رمان دومینو پارت 36

3.8
(10)

 

فخری با گونه‌های گل انداخته نگاه از او گرفت.

– روم نشد به گلی بگم… فک کردم بگن چه‌قد هوله…

جمشید از خجالت همسرش خنده‌اش گرفت‌.

– نمی‌گن، نترس… برو پیش گلی و مریم بهشون بگو اونا تجربه دارن می‌تونن راهنمایی‌ت کنن.

دست بر کمر همسرش گذاشت و او را با خود هم‌قدم کرد. در آهنی باغ را بست و قفل کرد‌.

– برو خونه فخری جان منم یه سر برم سر اون زمین می‌آم…

فخری نگران از دلشوره‌ای که به جانش افتاده بود قدمی پشت سرش برداشت.

– جمشید تو رو خدا دعوا راه نندازید…

جمشید با لبخندی اطمینان‌بخش چشمی گفت و همسرش را راهی کرد…

منوچهر بی‌توجه به حاج‌اسماعیل و پسرش هر ثانیه دستور جدیدی به کارگر‌هایش می‌داد.

حاجی لب تر کرد و حرفش را تکرار کرد:

– من سند این زمینو دارم پسرم…

منوچهر پوزخندی زد و با تمسخر گفت:

– راست می‌گی حاجی؟ کدوم سند؟ من بی‌فکر کار نمی‌کنم حاجی جون که! دوبرابر تو پول ریختم تو حلق امینی‌ها تا تونستم راضیش کنم بیاد سند محضری به نامم بزنه!

حاجی دست به زانویش گرفت و برخاست.

جمشید تابع پدرش بلند شد و کمکش کرد تا بایستد.

– نکن منوچهر.‌.. همه‌ی این آبادی می‌دونن این‌جا زمین ماست… نکن بابا جان… آدم از حرومی به جایی نمی‌رسه یه‌کم کینه‌ی دلتو کم کن و…

منوچهر میان حرفش آمد.

– جمع کن بابا پیرمرد اومدی منو نصیحت می‌کنی؟ تو اگه عقل تو کله‌ت بود اون زنو راضی می‌کردی با من راه بیاد! حالام بهت می‌گم راضیش کنی… این زمینو با همه درختایی که توش زدم می‌دم واسه خودت…

پوزخندی زد و تحقیر‌آمیز جمشید را نگریست:

– بزن پشت قباله‌ی عروست اگه خواهر‌زنم شد!

جمشید خیز برداشت که سمتش هجوم ببرد حاج اسماعیل مچ دستش را گرفت.

– هییش! اون همینو می‌خواد… صدقه سر عروسم پولی ک دادم بابت این‌جا بریم پسرم!

جمشید نگاه خشمگینی به منوچهر انداخت و در جوابش پوزخند زهر آگینی دریافت کرد…

جمشید و پدرش سلانه‌سلانه و ناامید از ظلم و ستمی که پول…

آن‌که به قول معروف چرک کف دست بود و دنیا را از آن‌چه هست بی‌ارزش‌تر می‌کرد راه خانه را طی می‌کردند.‌

اتابک کوچک که همراه پسر بچه‌ها با تکه‌هایی سنگ و چوب بازی مجهولی می‌کرد با دیدن دایی‌اش بدو‌بدو سمتش دوید.

– دایی جون!

جمشید علیرغم تمام دلخوری و خشمش آغوش گشود و بغلش کرد.

– شیر‌مردم چه‌طوره؟

خودش را به دایی‌اش چسباند.

– بغلم کن دایی خسته شدم!

حاج‌اسماعیل با لبخندی نوه‌اش را نگریست و بوسه‌ای به سرش زد.

با گام‌های آهسته کمی جلوتر به راه افتاد.

جمشید اتابک را در آغوش کشید و بلندش کرد.

سر بر شانه‌ی دایی‌اش گذاشت و با بغضی کودکانه پرسید.

– دایی پس بابام کی می‌آد من دلم تنگ شده…

جمشید محزون و دلگیر از تمام ستم‌های روزگار آهی کشید و گفت:

– می‌آد دایی جون… اون داره کاری می‌کنه ما این‌جا در امان باشیم… دعا کن سالم برگرده پیش تو و مامانت عزیزم… اینم یادت باشه مرد هیچ‌وقت گریه نمی‌کنه…

اتابک دماغش را بالا کشید و اشک‌هایش را تند و تند پاک کرد.

