رمان دلبر استاد پارت 71

4.7
(17)

 

بی معطلی گوشی رو قطع کردم و شماره فرهاد و گرفتم دیگه نمیتونستم صبر کنم هلن هر لحظه داشت به دلبر و زندگیم نزدیک و نزدیک تر میشد و من به هیچ قیمتی نمیخواستم زندگیم و از دست بدم!
با شنیدن صدای فرهاد بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب:
_دیگه وقتشه فرهاد…هلن یه سایه سیاه شده رو زندگیم دیگه باید یه کاری کنیم دیگه…

حرفم و قطع کرد:
_دیشب که با پدرت حرف زدی تونستی چیزی بفهمی؟تونستی بفهمی که هلن و میشناسه یا نه؟

جواب دادم:
_نه هیچی نمیدونست و آخرشم باهم بحث کردیم و من از خونه زدم بیرون
نفسی گرفت و گفت:

_اون کسی که پدرت باید بشناسه هلن نیست مادر هلنه!
حرفش تو سرم بارها و بارها تکرار شد اما چیزی ازش نمیفهمیدم که گفتم:
_ما…مادر هلن؟
حرفم و تایید کرد:
_بین پدر تو اون زن یه راز قدیمی هست!
واسه ثانیه ای چشمام و باز و بسته کردم نزدیک خونش بودم و بیشتر از این نمیتونستم به حرف زدن باهاش ادامه بدم که گفتم:
_نزدیک خونتم ماشین و برات آوردم دلبرم باهامه حواست باشه نمیخوام فکرش درگیر شه…چیزی جلوش نگو تا بعد باهم حرف میزنیم.

باشه ای گفت و مکالممون به پایان رسید.

جلو در خونش ماشین و نگهداشتم دلبر هم پشت سرم ماشین و متوقف کرد که پیاده شدم با لبخند ساختگی ای که میخواستم کلافگیم و پشتش قایم کنم به سمتش رفتم و در ماشین و براش باز کردم:

_جا داره ازت تقدیر کنم…عالی رانندگی کردی
لبخند مغرورانه ای زد:
_حالا مونده تا بهش برسی!

و با خنده از ماشین پیاده شد.
تکیه به ماشین منتظر اومدن فرهاد بودیم که بالاخره سر و کله اش پیدا شد دلبر با دیدنش لبخندی زد و زودتر سلام کرد:
_خوبید شما؟
فرهاد به گرمی جواب سلامش و داد:
_ممنون…شما خوبید؟شما که میگم یعنی همه خانواده هر 3 تاتون!
و آروم خندید که گفتم:
_آره هممون خوبیم…ماشینتم خوبه!
و سوییچ و گرفتم سمتش که گفت:

_حالا عجله ای نبود شاهرخ من که این ماشین و لازم ندارم
تشکر کردم:
_ممنون این مدتم حسابی زحمتت شد
و دستش و به گرمی فشردم که لبخندی زد:

_خیلی خب حالا بیاید بریم بالا یه چای باهم بخوریم
قبل از من دلبر رفع تعارف کرد:
_ممنون ولی امروز و میخوایم با ماشین جدیدمون یه دوری بزنیم

فرهاد که مثل من فکر و ذهنش درگیر هلن بود تازه دو هزاریش افتاد و نگاهی به ماشین انداخت:
_یادم رفت بگم…ماشین نو مبارک
دلبر جواب داد:
_ممنون
و روبه من ادامه داد:
_بریم؟
سری به نشونه تایید تکون دادم و بعد از فرهاد خداحافظی کردیم و راهی شدیم.

تو مسیر دلبر خوشحال از خرید ماشین و رانندگی باهاش پر ذوق و شوق بود اما من درگیر فکر به هلن فکر به حرفهای فرهاد…
فکر به گره ای که نمیدونستم چجوری باید بازش کنم!

