این و که گفت ضربان قلبم بیشتر و بیشتر شد
نمیدونستم داره از چی حرف میزنه و بعد از رفتنم تو اون خونه چه اتفاقایی افتاده اما انگار یه چیزایی تغییر کرده بود انگار شاهرخ عوض شده بود که ادامه داد:
_آقای قاضی من زنم و دوست دارم طلاقشم نمیدم!
قاضی که بد سردرگم شده بود نفسی گرفت و رو کرد به من:
_به نظرم لازمه بیشتر فکر کنید
خانم احتشام جواب داد:
_موکل من فکراش و کرده میخواد جدا شه چه تضمینی هست که این آقا سر حرفهاش بمونه؟
قاضی لبخندی زد:
_من تصمیم گرفتم موقتا پرونده رو بذارم کنار و یک ماه دیگه دادگاه بعدی و میذارم اگه تااونموقع همه چیز مثل الان بود و خانم آقایی مصمم بود واسه طلاق پرونده رو مجدد بررسی میکنم!
و با مکث ادامه داد:
_خانم آقایی ماهم این یه ماه و برگردید خونه همسرتون!
و بی توجه به حرفهای من و خانم احتشام ختم جلسه رو اعلام کرد.
از رو صندلی بلند شدم تا همراه خانم احتشام و هیلدا برم بیرون که هیلدا آروم گفت:
_این وکیله وظیفشه که تورو برسونه به چیزی که ازش خواستی ولی تو پای زندگیت درمیونه حرفهای شاهرخم که شنیدی بنظرم بشین به کم فکر کن
حرف های تو دادگاه شاهرخ و اینکه اون ازدواج منتفی شده بود از یه طرف و حالا شنیدن حرفهای هیلدا از طرف دیگه باعث شده بود که تو سکوت فقط دنبال هیلدا و خانم احتشام راه برم و چیزی نگم که یهو شاهرخ جلوم سبز شد
بهم ریخته بود خیلی بیشتر از اون روز که اومده بود خونه عمو و من سررسیده بودم خیلی بیشتر از اون شب که پدرش سیلی جانانه ای تو صورتش زده بود بخاطر ازدواج با من…
از هر زمانی بهم ریخته تر بود!
روبه روم ایستاد:
_برگرد خونه
هیلدا با لبخند پر ذوقی نظاره گرمون بود و اما خانم احتشام اخماش تو هم بود که ازمون فاصله گرفت و پشت بندش هیلداهم کمی ازمون دور شد.
سرم و گرفتم بالا نگاهمون که توهم قفل شد مردمک چشمش و به اطراف چرخوند
آروم لب زدم:
_خونه خودمون راحت ترم
زل زد بهم:
_دستور قاضیه!
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_میتونیم بهش عمل نکنیم ماه دیگه هم بگیم که بی اثر بوده و بعدش همه چی تموم شه
لبخند تلخی زد:
_از حرفای من اینطور فهمیدی که قراره راضی شم به جدایی؟
سرم و انداختم پایین که ادامه داد:
_گفتم که میخوام برت گردونم
قلب لعنتیم انقدر محکم تو سینه کوبیده میشد که میترسیدم مبادا شاهرخ متوجه صدای طپش قلبم بشه و تو سکوت با خودم کلنجار میرفتم…
انگار کم آورده بودم جلوی این مرد
انگار دوباره داشتم باورش میکردم…
انگار فراموشش نکرده بودم!
از سکوتم استفاده کرد و دوباره گفت:
_من باید باهات حرف بزنم تو باید بدونی که این مدت چی گذشته
و نفس عمیقی کشید:
_غرورم و گذاشتم زیر پام و اومدم فقط واسه برگردوندنت دلبر…
دم فقط واسه برگردوندنت دلبر
یه حالی شدم با حرفاش
نمیدونستم خوشحالم؟
یا غمگین؟
فقط میدونستم گوش هام احتیاج به شنیدن صداش و دارن!