– یعنی اگه گریه کنم مرد نیستم دختر می‌شم؟

جمشید خندید و محکم گونه‌ی خواهر‌زاده‌اش را بوسید.

– آره دایی جون دخترا زر‌زر می‌کنن، مرد باید مث شیر غرش کنه!

****

کینه‌ی منوچهر روز به روز از جمشید و پدرش بیشتر و بیشتر می‌شد.

فکر می‌کرد دلیل رد کردنش توسط مریم حرف‌هایی است که در خانه‌ی حاج‌اسماعیل به گوش مریم و مادرش خوانده می‌شود…

هیچ کس او را درک نمی‌کرد، عشقش به مریم را.

از وقتی فهمید دست چپ و راستش کدام است عاشق دختری شده بود که می‌دانست نافش را برای برادرش بریده اند.

دست خودش که نبود! نمی‌توانست دست بکشد وبه ناز نگاه دختر نگاه نکند نمی‌توانست ببیند برادرش هرگاه از شهر می‌آید با تکه پارچه‌ای بی‌ارزش یا کفش و لباسی لبخند بر لبان نگارش بیاورد…

به خودش بود باید سرتا پایش را طلا می‌گرفت!

زودتر از همه مادرش به علاقه‌ی او پی برد، و مجبورش کرد با بانو ازدواج کند…

گفته بود اگر بار دیگر به نامزد برادرش چشم بدوزد شیرش را حلال نمی‌کند…

بغض کرده بود گریسته بود… تا روزها بانو را تحویل نمی‌گرفت زیبا بود چشم‌ابرو مشکی و برفی اما مریمش نبود…

عروسی محمد که شد چشم بست به روی همه چیز به روی دلش احساسش…

با خودش گفت حالا مریم حکم خواهرش را دارد اما مگر دل حالی‌اش می‌شود؟!

نگار باشد و نگاه نکنی؟ بخندد و دلت نلرزد؟ لب برچیند و دلت نسوزد؟

نتوانست… نمی توانست!

از آنجا کند و گوشه‌ی دیگری از آن آبادی خانه‌ای ساخت تا از گزند این عشق خانمان‌سوز در امان بماند.

پروانه که به دنیا آمد کم‌کم داشت طعم یک زندگی آرام و بدون دغدغه را می‌چشید، تا خبر شهادت برادرش…

فکرش را که می‌کرد، مریم جوان بود و خوش بر و رو اگر می‌خواست ازدواج کند چه؟

اگر بچه‌ی برادرش زیر دست نا‌اهل می‌افتاد؟

اگر بت زیبایش اسیر چنگال مردی دیگر می‌شد؟

دست به کار شد تا جایی در دل مریم باز کند اما او چه می‌کرد؟

از خودش می‌راند این عاشق ناتوانش را…

خسته شده بود، آن‌قدر خسته که نمی‌دانست چگونه حالی دنیا کند که جانش را بگیرد و خلاصش کند…

آهی کشید و دست در موهای پر پشتش فرو کرد، قطره‌ی اشکی از چشمش چکید و بر قبر برادر ریخت.

– چه کردی با من داداش؟ من که عادت کرده بودم… به بانو عادت کرده بودم به دخترم… این وقت رفتنت بود؟ این که دل منو باز بیچاره کنی؟ داداش دارم واسش می‌میرم خودت می‌دونی اون چیه… می‌دونم… می‌دونم اگه بودی می‌زدی تو دهنم که به ناموس خودم چشم دارم اما چه کنم…

خم شد و های‌های گریه‌اش را سر داد.

– غم نبودن تو یه طرف غم دل خودم یه طرف دیگه… دارم خفه می‌شم! کاش می‌شد همه‌ی این سالا رو بالا بیارم و چالش کنم…

دستش را به زمین تکیه داد و بیچاره‌وار بلند شد خسته بود آن‌قدر خسته که احساس می‌کرد باید به فکر قبری کنار محمد برای خودش باشد..

****
تفنگش را از میان پارچه‌ی قرمزرنگی که قایمش کرده بود بیرون کشید و روغن کاری‌اش کرد.

چندین فشنگ در آن جا کرد و بند چرمش را به دوش کشید.

بانو در حیاط خانه مشغول نان پختن بود با دیدن منوچهر هراسان به سویش آمد.