با شنیدن صدای دلبر به خودم اومدم:
_دلم میخواد برم دنبال هیلدا باهم بریم دور دور
باهاش مخالفت نکردم:
_خب برو عزیزم فقط مواظب باش

نگاهم کرد:
_یعنی تورو بذارم خونه؟
نوچی گفتم:
_همینجاها پیادم کن میخوام برم کافه عماد راجع به چاپ کتاب درسیمون باهاش حرف بزنم.
خوشحال از اینکه میتونست بره دنبال هیلدا ماشین و نگهداشت:
_خب پس خداحافظ!
برای اینکه یه وقت شک نکنه چپ چپ نگاهش کردم:

_حداقل تا اونجا من و میرسوندی!
خندید:
_دیگه تا من تورو ببرم و برگردم سمت خونه هیلدا شب شده خودت یه تاکسی برو بگیر

و لبخند گول زننده ای بهم زد که پوفی کشیدم:
_خیلی خب کارت که تموم شد بهم زنگ بزن…دنبالم که میتونی بیای؟
با خنده گفت:

_اگه تونستم حتما!
و به در اشاره کرد که پیاده شم !

مطابق حرفش پیاده شدم و کنار خیابون ایستادم به انتظار تاکسی و دلبر گازش و گرفت و رفت!

اولین تاکسی ای که ایستاد سوار شدم و به فرهاد زنگ زدم و ازش خواستم بیاد دنبالم.
باید قضیه رو میفهمیدم باید میفهمیدم هلن کیه و چرا عین بختک افتاده رو زندگیم…

دوتا خیابون بالاتر پشت سر ماشین فرهاد،از تاکسی پیاده شدم و سوار ماشین فرهاد شدم.
ماشین و به حرکت درآورد و گفت:

_چه سرعت عملی!
وقتی واسه این حرفا نبود که گفتم:
_بگو ببینم چی فهمیدی

فلش و وصل کرد به ماشین و صداش و باز کرد:
_خودت گوش کن…
و صدای هلن تو ماشین پخش شد:

(…دارم از دور میبینمشون،نمیدونی شاهرخ توتونچی واسه خریدن یه 206 چه ذوقی کرده!)
و خندید و خطاب به مخاطب پشت تلفنش که قطعا یزدان بود جواب داد:
(یه چند دقیقه دیگه کوفتش میکنم این خوشحالی و ولی میدونی من حالم فقط با زمین زدن اون هفت خط آشغال خوب میشه…من باید افشین توتونچی و به زانو در بیارم…اون عوضی باید بیفته به پاهام و من مثل یه سگ باهاش برخورد کنم…درست مثل خودش!)

دیگه خبری از اون خنده ها نبود عصبی بود و کلافه و یزدان هم آتیشش و تند تر میکرد که هلن گفت:

(حالیش میکنم تجاوز یه زن بی پناه یعنی چی..
زندگیش و با گرفتن تنها پسرش و تموم داراییش سیاه میکنم و انتقام مادرم و ازش میگیرم…
از خون مادرم نمیگذرم!)

حرف هلن که تموم شد فرهاد صدای ضبط و بست:
_فکر نکنم دیگه بیشتر از این لازم باشه چیزی بشنویم…همه چی مشخصه!
گیج بودم اما حرفهای هلن و خوب میفهمیدم اون داشت از بلایی که سر مادرش اومده بود حرف میزد از انتقام خون مادرش که انگار پای بابا بود!

شیشه رو دادم پایین تا یکم هوام عوض شه و گفتم:
_پس هلن بخاطر گذشته ها اومده
_آره اون میخواد انتقام بگیره…حالا تو همه نقشش و میدونی!
سرم سوت میکشید نمیدونستم باید چیکار کنم که فرهاد ادامه داد:

_قبل از اینکه اون بخواد کاری کنه تو مچش و میگیری و همه چی و بهش میگی به نظرم اونم ترجیح میده بره همونجایی که بوده
نوچی گفتم:
_اون واسه انتقام مرگ مادرش اومده به این سادگیا نمیره!

