فاخته لبخندی به رویش پاشید.
– بشین بعد میریم.
اتابک کیف فرشته را روی مبل گذاشت و خودش هم نشست.
– کجا به سلامتی؟
فاخته دهان باز کرد اما آزاد پیشدستی کرد.
– میریم دنبال حلقه…
صورت اتابک قرمز شد و رگ پیشانیاش بیرون زد.
– زود دست به کار شدین!
و چپچپ نگاهی به فاخته انداخت…
فاخته لب گزید و سر به زیر انداخت.
فرشته از سرویس بهداشتی بیرون آمد و کنار آزاد نشست.
– ولش کن اینو امروز به منم پریده! برید حالشو ببرید…
اتابک اخمو برخاست و سمت در رفت.
فاخته هم بلند شد و بهدنبالش رفت. گوشهی کتش را کشید.
– واستا اتا… کجا میری؟
اتابک با غیظ بهسمتش برگشت و نگاه تیزش را روانهی جامهای عسلش کرد.
لبهایش را از غیظ جمع کرد و توپید.
– میرم پیش منوچهر! میخوام معامله رو به هم بزنم!
فاخته ترسیده دستش را گرفت.
– اتا میفهمی چی میگی؟
اتابک زیر دستش زد.
– فوقش میافتی اون تو! باشه همهی زندگیمم بفروشم وکیل میگیرم میآرمت بیرون. اما نمیذارم زن این شی! اون بدبختو چن سال سر دوندی که حالا قالش بذاری و بیای بغل این بشینی هرهر کرکر راه بندازی ها؟
با انگشتش چند تار مویش را گرفت و تکان داد.
– موهاتو واسش افشون کنی؟ ها؟ تو چی فکر کردی بچه؟ فکر کردی این شوهر بشوِ؟ فکر کردی فردا پسفردا بهت خیانت نمیکنه؟
فاخته ناراحت به دیوار تکیه زد.
– تو واقعاً فکر میکنی من فربدو سر دوندم؟
آهی کشید و قطرهای اشک از چشمش چکید.
– اتا بودن من با فربد زجر خالیه. گیریم تو هم همهی زندگیتو فروختی و ثابت کردی من بیگناهم منم بیرون اومدم و زن فربد شدم. تو فکر میکنی منوچهر راحتم میذاره؟ میذاره زندگی کنم؟ بهخدا نمیذاره! اتا من خستمه… منم میخوام زندگی کنم… سختمه یادم بره… هیشکی عشق اولشو فراموش نمیکنه اتا… ولی منم میخوام زندگی کنم. گریههامو کردم شکایتامو از خدا کردم… ولی دست رو زانو گرفتم و بلند شدم… میخوام ادامه بدم… میخوام با یکی مث خودم ادامه بدم… آزاد هم مثل من هیشکیو نداره میخوام خانوادش بشم…
اتابک نگاه از او گرفت و باز هم سمت در رفت.
فاخته باز هم دستش را گرفت.
– نرو…
اتابک خنثی نگاهش کرد.
– میرم بیمارستان پیش شیرین…
فاخته پنجهاش را میان پنجههای اتابک فرو کرد و التماسوار گفت:
– اینطور نکن اتا با من… خودم حالم بده طاقت قهر ندارم…
اتابک دلش لرزید، قلبش فشرده شد و به انگشتان کوچک فاخته نگاه کرد.
کوره بود آتش بود… دستهایش همیشه گرم بود همیشه اتابک را آتش میزد.
فاخته چه میدانست درد دلش چیست چه میدانست حسودیاش میشود. چه میدانست اتابک هنوز هم یاد آن بوسهی آتشین است یاد خیسی لبهایش…
نمیتوانست این عطر را دیگر ببوید این دستها را در دست بگیرد و یا برای تسکین دخترک گاهی در آغوشش بکشد و موهایش را ببوسد و ببوید…
میدانست فاخته حیف اوست میدانست سنش کم است کوچک است اما…
به این گاهی بودنش هم راضی بود به اینکه زنش نباشد اما باشد…
حالا با ازدواجش همین بودنهای کوچکش را هم نداشت…
چشم بست و خم شد لب بر پیشانی سفید فاخته گذاشت و بوسید.