– کجا می‌ری منوچهر؟

منوچهر با چشم‌های ناامیدش صورت بانو را کاوید.

– می‌رم خودمو جلوش خلاص کنم… دیگه تحمل ندارم بانو!

بانو بغض کرده نالید:

– از این عشق سمی‌ت چی می‌خوای منوچهر؟ چرا هم منو هم خودتو زجر می‌دی؟

به پروانه که گوشه‌ی حیاط در حال بازی کردن بود اشاره کرد.

– من به جهنم این بچه چی؟

منوچهر کنارش زد.

– ولم کن بانو… این لحظه فقط از خدا مرگ می‌خوام!

سوار ماشینش شد و به‌سرعت به‌سوی خانه‌ی برادرش راند…

تفنگش را در دست فشرد و به در خانه برادر کوبید…

مریم با چادر رنگی‌اش در را باز کرد. چشمان زیبایش گرد شد و به حال نزار منوچهر چشم دوخت.

– چی شده؟

منوچهر عقب رفت و به دیوار خانه‌ی حاج‌اسماعیل تکیه کرد.

– خسته شدم… دیگه نمی‌کشم. هر کاری می‌کنم به چشمت نمی‌آد!

لوله‌ی تفنگش را زیر چانه‌اش گذاشت و دست بر ماشه…

مریم متعجب نگاهش کرد.

– چی‌کار می‌کنی احمق؟

منوچهر نالید.

– احمقم آره… احمقی که دل داده به تو!

مریم جیغ کشید:

– بذار کنار اون لعنتیو احمق نشو!

خانواده‌ی حاج‌اسماعیل با جیغ مریم هراسان از خانه بیرون آمدند.

ماه‌بست کنار دخترش ایستاد و مضطرب قدمی سمت منوچهر برداشت.

– نکن مادر نکن! زن و بچه‌ت چه گناهی کردن؟

باز هم کسی درکش نمی‌کرد باز هم نمی‌فهمیدند او مرگ را به زیستن ترجیح می‌دهد…

باز هم بانو باز هم اجبار‌های زندگی‌اش…

با قدم بعدی که ماه‌بست برداشت فریاد کشید.

– نیا جلو!

رو به خانواده‌ی حاج‌اسماعیل فریاد دیگری کشید.

– هیشکی نیاد جلو!

جمشید دل شیر داشت نمی‌ترسید. منوچهر هرچه‌قدر هم بد… هرچه‌قدر هم نامرد دلش به مرگ او رضا نبود…

با چشم و ابرو به مریم اشاره کرد… مریم نگاه جمشید را دریافت و آرام جلو رفت.

– منوچهر… چی‌کار می‌کنی؟ خب من یه زنم، یه زنی که تازه چند ماهه شوهرشو از دست داده خب تو باید به من فرصت بدی…

قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشم منوچهر چکید و در ریش‌هایش گم شد.

– که بعدشم سنگ رو یخم کنی؟!

جمشید از کنار دیوار آهسته به منوچهر نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.
مریم ادامه داد:

– نمی‌کنم… من از کجا بخوام یکی و پیدا کنم دلسوز تر از تو که بچمو بسپارم دستش… ها؟

منوچهر لوله‌ی تفنگش را بیش‌تر به چانه فشرد چشم بست و دست بر ماشه گذاشت.

– دیگه واسم مهم نیست می‌خوام بمیرم…

قبل از آن که شلیک کند جمشید هجوم آورد و تفنگ را از زیر چانه‌اش کنار زد و سعی کرد تفنگ را بگیرد…

منوچهر در جدال با او که اجازه ندهد اما…

امان از روزگاری که خوب‌ها را گلچین می‌کند…

امان از دنیایی که گل پرپر می‌کند و خار می‌پروراند… گلوله‌ای شلیک شد… بنگ!

******

اتابک کمی از آب درون لیوان نوشید.

– بچه بودم ولی حالیم بود.. وقتی همه‌ی اون اتفاقا افتاد من اون‌جا بودم. منِ بچه… منی که فکر می‌کردن نمی‌فهمم اما فهمیده بودم اون نی‌نی که منتظر اومدنش بودم چه‌طوری دنیا اومد… اون همه خونو یادمه حتی من با خاله‌مریم بهداری‌ هم رفتم… اون صحنه‌ای که چشمشو بستنم دیدم…

دست آزاد را فشرد و ادامه داد:

– اون نی‌نی آزاد بود…

ازاد لبخند محزونی زد.