سکوتم که به درازا کشید لبخندی زد:
_ناهار بریم همون رستورانه حرف بزنیم؟اگه قانع نشدی برو!
دو دل بودم که جواب دادم:
_آخه…
حرفم و برید:
_همین یه بار و قبول کن
زیر لب باشه ای گفتم و جلوتر از شاهرخ راه افتادم…
با خانم احتشام و هیلدا که از این کار بدجوری تعجب کرده بودن خداحافظی کردم و همراه شاهرخ راهی شدم.
فضای داخل ماشین بدجوری سنگین بود
دیگه نه من اون دختری بودم که با پررویی صدای ضبط و باز کنم و شروع کنم به خودن و قر دادن و نه شاهرخ اون مرد پرانرژی قبل بود که یه ریز واسم حرف بزنه و با حرفاش حسابی بخندونتم.
تو ماشین فقط سکوت بود و سکوت و من تو این سکوت فقط داشتم به این فکر میکردم که کار درستی کردم که باهاش راهی شدم یا نه؟
انگار کنترل خودم و نداشتم انگار نمیدونستم
دارم چیکار میکنم فقط دلم دستور میداد و من اجرا میکردم
دلی که شکسته شده بود بارها و بارها توسط این مرد!
با رسدن به رستورانی که یادآور خاطرات قشنگی بود بالاخره تونستم از هجوم افکار بی نهایتم موقتا فرار کنم و از ماشین پیاده شدم و وارد رستوران شدیم.
همون میزی که اونشب خالی بود امروز هم چشمک میزد واسه کشوندن ما به سمت خودش!
شاید شاهرخ هم همفکر من بود که راه افتاد سمت اون میز و بالاخره پشت اون میز،
روبه روی هم نشستیم.
قلب هردومون حرف ها داشت اما سکوت کرده بودیم
خودم و با دید زدن دوتا شاخه گل رزی که تو گلدون وسط میز بود مشغول کردم که شاهرخ سکوت و شکست:
_چی بخوریم؟
شونه ای بالاانداختم:
_من واسه شنیدن حرفات اومدم
سری به نشونه تایید تکون داد:
_ولی خب باید یه چیزیم بخوریم از صبح تو دادگاه و سر و صدا و خستگی و کلافگی…
حرفش و قطع کردم:
_کلافه چرا؟من میخوام تورو خلاص کنم که به زندگیت برسی.
زل زد تو چشمام:
_بذار سفارش بدم بعد حرف میزنیم..
به انتخاب خودش کباب برگ و مخلفاتش و سفارش داد و بعد از رفتن گارسون شروع کرد به حرف زدن:
_میدونم ما روزای خیلی سختی و گذروندیم
پوزخندی زدم:
_من گذروندم نه تو
دستش و به نشونه سکوت آورد بالا:
_قرار شد حرفام و بشنوی
چیزی نگفتم تا ادامه داد:
_بعد از اینکه به هوش اومدم عوض شده بودم…
از دست و پا افتاده بودم و تو رو مقصر میدونستم…فکر اونشب که داشتی فرار میکردی دیوونم کرده بود
تازه از کما برگشته بودم فاصله ای تامرگ نداشتم و همه تو رو مقصر میدونستن
خیره تو چشمام گفت:
_تو مقصر بودی حتی اگه بخاطر من داشتی میرفتی کارت غلط بود اون شب ما تازه عقد کرده بودیم و تو خودخواهانه تصمیم گرفتی بری؟
لبخند تلخی زدم:
_من فقط میخواستم تو نداری نکشی…تو از عرش به فرش نیای من نمیخواستم باعث جدایی تنها بچه پدر و مادرت باشم من نمیخواستم اتفاقی که واسه بابام افتاد یه وقت…
پرید وسط حرفم:
_با همه اینا ازت میخوام که همو ببخشیم و برگردیم یه زندگی خوب بسازیم میخوام این بار اگه خانوادم بازم راضی نبودن تو به جای دلسوزی فقط کنارم باشی من خودم همه چی و درست میکنم بهت قول میکرد
سری به اطراف تکون دادم:
_از هرچی که بخوام بگذرم،از نارضایتی خانوادت گرفته تا روزای سختی که بهم گذشت و انگشت اتهامت سمتم بود،از هلن نمیتونم بگذرم تو داری ازدواج میکنی تو جلو چشم من شبهات و بااون صبح میکردی باهاش همخواب بودی…
نفس عمیقی کشیدم:
_چجوری برگردم وقتی دستات تن زن دیگه ای و لمس کردن وقتی چشمات تو چشمای یکی دیگه خیره شدن وقتی…
صدا زدن اسمم مانع از ادامه حرفم شد:
_دلبر…
حرفش ادامه داشت که منتظر چشم دوختم بهش و شاهرخ ادامه داد:
_همش الکی بود همش بازی بود…هلنی وجود نداره یعنی وجود داره ها ولی اینکه قرار باشه من باهاش ازدواج کنم همش الکیه همش یه بازیه!