– قهر نیستم… میرم بیمارستان…
او را تنها گذاشت و از راهرو گذشت و مقابل چشمان دخترک گم شد…
**
فربد قهوهاش را مزه میکرد و در سکوت به لبهای دخترک خیره بود و حرفهایش را گوش میداد بهنظرش دختر خوبی میآمد اما…
او کجا و فاخته کوچولویش کجا؟
دختر زیبارویی بود در رفتار و کردارش نه لوندی پیدا بود و نه آزارش میداد…
به او نگاه میکرد اما چهرهی فاخته مقابلش نقش میبست.
به او گوش میداد، اما صدای مخملی فاختهاش در گوش طنین میانداخت…
حالا کجا بود؟ آزاد را میشناخت. میدانست به خواهشش عمل میکند میدانست فاخته را خوشبختترین دختر روی زمین خواهد کرد…
خودش از دختر کوچولو خواسته بود با آزاد راه بیاید… بعد از آن حرفهایش در مهمانی...
بعید میدانست فاخته جوابش را بدهد اما… او مهربانتر از این حرفها بود…
از او خواست آزاد را قبول کند فقط چون خودش بهتر از هرکسی میدانست پدرش از این راه نا امید شود از در دیگری آرامش دختر جمشید را میگیرد…
با خودش فکر کرد تنها کسی که جسارت ایستادن مقابل پدرش را دارد آزاد است.
پا پس کشید و آرامش آرامِ جانش را به داشتنش ترجیح داد…
آهی کشید و فنجانش را روی میز گذاشت.
– میشه یه خواهشی ازت بکنم الهه جان؟
الهه لبخند نصفه ای زد.
– البته! بگو هرچی دوس داری…
فربد محزون نگاهش کرد.
– من دیگه نمیتونم اینجا بمونم… یعنی راستش فضای اینجا این شهر برام سنگینه… میخوام برم تبریز اونجا زندگی و کار کنم… میخوام… یعنی دوس دارم که تو همراه من باشی…
الهه لبخند متینی زد و گوشه لبش را گزید.
– راستش من نمیتونم الان جواب بدم، میشه بهش فک کنم؟
فربد چشمهایش را از شیشهی پنجره به خیابان دوخت…
کمی آنطرفتر میان شلوغیهای خیابان پر تردد شهر قامت بلند پسر عمویش را دید و دخترک پریشانروی کنارش را…
دید و بغض کرد، دید و یادش آمد الهه آنجا است… لبش را گزید تا از التهاب درونش کم کند.
– باشه هر وقت دوست داشتی جوابتو بهم بده… من دارم کارامو میکنم…
الهه دستمالی سمتش گرفت.
– بگیر عزیزم…
فربد متعجب نگاهش کرد و الهه مهربان خندید.
– اشکاتو پاک کن… منم دیدمش آزادو…
فربد دست به صورتش کشید و خجالتزده اشکهایش را پاک کرد.
– معذرت میخوام…
الهه دلش سوخت، پر از تردید دستش را جلو برد و روی دست فربد گذاشت.
– منم این درد و دارم فربد جانم… فکر میکنم همدردیم، بات میآم هرجا که رفتی…
فربد لبخندی زد و دست کشیده الهه را میان دستانش فشرد…
****
یک چشمش اشک و چشم دیگرش خون، دستهایش را به گونههای خود کشید و سرش را در بالشش فرو کرد…
دوستش داشت عاشق مردش بود مگر میشد به راحتی دل بکند…
به آنی از پدرش متنفر شد که او را به این چاه عمیق انداخته است…
یوسف نبود که آب بیفتد، این چاه خشک تر از آن بود که فکرش را میکرد…
با دست و پای شکسته و بی آب رها شده بود تا همانجا بمیرد…
میدانست هیچ وقت از جای بر نخواهد خواست!