– من نمی‌دونستم جریان چیه… اتابک که با پروانه ازدواج کرد، کم‌کم همه چیو برام روشن کرد… منوچهر به من نگفته بود مادر بزرگم زنده است… اتابک منو برد پیشش و همه‌ی حقایقو فهمیدم… از اون به بعد باهاش لج کردم ارث پدریمو ازش گرفتم و خودم کار شروع کردم…

فاخته اشک‌هایش را پاک کرد.

– تو چرا دختر منوچهرو گرفتی؟

اتابک دهان باز کرد اما آزاد دستش را بالا آورد و از او خواست سکوت کند…

دلش برای خاله‌ریزه می‌سوخت حجم این همه حقیقت برایش سخت‌تر از آن بود که بتواند تحملش کند.

– منوچهر از پدرت کینه گرفت… وقتی مامان ماه‌بست رضایت داد و از زندون اومد بیرون، منو که دو سه سالم بود ازش گرفت و اومد شهر با زن و دخترش فربدم همین جا دنیا اومد…

نگاهش را به دست‌های لرزان فاخته داد.

– اون سال‌ها کینه‌ی پدرتو تو دلش پرورش داد و از چپ و راست بهش ضربه زد… اون پدر تو رو مقصر مرگ مادرم می‌دونه، اون همه سال به این امید زندگی کرد که انتقام بگیره… از لحظه‌لحظه‌ی زندگی شما خبر داشت… از این‌که کی پدرت اومد تو شهر زندگی کرد از مرگ پدر بزرگت جانبازی پدر اتا…

آهی کشید.

وقتی خبر ازدواج فاطمه رو شنید با هزار وعده و وعید پروانه رو فرستاد سر راه خواهرت باهاش دوست شد. وقتی دیدن اتا راه نمی‌ده با تهدید جون تو و ناموس خواهرت توی بیمارستان پدرتو مجبور کردن اتابکو راضی کنه با پروانه ازدواج کنه… آخه پروانه هم دیگه عاشق اتا شده بود و نمی‌تونست دل بکنه…

اتابک سر به زیر انداخت…

– فاطمه فکر می‌کرد بهش خیانت کردم. وقتی می‌خواستم همه چیو بهش بگم دیگه شماها نبودید… پروانه بهم گفت شما رفتید خارج از کشور…

فاخته پوزخندی زد.

– پس همه‌ی ماها بازیچه‌ی دست این مردیم! پس فربد هم…

آزاد سرش را به چپ و راست تکان داد.

– نه نه! فربدو از پدرش سوا کن کوچولو… اون این همه سال کنار تو بود که پدرش آسیبی بهت نزنه…

– پس اون حرفاش و…

– شاید مجبور بوده بگه؟

آتنه نمی‌دانست چندمین دستمال کاغذی است که روی میز می‌اندازد…

چشمانش سرخ شده بود و فین‌فین کنان به گریه‌اش ادامه می‌داد…

آزاد زیرچشمی به جعبه‌ی دستمال نگاه کرد.

– وای… این همه دسمال؟ این‌قد فین‌فین نکن آتنه سرم رفت!

فاخته میان گریه‌اش خندید.

– به در می‌گی دیوار بشنوه؟

یونس با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.

– بچه‌ها می‌دونم همتون از یاد‌آوری گذشته ناراحتید اینم می‌دونم زندگی همتون دردناکی خودشو داره… اما بیاید و به الانتون فکر کنید… الانی که برای هم دوستای خوبی هستید، مثل گذشته‌ی مادر و پدرهاتون. دیگه اجازه ندید هیچ‌کس این دوستیو خراب کنه.‌..

اتابک لیوانی برداشت و جرعه‌ای نوشید. آن همه حرف زده بود حس می‌کرد گلویش خشک شده است.

آزاد در تایید حرف‌های یونس گفت:

– من و اتا که رفیق بودیم حالا فک کنیم ببینیم می‌تونیم دختر کوچولو‌ها رو هم راه بدیم تو جمعمون یا نه!

فاخته خودش را به اتابک تکیه داد.