گیج شده بودم که لب زدم:
_یعنی چی؟
با آه پرافسوسی دوباره ادامه داد:
_خودت که میدونی بعد تصادف مامان اصرار داشت هرچی زودتر یه دختر و واسه من انتخاب کنه تا حالم که خوب شد باهاش ازدواج کنم.اونموقع حرفاش خوب روم اثر گذاشته بود و من باور کرده بودم که تو من و به پول فروختی اما نمیدونم چرا ته دلم راضی نمیشدم به اینکه بخوام با کس دیگه ای ازدواج کنم اینطوری شد که هلن به عنوان یه دختر که خانواده مطرحی تو خارج از ایران داره وارد زندگیم شد درحالی که ماجرا این نبود…
هیچی از حرفاش نمیفهمیدم…
حتی یه کلمه و نیاز بود بیشتر برام توضیح بده اما با رسیدن غذاها بحث به همینجا ختم شد و هر دو منتظر رفتن گارسونی که با سلیقه میز و میچید موندیم…
با رفتن گارسون نگاهی به غذاها انداخت:
_بخور تا سرد نشده
اشتهام کور شده بود فقط میخواستم بدونم چه بلایی سر زندگیم اومده که جواب دادم:
_هلن کیه؟
با یه کم مکث جواب داد:
_زن صیغه ای دوستم که در ازای پول قرار شد یه مدت واسه من نقش بازی کنه تا هم مامان دست رو دختری نذاره واسه من و هم اینکه من بفهمم قضیه واقعا چیه…میخواستم از دوستداشتن تو مطمئن شم…
مخم سوت کشید با این حرفش یعنی من تموم این مدت بازیچه شاهرخ شده بودم؟
یعنی تموم مدتی که من داشتم جون میدادم از اینکه اون با یه زن دیگست اون داشت به این فکر میکرد که چطوری از علاقه من نسبت به خودش مطمئن بشه؟
باورم نمیشد…
باور نمیکردم اینجوری بازیم داده بود!
مخم داشت سوت میکشید و دیگه نمیتونستم بمونم
نمیتونستم بیشتر از این بشنوم و بفهمم چقدر حقیر شدم توبازی مسخره شاهرخ!
چشمهام که حالا جلدی از اشک پوشونده بودشون و بهش دوختم و با صدایی که میلرزید لب زدم:
_باورم نمیشه!
و بی معطلی خواستم از رو صندلی بلند شم که سر گیجه بدی سراغم اومد و باعث شد تا علاوه بر نشنیدن حرفهای شاهرخ رو پاهامم نتونم وایسم و روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم….
