:
_نباید کم بیاری دلبر، تا من و تو نخوایم اون عقد باطل نمیشه تو فقط تحمل کن!
رفتم و روبه روش وایسادم، پریشون حالیش به وضوح دیده میشد و حسابی بهم ریخته بود،

حرف هایی که به پدرش زده بود باعث قوت قلبم شده بود، حرف هایی که بوی عشق و دوستداشتن واقعی میداد،
از همونا که میشد براش مرد!
از همونا که هم دل باورش میکرد و هم عقل!

 

دستش و تو دستم گرفتم و محکم فشار دادم:
_تو اومدی من و آروم کنی حالا خودت آروم و قرار نداری؟
نفس عمیق و بلندی کشید:
_کلافم!
سرم و به اطراف تکون دادم:
_چاره ای نیست، ما میدونستیم اونا مخالفن و این کارو کردیم!
سخت بود لبخند زدن تو این اوضاع اما لبخندی به روم پاشید:

_بودنت میارزه به تموم این جنگیدنا و کلافه شدنا!
میدونستم در نهایت این ما بودیم که بازنده این بحث ها و دعواها بودیم، میدونستم و باید خودم و آماده میکردم واسه دل کندنی که حتی از جون کندن هم سخت تر بود،
خودم و به شاهرخ نزدیک تر کردم و با صدای آرومی گفتم:

_بعد از همه این ماجراها اگه نشد که بمونم، اگه رفتم و جدا شدیم بدون که همیشه تو قلبم میمونی حالا هر کجای دنیا که باشم!
این بار شاهرخ بود که به دستم فشار وارد میکرد:
_تو قرار نیست جایی بری، تا آخر دنیا همینجا کنار خودم میمونی!
دهن باز کردم تا حرفی بزنم اما با به آغوش کشیدنم مانع ادامه پیدا کردن حرف هامون شد و این هم آغوشی مسکن موقت هر دومون شد!

….

چند ساعتی از تو اتاق موندنمون میگذشت،
من تحمل شنیدن حرف های جدید و نداشتم و شاهرخ هم یه جورایی اعتصاب کرده بود و کنارم رو تخت دراز کشیده بود که صدای تق تق در زدن باعث شد تا هر دو بلند شیم و بشینیم و همزمان صدای مامان مهین به گوشمون برسه:

_بچه ها میتونم بیام تو؟
قبل از من شاهرخ جواب داد:
_بیا تو مامان!
و از رو تخت بلند شد و به استقبالش رفت…
با ورود مامان مهین به اتاق و لبخند مهربون و البته امید بخشش یه کم حال و هوامون عوض شد،
رو کاناپه تو اتاق کنار شاهرخ نشست و نگاهی به من که تکیه به تاج تخت نشسته
بودم، انداخت:

_موقع عقد که نشد هدیه هاتون رو بدم اما حالا میخوام این کار و بکنم!
و بهم اشاره کرد که برم پیشش!
امروز هدیه های عماد و یلدا و همچنین هیلدا رو همون پایین گذاشتم و با قلبی شکسته پناه آوردم به این اتاق و تا الان حتی به یادشون هم نیفتاده بودم و حالا مامان مهین با یه هدیه جدید اومده بود اینجا!
از رو تخت بلند شدم و رفتم سمتش، کنارش واسم جا باز کرد تا بشینم و گفت:
_تو همون دختری هستی که من باور دارم شاهرخ کنارش خوشبخت میشه!
و جعبه کوچیکی و گذاشت تو دستم:
_تو لایق این زندگی و بودن تو این خونه ای، من باورت دارم!