– فقط دلم می‌خواد بخوابم… فقط دلم می‌خواد بیدار شم ببینم همش خوابه… بیدار شم ببینم مامانم هست… بابام هست‌‌‌… تو‌ی همون خونه‌ی خودمونیم… فاطمه زنده باشه اتا شوهرش باشه دوقلو‌ها تو حیاط خونمون بازی کنن و شیرین با من حرف بزنه…

اتابک چایش را روی میز گذاشت و دستش را به دور دخترک حلقه کرد.

سرش را روی سینه قرار داد و بوسه‌ای روی موهایش کاشت.

– همه چیو درست می‌کنم… قول می‌دم بهت…

آزاد برخاست.

– پاشید پاشید برید خونه‌هاتون بخوابید… منم از قرار با دوست‌دخترم انداختید! حالا مجبورم خالی‌خالی بخوابم…

آتنه نگاهش کرد و با صدایی تو دماغی گفت:

-خاک تو سر من ک می‌خواستم واسه‌ی توی بی‌عرضه زن بگیرم.

آزاد شیطان خندید.

– بگیر! من‌که بدم نمی‌آد اون‌وقت همه‌ی شبا خالی‌خالی نمی‌خوابم!

فاخته با تمام حزنش دیگر نتوانست خودش را کنترل کند… آرام خندید و پرسید:

– خالی‌خالی یعنی چی؟

همین‌که آزاد دهان باز کرد تا توجیهش کند یونس با سقلمه‌ای به پهلویش ساکتش کرد.

– هیچی… این بحثا زوده واسه‌ی تو!

با اخم رو به آزاد گفت:

-جلو بچه از این حرفا نزن کنجکاو میشه!

با خنده و شوخی های یونس و آزاد کمی از جو سنگین میانشان کاسته شد..

آزاد فردای آن روز را به همه شان مرخصی داد تا خستگی این شب پر ماجرا را از تن به در کنند‌‌..

با آنکه گفته بود و خندیده بود اما خودش از همه حالش بدتر بود ..

باز هم یاد آوری آن تولد نحس ش!
*******
چند ضربه‌ی آرام به در اتاقش کوبید و منتظر ماند اما جوابی نشنید.

گلی خانم کنارش ایستاد:

– جواب نمی‌ده مادر! مث مادر مرده‌ها خودشو حبس کرده… چی گذشته به این بچه! بمیرم واسه‌ی دلش…

نگران به در کوبید.

– فاخته؟ جواب بده…

فاخته صدایشان را می‌شنید اما… نمی‌توانست واقعاً نمی‌توانست جوابش را بدهد…

او بود و مرگ آرزو‌هایش او بود و یک دنیا غمی که بر سینه‌اش سنگینی می‌کرد…

او تمام حقیقت زندگی‌اش بود… باید در را باز می‌کرد، باید.

باید این حجم غصه‌ها را تمام می‌کرد و پشت سر می‌گذاشت.

دیگر بس بود نباید اجازه می‌داد آن‌چه هدف منوچهر بود به بار بنشیند…

قفل در را چرخاند و روی تختش نشت. سر پایین انداخت و موهای کمی بلند تر شده‌اش را پشت گوشش زد…

به مرد قد‌بلند مقابلش نگاه کرد.
– سلام…

عمه گلی عقب‌گرد کرد و تنهایشان گذاشت…

آن دو باید با هم حرف می‌زدند… مرد آرام قدمی برداشت و کنارش نشست.

– باهام غریبی می‌کنی؟

بغض کرده چند نفس منقطع کشید و لب برچید.

قطره‌ای اشک از چشمانش چکید و روی دستش افتاد…

نای حرف زدن نداشت لب‌هایش را با دندان گزید و چشم بست.

مرد آرام موهایش را نوازش کرد.

– می‌دونم دلخوری می‌دونم حالت بده… منم موندم چرا من؟ چرا تو؟ چرا هیچی ما دوتا مث آدم نبوده تا حالا؟ می‌دونم سخته واست فربدت نیست و منم که روبه‌روتم… می‌دونم سختته اونو دیدی سختته دست یکی دیگه‌ رو تو دستش دیدی…

می‌دونم آخرین نفری که می‌خوای و بهش فک می‌کنی منم…

موهای دخترک را میان انگشت شصت و اشاره‌اش گرفت و فشرد.

– این‌قدر واست کمم ک خودمم خجالت می‌کشم بگم تو… تو می‌خوای زن من شی…

با این حرف‌هایش گریه‌های کوچک فاخته تبدیل به هق‌هق شد.

