#شاهرخ
بد شدن حالش بعد از شنیدن حرفام باعث شد تا دوباره خودم و لعنت کنم من در حق دلبر چه بدی ها که نکرده بودم!
کنار تختش روی صندلی نشسته بودم و اون هنوز نه چشماش و باز کرده بود و نه سرمش تموم شده بود که دکتر واسه بار دوم اومد تو اتاق و با لبخند نگاهم کرد:
_نگران نباش!
از رو صندلی بلند شدم:
_چیشده آقای دکتر؟
دکتر که مرد مسنی بود لبخند چند ثانیه قبلش و تکرار کرد:
_جای نگرانی نیست فقط احتمالا داری پدر میشی!
حرفش و تو ذهنم مرور کردم بزاق دهنم و به سختی پایین فرستادم و گفتم:
_دارم….پدر میشم؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_اولین باره که سر گیجه میگیرن؟حالت تهوع …
حرفش و بریدم:
_راست میگید آقای دکتر؟
از این ناباوری من تعجب کرد:
_به جای تعجب الان خوشحال باش برو یه دسته گل بخر واسه خانمت خانواده هارو باخبر کن
دستی تو صورتم کشیدم
باورم نمیشد
دلبرباردار بود؟
دکتر وضعیت دلبر و چک کرد و بعد از چند تا کلمه حرف دیگه از اتاق رفت بیرون و من موندم و دلبری که هنوز چشمهاش بسته بودو فکر و خیالی که تموم شدنی نبود!
تو اوج سردرگمی خوشحال بودم
از تصور اینکه یه بچه قرار بود وارد زندگیم شه از فکر اینکه دلبر مادر اون بچه بود و من پدرش بدنم یخ میکرد!
دکتر راست میگفت باید یه دسته گل خوشگل واسش میگرفتم باید از امروز خوشبخت ترینش میکردم…
باید تموم بدی هام و جبران میکرد به هر قیمتی که شده!
از بیمارستان زدم بیرون و بعد از خریدن یه دسته گل و چهارتا آبمیوه و البته شیرینی ای که خوردن داشت برگشتم کنارش،
بیدار شده بود و تو سکوت فقط داشت پلک میزد که رفتم سمتش و لبخندی بهش زدم:
_صبح بخیر!
گیج نگاهم کرد:
_من چم شده؟
دسته گل نرگسی که دستم بود و نشونش دادم:
_نرگس دوست داری؟
با صدای ضعیفی لب زد:
_آره
به دسته گل طبیعی نرگس سر و سامون دادم و کنارش نشستم:
_تو هیچیت نیست عزیزم فقط…
نمیخواستم بی هیجان بهش این خبر و بدم که از رو صندلی بلند شدم و داد زدم:
_فقط داری مامان میشی…دارم بابا میشم!
انقدر صدام بلند بود که قبل از اینکه دلبر بخواد چیزی بگه صدای عصبی یه مرد از بیرون به گوشمون رسید:
_حالا چون بابا شدی قراره مغز مارو بخوری؟
خندم گرفته بود
انگار یادم رفته بود که اینجا بیمارستانه و مردم مریض دارن که پرستار سرک کشید تو اتاق:
_آقای محترم لطفا آروم!
و بعد رفت پی کارش
انقدر خوشحال بودم که حس میکردم خوشبخت ترینم
نگاهم که به دلبر افتاد تو خودش بود انگار اونم متعجب و گیج بود!
دستام و گذاشتم رو لبه تخت و یه کم خم شدم رو دلبر:
_سرت گیج رفت چون بارداری!
ناباورانه نگاهم کرد:
_امکان نداره!
چپ چپ نگاهش کردم:
_حالا دیگه کاریه که شده
چشماش و باز و بسته کرد:
_خدایا…باورم نمیشه!
نفس عمیقی کشیدم و با چند ثانیه مکث گفتم:
_دلبر
منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم:
_گفتن اون حرفا خیلی سخت بود و شنیدنش سخت تر،میدونم اما ببین انگار خداهم میخواد یه فرصت دوباره به من بده که تو همین روز خبر بارداری تو رو به گوشمون میرسونه
نفسی گرفتم و ادامه دادم:
_توهم یه فرصت دوباره بهم بده…از امروز تموم تلاشم و میکنم واسه اینکه آب تو دلت تکون نخوره
ازت میخوام که من و ببخشی و همه چی و هرچند سخت فراموش کنی!