و با لبخند به هدیه اشاره کرد:
_امیدوارم دوستش داشته باشی!
زیر لب تشکری کردم و جعبه کوچولوی صورتی تو دستم و باز کردم..
فوق العاده بود!
یه گردنبند زیبای ماه و ستاره که باعث لبخند عمیق رو لبم شده بود!
گردنبند و از جعبه درآوردم و جلوی چشم هام گرفتم، بعد از حلقه ساده تو دستم که صبح با عجله خریده بودیم این دومین جواهر دوست داشتنی من بود واسه همین هم با ذوق گفتم:

_خیلی خوشگله مهین خانم…
لب گاز گرفت و با یه اخم ساختگی نگاهم کرد:
_دیگه توهم میتونی مثل شاهرخ مامان مهین صدام کنی!
بی اختیار خونم براش جوشید و همینطور که کنارش بودم بغلش کردم و سرم و رو شونش گذاشتم:

_چقدر خوبه که هستی مامان مهین!
دستش نوازشگر تن خستم شد:
_باور کن که من به اندازه شاهرخ دوستدارم!
با این جمله هایی که داشت رد و بدل میشد شاهرخ تاب نیاورد و بالاخره صداش در اومد:
_بسه دیگه این فیلم هندی رو تمومش کنید
و آروم خندید که باعث خنده ماهم شد و در نهایت از آغوش مامان مهین جدا شدم:

_چیه حسودیت میاد؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_توهم اگه یه شبه یکی عشق و علاقه سی و چند سالت و باهات شریک شه حسود میشی!
چپ چپ نگاهش کردم:
_این که داری ازش میگی زنته ها، حواست هست؟
بیخیال شونه ای بالا انداخت:
_حالا هرکی که میخواد باشه!

و چشمکی زد که دست به سینه سرجام نشستم:
_خیلی خب، مامان شما شاهد باش که چطوری با من حرف زد!

مامان مهین بینمون نشسته بود و خنده هاش تمومی نداشت:
_شماها دعوا کنید من نگاه کنم!
با این حرفش دهنم مثل یه خط صاف شد و سرم و بردم جلو و نگاهی به شاهرخ انداختم که اون هم متعجب ابرویی بالا انداخت و مامان مهین ادامه داد:

_آخه این دعوا کردنتون من و بدجوری یاد خودم و شوهر خدابیامرزم میندازه!
و یکباره صدای خنده هاش قطع شد و نفس عمیقی کشید، انگار یهو دلش تنگ شده بود!

با لحن مهربونی گفتم:
_خدا بیامرزتشون!
با لبخند سری تکون داد:
_یادم رفت هدیه شاهرخ و بدم!
جعبه دیگه ای که رو پاهاش بود و به طرف شاهرخ گرفت:

_خوشبخت بشی عزیزم!
شاهرخ با بوسه ای از پیشونی مامان مهین ازش تشکر کرد و بعد جعبه رو باز کرد،
یه ساعت طلایی فوق العاده تو جعبه خودنمایی میکرد که شاهرخ خیره بهش گفت:

_الحق که مامان خودمی و سلیقت تکه!
و بعد سر بلند کرد و دوباره از مامان مهین تشکر کرد و این بار با بلند شدن مامان مهین بحث به کلی عوض شد:
_خیلی خب، هدیه هاتونم که دادم پاشید بریم پایین شام بخوریم
شاهرخ جواب داد:

_به نظرتون میشه ما بیایم پایین و بی بحث و دعوا شام بخوریم؟
و من ادامه دادم:
_محاله!
مامان حالت متفکرانه ای به خودش گرفت:
_بالاخره که باید این موضوع حل بشه، شما آماده شید بیاید پایین بعد از خوردن شام حرف میزنیم، منم طرف شماهام!
و راه افتاد سمت در:

_فقط دیر نکنید
و بعد هم از اتاق رفت بیرون و من موندم و شاهرخی که سردرگم تر از من بود!
دستام و گذاشتم پشت سرم و به عقب خم شدم تا خستگیم و بگیرم و همزمان خمیازه ای کشیدم که صدای شاهرخ و شنیدم:

_امشب جایی واسه خمیازه کشیدن و خسته بودن نداریما!
خمیازه دوم و کشیدم و پرسیدم:
_اونوقت چرا؟
شمرده شمرده جواب داد:
_چون قراره الان بریم پایین شام بخوریم و بعدش هم تا صبح باهم کار داریم!