…………
🍃🍃🍃
واقعا روتون میشه بعده یه هفته همین چارتا خطا بذارید اه یعنی مخ نویسنده در طول هفته فقط اندازه ی چهارتا خط میکشه واقعا که
من انقدر دیر ب دیر پارت های رمان هارو میزارن ک داخل فاصله ای ک بخوان پارت های بعدیو بزارن ی رمان دیگه رو میخونم الان حداقل ۲۰ تا رمان رو باهم دنبال میکنم هم از رمان وان هم از رمان برتر و هم از رمان دونی🙄😂🙌🏾
منم😑😑🤣🤣
بعدازاین همه مدت چقدرککککممممم بود😭😭😭😭😭
منکه خوشم میاد از رمان ممنون از لطف شما ادمین محترم
پارت بعدی رو زودتر بذارید تروخدا تواهش میکمم چند روز دیگه پارت بعدی میاد؟؟
الان خوشحالین که رمان دارین مثلااااا؟؟؟؟بعدیه هفته این چی بود؟من یه رمان دنبال میکنم هرروز سه برابر این پارت میزاره!!!!خجالت دارهههههههه
فکرکنم حق با اون بچه ها دوستانی باشه که میگن دلبر ح•ا•م•ل•ه هست من یجورایی تقریبن این وسطای قصه داستان دیگه به نظرم جالب نبود داشت ناامیدم میکرد اما دوباره خوب شود
تا قبل این بد شدن حال دلبر داشتم به این رمان دوباره امیدوار میشودم اما متاسفانه انگارقرار نیست خوب ادامه پیدا کنه•••• 😕😯🤐😳😵
نیوشااااااااااااااا
دلم برات تنگ شده!
بِنیم کوچوک آبلاجوم😉😀😁😂😃😄😅😆😗😘😍😎😋😊😉😙😚☺🙂🤗😇👯👼👧🙌🙋✌🤘👍👌💋💘❤💓💔💕💖💙💗💝💞💟❣🎼🎤🎻🎺🎹🎸🎷🎧♩🎶🎵🐞🐬🌹🏵💮🌸🌺🌻🌼🌷
اما یچیزه بامزه😉😀😁😎😂 دلم برات تنگ شده اسم یه سریال کره ای بود قدیم دوبله شدخ بود🤗😇😘😍😉😀😁
بنیم کوچوک آبلا جوم😘🤗😇
فکرکردم نظراتم ثبت نشوده🤔
فدات بشممممممم عشقم!
شاهرخ مرد خیلی بی غیرتیه! ی شب با هلن خابید!!!بعد به زنش داره دروغ میگه!
نویسنده عزیز مشخصه مجردی،چون اگه متاهل بودی درک میکردی ک ی زن متاهل نمیتونه با همچین شرایطی زندگی مشترکشو ادامه بده!کدوم زنی هس که شوهرش باهاش این کارا رو بکنه و بازم دوسش داشته باشه!؟؟ من اگه جای دلبر بودم تف میتداختم تو صورت شاهرخ!!!
خاهشا اینقدر فحشا و بی غیرتی رو راحت تو نوشته هاتون نیارید،میدونی اگر یه همچین اتفاقی تو واقعیت بیفته چه طوفانی تو زندگی ی زن ب پا میشه؟عادی جلوه ش ندین،تو بعمنوان ی نویسنده موظفی از نشر اینجور چیزا جلوگیری کنی!
دقیقا خیلى باهات موافقم
اره واقعا اگه تو زندگى واقعى باشه زن اگه شخصیت داشته باشه هیچىقت بر نمى گرده
عکس رمانم مى گه که دلبر حاملست😜😅
ببخشید چراانقد دیر به دیر پارتارو میذارید آدم دیونه میشه🤯🤯🤯😡😡😡
واقعا براتون متاسفم😏😏😏
چحوری روتون میشه؟!