لبخند تلخی زد:
_این همه مدت اذیت شدم چطور فراموش کنم؟
واسه چند ثانیه ساکت شدم و دلبر ادامه داد:
_چطوری دلت اومد اینجوری بازیم بدی؟
یه کم ازش فاصله گرفتم و پشت بهش ایستادم:
_من حماقت کردم که کر شدم روبه شنیدن حرفهای تو و اون بازی و دوسر باخت و شروع کردم ولی تو…
چرخیدم سمتش و ادامه دادم:
_تو اینکار و نکن…من حاضرم اگه تو نتونستی من و ببخشی بعد از به دنیااومدن بچه بیام محضر و راضی شم به این جدایی و حتی اگه بخوای بچه رو واسه همه عمر بدم به تو اما تو این کار و نکن،
بذار بااومدن این بچه یه بار دیگه طعم خوشبختی و بچشیم بذار یه خانواده خوب باشیم!
نفس عمیقی کشید:
_با بخشیدن من که همه چی درست نمیشه
میخوای چیکار کنی با خانوادت؟چطوری میخوای هلن و از یادشون ببری؟چطوری…حرفش و نا تموم گذاشتم:
_تو فقط باش من همه چی و درست میکنم…من از تو فقط بودنت و میخوام نه چیز دیگه ای
با صدای ضعیفی گفت:
_با خانوادت حرف بزن بعدش هلن و بفرست بره بعدشم یه خونه جدا بگیر واسمون تا ببینیم تو این مدت چی پیش میاد
لبخندی زدم:
_قبول
نگاهی به سرمش انداخت:
_تموم شده،ببین میتونیم بریم!
کارهای ترخیص و انجام دادم و حالا تو مسیر خونه بودیم که گفتم:
_یکی دو روزی و تو اون خونه تحمل کن تا یمن یه خونه خوب پیدا کنم
زیر لب باشه ای گفت :
_یادت باشه که همه چی موقتیه تا وقتی بچه به دنیا بیاد اونوقت تصمیم میگیریم!
……
#دلبر
حالا داشتم میفهمیدم اون حالت تهوعا اون سرگیجه ها و دو ماهی که برام عادی نگذشت بخاطر چی بوده!
وجود یه بچه…
بچه ای از جنس من و شاهرخ..
حرفای تو رستورانش کلافم کرده بود انقدر کلافه که نمیتونستم هضمشون کنم نمیتونستم باهاش کنار بیام و حرفای توی بیمارستان بالعکس
من پشیمونی و تو چشمای شاهرخ و تو نگاهش میفهمیدم
من شرمندگیش و میدیدم ذوقش و واسه دوباره ساختن این زندگی حس میکردم و ته دلم هنوز دوستش داشتم ولی میترسیدم!
این بار محتاط شده بودم تو عشق این بار نمیخواستم ساده دل بدم بهش که تهش بشکنم و تحقیر بشم این بار میخواستم با عقلم پیش برم نه با دلی که باخته بود!
با رسیدن به خونه شاهرخ ماشین و جلو در پارک کرد و پیاده شد و بعد در سمت من و باز کرد:
_آروم پیاده شو
چپ چپ نگاهش کردم:
_دکتر فقط گفت به احتمال زیاد باردارم دوما هنوز فقط دوماهه
آروم پیاده شم؟
سری به نشونه رد حرفام تکون داد:
_تو به حرف من گوش کن فقط
و منتظر موند تا پیاده شم.
از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدیم.
شاهرخ جلوتر از من راه افتاد و به محض دیدن مارال خانم که با یه خانم دیگه رو مبل نشسته بود و در حال گپ زدن بود سلامی کرد و گفت:
_بعدا باهم حرف میزنیم!
و به من اشاره کرد که راهی اتاقم بشم.
یک روز از اینجا بودنم میگذشت و حالا دم عصر بود و بعد از مطمئن شدن از وجود بچه تو شکمم داشتم تلفنی با هیلدا حرف میزدم که گفت:
_وای باورم نمیشه عینهو فیلما یهو غش کردی وبه هوش که اومدی فهمیدی حامله ای؟
با خنده جواب دادم:
_خودمم باورم نمیشه ولی انگار این بچه موقتا مانع طلاقمون شده
صداش تو گوشی پیچید:
_موقتا چیه دیوونه؟نمیخوای بچت و با نداشتن بابا یا مامان اذیت کنی که؟
نفس عمیقی کشیدم:
_نمیدونم هیلدا هیچی نمیدونم یه لحظه با خودم میگم کاش کارای طلاق سریع انجام میشد و راحت میشدم چند لحظه بعدش فکر میکنم چقدر خوبه که این بچه اومده تو زندگیمون
خندید:
_از ذوقه …فهمیدی اون دختر الکی بوده خرکیف شدی چیز خاصی نیست!