یه تای ابروم و بالا انداختم:
_من که با تو کاری ندارم!
لبخند کجی زد:
_من دارم، اونم تو انواع و اقسام پوزیشینا!
تازه دو هزاریم افتاد و گرفتم داره از چی حرف میزنه که خودم و جمع کردم و گفتم:
_حالا فعلا که معلوم نیست مامان جونت اجازه بده ما باهم بمونیم پس ترجیح میدم شما امشب هم تو خماری من بمونی!

 

و با شیطنت چشم و ابرویی واسش اومدم که صدای خنده هاش بالا رفت:
_خیلی خب هرچی که دوست داری بگو!
و زل زد بهم و ادامه داد:
_اما با تموم حرفات، امشب شب منه و راه فراری برات نیست عزیزم!
از رو کاناپه بلند شدم و روبه روی شاهرخ ایستادم:
_اینجوری که حرف میزنی بازم فکرم میره به سمت و سوی سادیسم و اون داستانا!

بلند شد و مقابلم وایساد و نوک بینیم و کشید:
_نه عزیزم، حداقل امشب خبری از اون داستانا نیست
و تو گوشم ادامه داد:
_امشب رمانتیک و پر آرامش!
مو به تنم داشت سیخ میشد از صدای نفس هاش تو گوشم که دستم و رو سینش گذاشتم به عقب هولش دادم:
_خیلی خب، فعلا بریم شام بخوریم بعد راجع بهش حرف میزنیم!
گردنم و عین لاکپشت تو بردم که با خنده راه افتاد تو اتاق:

_باشه، آماده شو بریم پایین!
کمد و باز کردم و از لباس هایی که خدمتکارا با نظم چیده بودن این تو و من تو انتخابشون هیچ نقشی نداشتم و همه توسط اون خانم طراح به اینجا فرستاده میشد، یه شومیز بادمجونی رنگ که گردنبند بلندی داشت و پایین آستین هاش کشی بود رو همراه با شلوار همرنگش برداشتم و روسری شیری رنگ ساتن رو هم با صندلی به همون رنگ ست کردم و آماده شدم!

شاهرخ با شلوار اسلش مشکی رنگ و تیشرت چیریکی جذبی، به انتظار آماده شدن من رو لبه تخت نشسته بود و سرگرم گوشیش بود که رفتم سمتش:
_من آمادم بریم!
سر بلند کرد و با دیدنم، تحسین برانگیز نگاهم کرد:

_ببین واسه یه شام ساده چقدر دلبر شده، اونوقت میگن قیدش و بزنم
و بلند شد سرپا:
_آخه مگه میشه؟
زیر چشمی نگاهش کردم:
_آره جون خودت، این تعریفات واسه چیز دیگه ای نیست!

و سری به نشونه تاسف واسش تکون دادم که دستش و پشت کمرم گذاشت و همقدم باهم راهی بیرون شدیم و جواب داد:
_منم که میخوام به چیز دیگه ای فکر نکنم خودت نمیذاری و منحرفم میکنیا!
آروم خندیدم:
_باشه من دیگه حرفی نمیزنم ببینم تاثیر داره!

سریع جواب داد:
_واسه امشب که صددرصد نه!
نیمرخ صورتم و چرخوندم سمتش و خواستم با جواب دندون شکنی از خجالتش دربیام که آقا زرنگ بازی درآورد و با اشاره به پله هایی که تو چند قدمیمون بودن گفت:

_دیگه خانمانه رفتار کن که داریم وارد محوطه خطر میشیم!
خندم گرفته بود اما به قول خودش این محوطه خطر انقدر خطرناک بود که خندیدن فراموشم بشه و سنگین و به دور از شوخی و خنده از پله ها پایین برم و سرانجام به میز شام برسیم!

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghzl
4 سال قبل

لطفا نویسنده یکم زودتر بزار پارت بعدیو

n.v
n.v
4 سال قبل

شما ک اینقدر دیر به دیر میزاری و جای حساس تمومش میکنی حداقل یکم بیشتر کنید پارتارو

alin
4 سال قبل

لطفا زود یه پارت دیگه بزارید

n.v
n.v
4 سال قبل

چرا پارت جدیدو نمیزارید پس؟؟؟

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x