منوچهر آنقدر او را ترسانده بود که مخالفتی نکند…
از تخم و ترکهی حاج اسماعیل متنفر بود، هیچوقت اجازه نمیداد روی خوش زندگی را ببینند…
اگر ریشسفیدی و بزرگتری او نبود حالا مریم ملکهی خانهاش بود نه زیر خروارها خاک سرد…
گوشیاش خاموش و روشن شد…
حوصله نداشت جواب هیچکس را بدهد. رویش را برگرداند و سعی کرد بخوابد…
از خیسی بالش صورتش جمع شد.
ضربهی آهستهای به در اتاقش خورد و متعاقب آن فربد سرش را داخل آورد و آهسته پرسید:
– بیداری پروانه؟
بلند شد و در جایش نشست.
– آره بیا تو…
با تمام دلخوریهایش از فربد، از یک طرف دلش برای خودش میسوخت و طرفی دیگر برادر آرامش؛ که حالا با این اتفاقات طوفانی شده بود که تنها میتوانست بر سطح دریا بوزد…
آنجایی که نشانی از آدمیت نباشد…
روی تخت خواهرش نشست و با ناراحتی سرش را به زیر انداخت.
پروانه دست بر پشت برادر کشید و ناراحتتر از او پرسید:
– الهه رو دیدی؟
– دیدم…
سرش را روی پاهای خواهر گذاشت و در خود جمع شد.
– دیدمشون، اومده بودن خرید کنن یا بگردن نمیدونم اما داشتن میخندیدن. خوشگل بود مثل همیشهش… اونقدر خوشگل که آزادم محوش شده بود…
دستهای پروانه در موهای اسپری زدهی برادر لغزید و نوازشش کرد.
سکوت دوای درد هر دویشان بود...
به زور گفتن پدرشان عادت کرده بودند و این بغض همیشگی در گلویشان سنگینی میکرد…
اهی سرد از سینهی زن برخواست و صدای برادرش بغض او را تشدید کرد.
– اگه مامان زنده بود بازم وضعیت ما این میشد؟ اینقد بدبخت بودیم؟! اگه تو همون موقه با شایان…
– هیشش! اسم اونو نیار… بیشتر از قبل خجالتزده میشم، شاید آه دل اون دامنمو گرفته…
– خستهم پروانه خیلی خسته… دلم میخواد ده روز بخوابم اما وقتی که سرمو زمین میذارم دو دقیقه بعدش با یه کابوس وحشتناک بیدار میشم…
دردشان یکی بود، عاشق بودند… آنقدر عاشق که حالا روحشان در عذابی سخت غرق شده بود.
تلفن پروانه باز هم ویزویزش شروع شد اما کو حوصله که به حرفهای صدمن یکغاز دوستانش گوش دهد.
حالا او بود و برادری دلشکسته برادری دلچرکین و خودش که…
آه کشید و پیشانی برادر را بوسید، او هم مادرش را میخواست او هم دلش شکسته بود او هم…
آه که پدرش هیچگاه نگذاشته بود آب خوشی از گلوی آنها پایین رود…
به خانهاش آمده بود، خانهشان… او و پروانه!
آهی کشید و اتاق خوابشان را باز کرد…
نامرتب و بههم ریختگی تخت دلش را به درد آورد.
پنجره هنوز هم باز بود و بادی که از بیرون میوزید پرده اتاق را به رقص درآورده بود…
از احساس خود به فاخته مطمئن بود اما دلش هم برای پروانه میسوخت.
حاضر بود تمام بدیهایش را ببخشد که این زندگی از هم نپاشد.
حاضر بود بار دیگر او را در آغوش کشد و… از فاخته که خیری به او نمیرسید، مجبور بود عشقش را خاک کند…
حالا که او را نمیتوانست داشته باشد دوست داشت با پروانه بماند که چشم به ناموس دیگری ندوزد…
کاش میتوانست به مادرش بفهماند این زن ذاتش خراب نیست و در آتش کینه و عداوت پدرش سوخته است.
پنجره را بست و پردهی اتاق را کشید. آرام خارج شد و به آشپزخانه رفت تا لیوانی چای بنوشد.