دخترک را به خودش تکیه داد و آرام آرام پنجه‌اش را میان موهایش حرکت داد.

– گریه نکن دختر کوچولو، من که به تو سخت نمیگیرم که خاله ریزه… هیچی بین ما تغییر نمی‌کنه عزیز من که…

فاخته خودش را جدا کرد و جای‌جای صورت آزاد را کاوید.

مرد خوش‌قیافه‌ی مقابلش قرار بود همسرش باشد…

به اجبار به زور… برای کاری که نکرده بود و روحش خبر نداشت… لب‌هایش را تر کرد.

– منو ببخش آزاد… من نمی‌خواستم این‌طوری شه…

باز هم لب برچید و از چشمانش اشک‌هایی پشت سر هم روی دست آزاد ریخت.

آزاد چشم بر هم گذاشت.

– این‌قدر گریه نکن دخترجون من می‌دونم از سرت زیادم ولی خب چه کنیم بخشنده‌ام دیگه! نمی‌خواد این‌قدر ذوق کنی… اشک خوشحالیتو بذار واسه‌ی شب عروسی!

فاخته میان گریه‌هایش خندید و به مشت به بازوی آزاد کوبید.

– پررو!

آزاد چشمکی زد و لپش را کشید.

– می‌دونی که! هیچ وقت انکارش نکردم…

باز هم آزاد با شوخی‌هایش حال و هوایش را عوض کرد و فاخته چه‌قدر ممنون روحیه شوخ طبع او بود.

شاید اگر هر کس دیگری جای او همسر اجباری‌اش می‌شد مرگ را به بودن ترجیح می‌داد…

*****
فربد در آینه خودش را نگریست، ریش‌های بلند و موهای به هم ریخته‌اش…

حوصله‌ی خودش را هم نداشت روزها بود خودش را در آپارتمان فاخته حبس کرده بود و لباس‌های جا مانده‌اش را می‌بویید…

هنوز نمی‌توانست باور کند پدرش چه بر سرش آورده است!

جانش را… تمام زندگی‌اش را… کسی که روزها و ماه‌ها مواظبش بود که خم به ابرویش نیاید… صنمش…

آهی کشید و ریش‌تراشش را به برق زد چاره‌ای نداشت باید تن می‌داد به خواسته‌ی بی‌شرمانه پدرش… باید این راه را می‌پیمود…

حداقلش این بود که فاخته‌اش را پشت میله‌های زندان نمی‌دید…

با حوصله، پیراهن سفیدش را پوشید و موهای شلخته‌اش را شانه زد. کت ساده‌ی مشکی‌رنگش را پوشید و در آینه به چشمان بی‌فروغ خودش خیره شد…

بغضش گرفت هیچ‌وقت به آزاد حسادت نکرده بود.

نه برای محبت‌های پدرش که خرج او می‌شد و نه برای پول‌های بیشتری که نصیبش می‌شد…

اما حالا از عمق وجودش حسادت را حس می‌کرد…

انگار آتشی در تمام وجودش رخنه کرده و او را به سوی مرگ می‌کشاند…

آهی کشید و کمی ادکلن به گردن و لباس خود پاشید‌.

آن دختر… الهه… چه گناهی داشت؟ آن هم حتماً در میان نقشه‌های پدرش گیر کرده و مانده بود..

بلاخره که چه باید زنش می‌شد…

پوزخندی زد، فاخته‌اش را دو دستی تقدیم دیگری کرده بود و حالا…

خودش داشت برای دختری دیگر دلسوزی می‌کرد…

سویچش را برداشت و از در بیرون زد.

پدر دل دعا کرد فاخته‌اش از آن‌چه نزد او بود خوشبخت‌تر باشد…

دعا کرد لبخند بزند و…
****
آزاد در کنار گلی‌خانم و فاخته احساس خوبی داشت انگار خدا بعد از سال‌ها به او نظر کرده و خانواده‌ی خوبی بخشیده بود.

البته بدون حضور اتابکی که مطمئنا از راه می‌رسید و این حال خوش را زهرش می‌کرد!

برای عشق فربد و فاخته ناراحت بود.