میدونید چند روز گذشته!!😏😏
ببخشید من میخوام رمان زندگی خودمو بنویسم یه رمان که از۹سالگیم بوده وتاالان که۱۳سالمه هم ادامه داره چطوری باید بنویسم لطفاً اگه کسی میدونه بگه بهم ممنون میشم😘
ببخشید فاطی جون ناراحت نشیا فقط برام سوال پیش اومده که از سن ۹ تا ۱۳ سالکی چه اتفاقایی برا شما افتاده که میخواید رمانشو بنویسید اخه منم همسن خودتم تقریبا ۱۴ سالمه ولی هیچ اتفاق خاصی برام نیوفتاده همش یکنواخت بوده🙎🙎🙎
عزیزم حالا بعداً انشالله میخونی😂فقط بگو چطوری باید رمانمو بنویسم عزیزم😘😘
عزیزم میدونی من تونه سالگی یه دختر احمق بودم که دچار یه عشق احمقانه شدم البته میدونم شاید اکثراً به من ناسزا(نمیدونم املاش درسته یانه)بگین ولی خوب دارم میگم احمق بودم و دچار یه عشق احمقانه شدم😔😔😔
سلام
بچه ها میشه یه رمان مثل رمان کلاهدارن بهم معرفی کنید
یچیزه بامزه😉😀😋😁😘 بگم آیلییین جون این دلم براتتنگ شده اسم یکی سریالهای نسبتن قدیمی بود که همون چندین سال پیش تو شبکه محبوب من دوبله شده بود🤗😘✌🤘👍👌💋💘❤💓💕💖💗💟💞💝❣💙🕊🌹🏵💮🌸🌺🌻🌼⚘
واقعییت من خیییلی دلم میخواست تو و چندتا دیگه از دوستان بچه ها رو مثل؛ آیلین جدید عزیز• کیمیااا جون• ترانه عزیز• مرجان خانم• و••••• تو مجازی داشته باشم باهم راحتتر حرفبزنیموصحبت کنیم😉😀😁😊😂🤗😍
نیوشا جانم اگه دوست داشته باشی ایدی تلگرامتو تو رماندونی بده من بهت پی ام میدم!
ادمین تایید نمیکنه….
…
آیلین جون عزیزم واتس آپ نداری🤔 حالا من شمارم دوباره میدم مدیر برات بفرسته من بخاطر شیلتر و اینکه حوصله نداشتم هر دقیقه شیلترفکن روشن کنم دیگه کمتر میرفتن سراغ تلگرام😕😯🤐
نیوشا جان نه وات ندارم،
بهت پی ام دادم تو تل،
یه نگاه بنداز هر وقت تونستی
دیگه انقدر دیربه دیر پارت میزارین رمانتون افتاده سرزبون ها هرکیمیخواد رمان به درد نخور و چرتی رو که دیر به دیر پارت گذاری میشه رو مثال بزنه میگه مثل رمان دلبر استاد👎👎👎👎👎👎😾😾😾😾😾😾😾😑😑😑😑😡😡😡😡😠😠😡😡
دقیقا
ادمین جان داداش داری اشتب می زنی 😠😑😑😑😐😐
سلام ببخشید پارت بعدی رمان را نمیگذارید ؟؟؟؟
یک سال گذشت و شما قصد ندارید بگذارید ؟؟؟
ببخشید پارت ۴۹ برای من بالا نمیاد چرااااا ؟؟؟
اه واسه منم نیومد منم نخوندم😊
یعنی متنش بالا نمیاد
پس کی میخواین اون پارتو بزارین الان ۸ یا۹ روز گذشته وای الان هنو نزاشتن چه جوری روتون میشه خدایی؟ 😕
چقدر منتظر مون میذاری؟
دیگه رمانو تموم کن خسته شدیم
پارت پایانیو بذار هم ما راحت شیم هم تو
دیگه سرو تهشو هم بیار
کافیه
با هدیه موافقم
آخه چکاریه هفته ای دو خط میگذاشتید حالا به ماه میخواهید بذارید شورشو دراوردید
به نظرم نویسنده دلبر استاد خیلی محترمانه یه پارت دیگه بنویس که پارت آخر باشه تمومش کن 😒 من عاشق رمان بودما الان بدم اومده