خندههایشان را به خاطر آورد و بوسههایشان و…
کمی آب در چایساز ریخت و دکمهاش را روشن کرد.
چای غلیظ مانده در قوری را در سینک خالی کرد و مقداری چای و دارچین در آن ریخت و منتظر ماند آب کتری جوش بیاید.
آهی کشید و به فاخته فکر کرد، به شانس نداشته اش…
دخترک بیچاره را منوچهر به آتش هل میداد.
آزاد را میشناخت، مردی خوشگذران و عیاش بود.
میدانست دختردایی نازنینش را خوشبخت نخواهد کرد…
ماگ سفید رنگی از کابینت بیرون کشید و چند حبه نبات در آن انداخت.
چای گل دمش را در آن ریخت و پشت پنجره منتظر آمدن پروانه ایستاد.
شاید پیامش را خوانده باشد، شاید بیاید…
انگار انتظارش بیهوده بود، دومین ماگ چایش را هم نوشیده و لیوان مدتها پست که سرد شده بود…
از عشق پروانه به خودش اطمینان داشت اما انگار پدرش زهرچشمی ترسناک از او گرفته بود…
مرد غمگین خسته از بازیهای زشت روزگار کتش را از روی مبل برداشت و خانهای که سالها در آن زندگی کرده بود را ترک میکرد…
سالها خاطرات و سالها خنده و گریه را رها کرده و میرفت…
لحظهی آخر باز گشت و خانه را نگاه کرد.
خانهی خالی از احساس، سرد و سخت را که با غرور ریشخندش میکرد…
**************
دفترخانهی باکلاسی بود، با آن دکور کرم رنگ و گلهای رز طبیعی که در گلدانهایی شبیه شیرهای سنگی گلهایی بسیار زیبا بر روی آن شکفته بودند.
نوار طلاییرنگ دیوار را دنبال کرد و به زنی مغموم رسید که پریشان حالیاش از فرسنگها فاصله قابل تشخیص بود.
جو آنجا سنگین شده بود، تحمل نداشت بماند.
باید سیگاری میکشید تا کمی آرام شود.
پاکت سیگار را که از جیبش درآورد کارمند دفترخانه خمی به ابرو آورد و اخمالو پرسید:
– اینجا که نمیخواین بکشین؟
پاکت را در جیبش برگرداند و در دل ناسزایی گفت.
با قدمهایی سنگین به انتهای سالن نزدیک شد و کنار پروانه ایستاد.
– حرف دارم.
بغض و طوفان درون پروانه، یارای حرف زدنش را ربوده و به قعر دریا برده بود.
منوچهر با آن جلال و جبروتش روی صندلی دیگری نشسته و ابروهایی بالا رفته نگاهش میکرد.
تمسخر نگاهش او را عصبی کرده و برمیآشفت تا فریادی بر سر او کشد و بگوید لعنتی چه از زندگی هایمان میخواهی!
چرا گرهمان زدی که حالا میخواهی این گره کور را بگشایی؟
حرف نزدن پروانه عصبیترش کرد.
– گفتم حرف دارم کری تو؟
پروانه بر خود لرزید و منوچهر با همان خونسردی گوشهی ابرویش را خاراند.
– دختر من با تو حرفی نداره!
بدون توجه به او دست پروانه را کشید و بلندش کرد.
منوچهر با پوزخندی نگاهش میکرد. خودش میدانست پروانه را چگونه تهدید کند…
کنجی پیدا و پروانه را رها کرد:
– نکن پروانه، امضا نکن. خرابش نکن بیخودی، دعوای زن و شوهری بین هر کسی پیش میآد. چارتا من گفتم دوتا تو جواب دادی، میشه بخشید و زندگی کرد…تو دخترای منو قبول کن و تاج سرم شو مثل گذشتمون. مثل همه این سالا که بهخاطر تو از نامردی بابات گذشتم و تاج سرم بودی…
هقهق پروانه روی مخش بود و موهای بههم ریخته زن مرتبی جون او نشان از نزاریاش بود…
جوابش را از چشمهای او خواند، دوستش داشت اما ترسیده بود…
اتابک نگاهش را به دخترش دوخت و آهی کشید.