دلش نمی‌خواست میان آن‌ها بایستد اما با دمش هم گردو می‌شکست… عاشق فاخته نبود… ولی می‌توانست حالا از او محافظت کند…

تنها بازمانده از خانواده‌اش را…

آن‌قدر نامرد نبود که لب فرو بندد و بی چون و چرا این ازدواج را بپذیرد…

التماس کرده بود، داد کشیده بود، یقه‌ی منوچهر را میان مشت‌هایش فشرده بود اما مگر عقده‌های این مرد تمامی داشت؟

مگر خدا هم می‌توانست او را از آخرین ضربه‌ای که به دختر جمشید می‌توانست بزند منصرف کند؟

نگاه به صورت سفید فاخته دوخت به لب‌های صورتی‌اش…

برای هزارمین بار اعتراف کرد دلش می‌خواهد آن‌ها را به کام بکشد اما به او قول داده بود…

برادر بودنش چه می‌شد؟ نمی‌خواست با حرکتی ناشیانه خاله ریزه‌اش را بترساند…

فرشته مقنعه مدرسه را از سرش کشید و به کناری پرت کرد.

– چیه این! من نمی‌خوام برم مدرسه!

اتابک اخم کرد.

– یعنی چی نمی‌خوای بری مدرسه؟ این حرکتا یعنی چی فرشته؟

فرشته اخم کرد و به اتابک توپید.

– تو حق نداری با من دعوا کنی اتابک!

اتابک ماشینش را گوشه‌ای پارک کرد و حرصی سمت دخترش برگشت.

– می‌بینی چه‌قدر من داغونم فرشته! می‌بینی دارم جون می‌کنم ک جبران کنم واستون! وضعیت خواهرتو می‌بینی می‌دونی دارم ذره‌ذره آب شدنشو می‌بینم و مجبورم بازم قوی باشم. دیگه واسم جونی نمونده سر مدرسه رفتن با تو سر و کله بزنم! چرا دختر مردمو زدی موهاشو کندی ها؟ خجالت کشیدم مدیرتون گفت چه حرفایی بهش زدی! دختر این سنی می‌دونه لاشی یعنی چی که تو بهش گفتی؟ با بدبختی راضیش کردم اخراجت نکنه!

فرشته اخمو نگاه از پدرش گرفت.

– حقش بود! می‌خواست به حرفم گوش بده که کتکشو نخوره!

اتابک “لااله‌الا‌اله” گویان ماشینش را به حرکت درآورد و سمت خانه رفت.

خانه هم یک بدبختی دیگر داشت، فاخته‌ای که خودش را حبس کرده!

در دلش نالید:

– خدا لعنتت کنه منوچهر!

ماشینش را پارک کرد و به فرشته تذکر داد.

– یواش یواش!

اما فرشته در ماشین را محکم کوبید و زنگ را بی‌وقفه فشرد.

مقنعه‌ی دخترش را برداشت و وارد خانه شد.

در را که بست با اخم کفش‌های نا‌آشنای دم در را نگاه کرد.

با دیدن آزاد روی مبل کنار فاخته قلبش فشرده شد.

اخم‌هایش را بیشتر در هم کشید.

آزاد برخاست و سلام کرد، دستش را به سمت اتابک دراز کرد.

اتابک با حفظ همان اخمش دست او را فشرد.

– خودمونی شدی!

آزاد لب‌هایش را به هم فشرد و نگاه از اتابک گرفت.

گلی خانم از آشپزخانه بیرون آمد.

– من زنگ زدم بیاد مادر!

فاخته خجالت‌زده سرش را پایین انداخت، اتابک متوقع بود.

او‌… آن دختر ناموسش بود… آزاد از جایش برخاست.

– من دیگه برم!

اتابک زیر‌چشمی فاخته را پایید.

حرصش گرفته بود آن‌قدر که او اصرار کرده بود و این دخترک چموش دست از گریه و قهرش نکشیده و حالا با آمدن آزاد…

در یک کلام حسادت می‌کرد!

اگر منوچهر اجبارش نکرده بود هرگز اجازه نمی‌داد آزاد این همه به او نزدیک شود.

می‌شناختش می‌دانست هر غلطی دلش خواسته کرده. آزاد از یک پشه ماده هم نمی‌گذشت!

گلی‌خانم از آشپزخانه صدایش زد.

– آزاد؟ بشین پسرم… ناهار منم آماده‌س بری ناراحت می‌شم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
2 سال قبل

واای عجب 🤔😐😕😑

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x