خندیدم:
_مگه مثل تو ناقص العقلم؟
و قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم:
پاشو بیا اینجا حوصلم سررفته
سریع گفت:
_بیام و اون دیوای نگهبان نذارن بیام تو چی؟
صدای خنده هام بالاتر رفت:
_شرایط عوض شده عزیزم دیوام از خودم دستور میگیرن تو بیا
باشه ای گفت و قرار شد که بیاد اینجا
میخواستم واسه شام باهم باشیم و حسابی خوش بگذرونیم!
از رو تخت بلند شدم تا واسه اومدن هیلدا دستی به اتاق بکشم.
تخت و مرتبط کردم و یه دست لباس تنم کردم و جلوی آینه شونه ای به موهای بلند قهوه ایم زدم و لبخندی به خودم زدم.
چقدر حالم بهتر بود
چقدر دنیام آروم بود!
مرطوب کننده به پوستم زدم و ابروهام و شونه کردم که نگاهم افتاد به حلقه ازدواجمون
هر دو کنار هم روی میز بودن.
حلقه هایی که با ذوق دستمون کردیم و حالا اینطوری رها شده بودن!
فکری به سرم زد
شاهرخ تو این دو روز واسم سنگ تموم گذاشته بود و واسه جبران اتفاقات بدی که پیش اومده بود از هیچی دریغ نکرده بود که حلقه هارو برداشتم و تو جعبشون که تو کشوی اول بود گذاشتم میخواستم هروقت حس اعتمادم بهش قوی تر شد این حلقه هارو به سرجاشون برگردونیم!
غرق همین افکار حتی نفهمیدم زمان چجوری گذشت و حالا خدمتکار پشت در اتاق خبر رسیدن مهمونم و بهم داد…
در اتاق و که باز کردم هیلدا داشت به سمتم میومد
خوشحال لبخندی تحویلش دادم و به محض رسیدن بغلش کردم:
_خوش اومدی!
خودش و ازم جدا کرد:
_آروم باش عزیزم همش دو روزه همدیگه رو ندیدیم!
🍃🍃🍃
همین؟؟؟؟روتون میشه این چهار خطا بذارید بعده یک هفته😐😐😐😐😐😐😐😐
چقدر کم بود
خیلی ممنون بابت پارت جدید
اگه امکان هست پارتا رو زودتر بزارید مرسی
چرا اینقدر کم😰😰😰😰😰😰
بابا نویسنده بابا ادمین دمتون گرم سه هفتست منتظریم پارت بزارید حالا هم ی تومار ۵ متری آماده کردید منتظرم ببینم چند سال دیگه انشاالله شاهزاده و گدا رو میزارید برا من ک نیومده 😐🙌🏿💫
💩💩💩💩💩💩💩💩به همین راحتی بخشید!!!!!!😶چه مسخره……………دیگه نمیخونمش هم فاصله ی پارت ها طولانیه هم کمه هم قصه مسخره شده ارزش هرس خوردن نداره،به بعقیه هم توسیه میکنم نخونین🤔🤔🤔
بااینکه شاهرخ درحق دلبرخیلی بدی کرده ولی بازم دوست دارم که بهم برسن وبابه دنیااومدن بچه اشون زندگیشون خوب بشه 😊😊مارال وهلنم برن به درک 🙄😐😒
نویسنده ی عزیز شماکه زحمت می کشی می نویسی حداقل پارت وبیشتر کن باورکن به جایی برنمی خوره😑😑
دقیقاً😂😂
والا آخه چرا اینجوری پارت میزارید؟توروخدا زود به زود پارت ها رو بزارید….بخدا تا پارت بعدیو بزارین اصل قضیه یادمون میره
مثل همیشه کم😏
لطفا،خواهشا یا زود به زود پارت گزاری کنید یا پارت هایی که می زارید و طولانی ترش کنید
ادمین عزیز لطف می کنی ایدی کانال تل وبدی
@romanman_ir
نویسنده؟!….شما به تراوشات ذهن مغشوش یه دختر چهارده ساله میگید رمان؟!و به صاحب اثرش نویسنده؟!….
شخصیت دختره رو به گند کشید که حالا با دوتا ببخشید و اینا تموم بشه؟!…اگر دختری به حماقت دلبر وجود داره و به امثال نر هایی مثل شاهرخ اجازه یکه تازی میده و همچنان میخواد بچه ی کسی که تعادل روانی نداره نگه داره ….از بی غیرتیشه…غیرت و غرور فقط برای مرد نیست !!!!!
دمت گرم دخمل خوب
بچه ها چرا اینقدر شلوغش می کنید دلبر خب شاهرخ و دوس داره و حالا با وجود بچش مجبوره چشمشو رو همش ببنده و به شاهرخ اعتماد کنه
فقط این که پارت خیلی دیر میاد و کمه خواهش می کنم یه فکری بکنید