دکتر گفته بود موهایش کمکم شروع به ریزش خواهد کرد.
گفته بود گیسوهای دخترش را کوتاه کند به نفع خودش است.
اما اتابک دلش نمیآمد. چهطور میتوانست خرمن گندمهای دخترش را درو کند؟
این روزها آنقدر آسان بغض میکرد که خدا میدانست چه دردهایی در دلش است…
بدون آنکه به مادرش یا فاخته بگوید، مقدمهی سفر خودش وشیرین را به کشوری اروپایی که امکانات درمان بهتری دارد فراهم کرده بود…
برای خودش هم بهتر بود شاید فراموشش میشد دل در گرو دخترکی دارک که به زودی راهی خانه مرد دیگری میشود…
دیگر نمیخواست صبور باشد نمیخواست…
او طعم این سیب ممنوعه را چشیده بود…
از روح فاطمه خجالت می کشید اما مگر دل آدم میفهمد به کدامین چشم پر خواهد کشید؟
دستانش را مشت کرد، شیرین خوابیده را رها کرد و سمت گلخانهای که حالا از آن منوچهر بود راند…
میدانست آن ساعت روز حتماً آنجا خواهد بود…
**
آزاد دست سفید و کمی تپل دخترک را گرفت و حلقهای طلایی را در انگشت دست چپش جا داد.
– بهنظرم زرد به دستات بیاد خاله دختر… از حلقهی سفید خوشم نمیآد!
فاخته خجالتزده دستش را پس کشید.
– این خیلی گرون میشه… من از رینگ بیشتر خوشم میآد…
آزاد لپش را کشید.
– دیگه نشنوما! مهم نیست چهقد خریدات گرون بشه دیگه حرفشو نزن…
حلقه را از انگشت فاخته جدا کرد.
– همینو میبریم آقا جفتشم بذار تنگش!
فاخته نگاهش را به پلاکهای درون ویترین دوخت.
قلب… ستاره… گلهای کوچکتر و بزرگتر… پروانه…
میان همهی آنها پلاکی توجهش را جلب کرد…
کودکی که انگار زانوی غم بغل گرفته است میان قلبی که شکافته شده…
حس کرد آن کودک خود اوست… آزاد خم شد و پلاکها را نگریست.
– چیزی میخوای؟
فاخته نگاهش کرد و خجالتزده گفت.
– نه… فقط نگاه میکردم…
آزاد لبخندی به رویش پاشید و مهربانانه دستش را گرفت.
– تو چرا با من تعارف میکنی خاله ریزه؟ با حلقهی خالی ک نمیشه… درسته من از مراسمات ازدواج چیزی نمیدونم اما اینقد حالیم هست که غیر از حلقه باید بازم طلا بخرم واست… هر کدومو میخوای بگم برات بیارن!
فاخته با گونههایی گلانداخته پلاک مورد نظرش را نشان داد.
آزاد خم شد و جایی نزدیک چشمش را بوسید.
– به من باشه میگم سرتا پاتو طلا بگیرم ولی حیف که نمیتونی راه بری!
فاخته باز هم خجالت کشید و لپهایش سرخ شد آزاد لبخندی خواستنی زد.
– فدای خجالتت کوچولو!
*
اتابک حق به جانب و عصبی روبهروی گیت ورودی گلخانه ایستاد.
محمد، جوان لاغراندام نگهبان گلخانه جلویش ایستاد.
– سلام مهندس… آقای کلانی گفتن شما نرید تو…
و خجالتزده سرش را پایین انداخت.
هنوز محبتهای این مرد را فراموش نکرده بود.
اتابک کنارش زد و بیتوجه به صدا زدنهای محمد سمت در پا تند کرد و محمد هم بهدنبالش.
– آقای مهندس… آقا صبر کنید منو اخراج میکنن…
اتابک عصبی در دفتر را باز کرد و مقابل سعیدی ایستاد.
– هستش؟
سعیدی لبخند امیدواری زد بلاخره این مرد صبور آتش گرفته بود بلاخره میتوانست حق کلانی را کف دستش بگذارد.