فرهاد جواب داد:
_خب بسپرش به پلیس…
حرفش و قطع کردم:
_اونطوری پای بابا هم گیر میشه…بهتره باهاش حرف بزنم!
نفس عمیقی کشید:
_نمیدونم هرکاری میخوای بکنی زوتر بکن اونی که اینطور داره دلبر و تورو دید میزنه هیچ بعید نیست بخواد یه بلایی سر خانوادت بیاره

اوهومی گفتم:
_باهاش قرار میذارم.
و با هلن تماس گرفتم و واسه ناهار باهاش قرار گذاشتم…

#دلبر

با دوتا آب طالبی برگشتم تو ماشین که هیلدا با خنده گفت:
_خیال نکنی این شدت شیرینی ماشینا!باید ناهار بریم بیرون مهمون تو
پوفی کشیدم:
_توهم که بدتر از من هرچی بخوری باز گشنته ولی چشم!
لبخند رضایت بخشی زد و خواست از آب طالبیش بخوره که انگار چیزی یادش افتاد و گفت:

_راستی رفتی اینارو بخری پیام اومد واسه گوشیت فکر کنم شاهرخه داره میگه هیلدارو بپیچون بیا خونه!
و خندید که گوشی و از تو کیفم بیرون آوردم:
_نه بابا شاهرخ که اصلا خونه نیست!
و رمز گوشی و زدم تا ببینم چه پیامی واسم اومده.
با دیدن شماره غریبه ای که رو گوشی افتاده بود متعجب پیام و باز کرده بود یه پیام بی سر و ته که نوشته بود
(اگه میخوای همه چی و بدونی امروز ساعت 1 بیا رستوران دیوان)

متن پیام و چند باری خوندم اما ازش چیزی نفهمیدم که هیلدا پرسید:
_چت شد؟
صفحه گوشی و گرفتم سمتش:
_این کیه دیگه؟

متن پیام و که خوند مثل من گیج شد :
_شاید شاهرخه با یه شماره دیگه میخواد سوپرایزت کنه
حرفش و رد کردم:

_هیچ مناسبتی نیست فکر نکنم از این خبرا باشه
نگاهی به ساعت انداخت،12 و 15 دقیقه بود.
_خب میریم اونجا ببینیم چه خبره نهایتش اینه که سرکاریه که البته مهم نیست و میشینیم دوتایی غذامون و میخوریم دیگه!

نفس عمیقی کشیدم:
_نمیدونم…
دل نگرونیم که دید گفت:
_میخوای اول زنگ بزنی شاهرخ؟

استرس عجیبی گرفته بودم نگران خودم که نه نگران بچه بودم و حدس میزدم شاید مارال خانم پشت این قضیه باشه واسه همین سری به نشونه تایید تکون دادم:
_آره بهتره بهش زنگ بزنم!
و شماره شاهرخ و گرفتم…

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sara
sara
3 سال قبل

خیلی دیر پارت میذارید

Mahsiid
Mahsiid
3 سال قبل

پارت۷۲ روکی میزارید؟

ایمو
3 سال قبل

چه خوب میشد این رمانم مثل بقیه رمان ها نباشه. که البته بعید میدونم. 😂

پارمیس
3 سال قبل

میگم میشه آخرش یه جوری بشه که یا شاهرخ یا دلبر بمیرن توی درگیری مثلا هلن دلبر رو گروگان میگیره بعد آخرش یا دلبر یا شاهرخ تیر بخورن بمیرن اینجوری یکم غم انگیز و هیجانی میشه

فرى
فرى
پاسخ به  پارمیس
3 سال قبل

😐😂عه چرا با روحیمون مى خواى بازى کنى🤪

پارمیس
پاسخ به  فرى
3 سال قبل

قشنگ میشه خب😂

پارمیس
پاسخ به  پارمیس
3 سال قبل

بیشتر دلم میخواد دلبر بمیره یه جوری که از شدت ناراحتی گریمون بگیره🥺

نازنین
نازنین
3 سال قبل

وای خدا این رمان مزخرفت هنو ادامه داره.
بیچاره ادمین.
عووووق. فکر کنم یه بچه مهد کودکی داره مینویسه .

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x