بدون آنکه منتظر جواب سعیدی باشد در اتاق را بهشدت باز کرد که به دیوار خورد و برگشت…
کلانی خونسرد سیگارش را در جاسیگاریاش له کرد.
– چیه؟ افسارت پاره شده بلاخره؟
و پوزخندی چاشنی حرفش کرد.
اتابک تابلوی کنار دستش را روی زمین انداخت و در چند دقیقه تمام اتاق را به هم ریخت…
شکست، کوبید و عربده کشید اما منوچهر خونسرد به پشتی صندلی تکیه داده بود و بیقراریهایش را میدید…
یک چیزهایی فهمیده بود میدانست او هم به آن دختر ریزنقش علاقه دارد.
در دلش عروسی شکل گرفت او همین را میخواست دیوانگی خانواده حاجاسماعیل…
از هم پاشیدگیشان را میخواست… مخصوصاً حالا که دخترش را هم طلاق داده بودند…
دختری که لیلیوار عاشق این مرد بود… اتابک عصبی یقهاش را گرفت و او را از صندلی کند.
– کی میخواد این عقدههای تو تموم شه؟ کی میخوای تمومش کنی؟ به اون دختربچه رحم نمیکنی چرا بچه خودتو میچزونی؟
منوچهر با حفظ پوزخندش دست اتابک را گرفت که از یقهاش جدا کند.
– انتظار نداری وقتی دخترمو طلاق دادی از خانوادت واسهی پسرم زن بگیرم؟
اتابک غرید.
– خدا لعنتت کنه! منوچهر هیچ وقت از خدا مرگ یه آدمو نخواستم اما از ته دلم از خدا میخوام تو بمیری یه جماعتی از دستت راحت شن!
تفی روی زمین انداخت.
– دِ آخه کثافت، من که زنمو میخواستم اونم منو میخواست تو زورش کردی جدا شه تو زورم کردی طلاق بدم! اون هر کاریم کرده بود بازم زن من بود زنِ من! تو به بچههای خودتم رحم نمیکنی! عوضی!
منوچهر پوزخندی زد.
– بهش گفته بودم عاشق توی کلهخر نشه گفته بودم وقتی اون زنیکه از تو کند، برگرده خونه ولی احمق شد و عاشقت شد پای توی عوضی واستاد که عاشق اون دخترهی کوتوله شدی! فک میکنی میذاشتم دختر منو کنی وسیله فراموشی دختر جمشید؟ اون دختره حق آزاده! مال آزاده! جای مادرش که دستیدستی اون دایی بیناموس تو کشتش!
اتابک یقهاش را ول کرد و به دیوار تکیه داد.
– تو همهی ما رو بدبخت کردی منوچهر! منو… دخترتو… پسرتو… نکن منوچهر بذار این دختر یه روز خوش ببینه. بیا و بذار با پسرت برن سر خونهزندگیشون… من به درک منِ بیشعور منِ عوضی منِ حال بههم زن باشه همش قبول اصلاً نذار دخترت به من برگرده اما…
منوچهر پوزخندی زد و سیگار دیگری آتش زد.
– من واسه خاطر آزاد از همه چیزم میگذرم… دختر و پسرم ک چیزی نیست!
خونسرد پکی به سیگارش زد و دودش را به هوا داد.
– هنوز دیر نشده میتونید معامله رو به هم بزنید. منم خوب بلدم اون مارموز کوتوله رو چهطوری تا پای اعدامم بکشونمش. اونم که بمیره تخم و ترکه جمشید از رو زمین گندشون پاک میشه… اون روزه که عروسیِ منه!
اتابک بیچارهوار نگاهش کرد سختش بود التماس کند سختش بود مقابل کوه غروری که منوچهر ساخته بود کرنش کند…
بغضی به وسعت دریایی بیکران گلویش را فشرد.
بدون آنکه چیزی بگوید در را باز کرو و بیتوجه به کارگرهایی که جمع شده بودند و سعیدی سعی در کنترلشان داشت گلخانه را ترک کرد.
پشت فرمان ماشینش نشست و سر بر آن گذاشت… بغضی بود که شکست و پشت مردانگی لرزید…
آوایی حزین از مردی برخواست که همیشه خودش را فدای دیگری کرده بود…
اشکی چکید و قلبی ترک خورد و شکست و متلاشی شد…
*
منوچهر احساس شعفی در دل داشت با لبخندی غرورآمیز به سعیدی گفت دفتر را جمع و جور کند و خودش میان گلها قدم میزد هنوز زجههای آن دخترک در ذهنش بود…
هنوز یادش بود چگونه به پسرش مینگریست..
آه پسرک احمقش! یادش آمد چند هفته قبل همینجا روی همین صندلی میان گل های رز سفید چگونه پسرها را پریشان ساخته بود و…
****
“کمیقبلتر از پریشانیها”
چندین روز از آن شب کذایی گذشته بود فاخته کنار آزاد کار میکرد،
آزاد به روی نامزد کسی که مثل برادرش بود چشم بسته بود
چون از خودش مطمئن بود عاشق دخترخالهاش نشده عذاب وجدانی هم نداشت.
او هم مثل تمام دختران دیگری ک دل فرودگاهش لحظه ای جذبشان میشد..
این دخترک معیار هایش را نداشت زیادی ساده بود! از آن روزی که فهمیده بود او کیست ” خالهدختر” صدایش میکرد و فاخته حرص میخورد که این القاب پیرش میکند!
اتابک گاهی به آنها سر میزد اما از زمانی که آزمایش های شیرین را دریافت کرده و به دکترش نشان داده بودند قلب همگی شان شکسته بود..
دادخواست طلاق پروانه به دست اتابک رسیده و انگار هیچ وقت زندگی شان سامان نمیگرفت..
همه چیز به هم پیچیده بود تا آن روزی که منوچهر اتابک وآزاد و فربد را به گلخانه فرا خوانده بود هیچ کدام نمی دانستند دیگری هم به آنجا دعوت شده..
منوچهر مغرور و مطمئن چهره هر سه آنها را نگاه کرد سه جوان اخمو که هر کدام را به نحوی چزانده بود!
قصد داشت تکلیف همه شان را یکسره کند..
آنقدر از آن دخترک مدرک ساخته بود که حالا با پوزخندی علنی چهره هایشان را مینگریست..
مطمئن بود هرسه شان به خواسته های او عمل خواهند کرد!
آزاد اخم آلود شیرینی نارگیلی محبوبش را در دهانش چپاند و چپ چپی منوچهر را نگاه کرد، شیرینی را جوید و قورت داد:
-جمعمون کردی اینجا نگامون کنی؟ خب حرفتو بزن صد تا کار دارم!
اتابک پوفی کشید و تکیه اش را به پشتی صندلی اش داد و فربد مانند همیشه اش آرام و متین منتظر حرف های پدرش بود..
منوچهر سعیدی را صدا زد و از او خواست مدارکی که در اتاق مدیریت گذاشته برایش بیاورد..
اتابک نگاهش به در و دیوار گلخانه ای بود که برایش جان کنده و حالا تنها میتوانست نگاهش کند و بس..
سعیدی کاغذ هایی را به دست منوچهر داد و به دنبال کار خودش رفت منوچهر سیگارش را گوشه لبش گذاشت و با پوزخند نمایانش کاغذ ها را روی میز عسلی وسط صندلی ها پرت کرد:
-وردارید بخونید ..
چیمن،مجبور میشه با عموی خواهرش ازدواج کنه،چیزی شبیه زندان بایک زندانبان خیلی جذاب ویک پلیس مخفی،چیزی که با اجبار شروع میشه اما احساسات چیمنو کاملادرگیر میکنه.
اوضاع بهم میریزه وچیمن از ماجدجدا میشه، ماجدی که سالهامثل سایه به دنبالش بوده و هست،اما ماجرا به همین راحتی پیش نمیره، وقتی پای عشق قدیمی چیمن وسط میادو ماجدحسود وبی نهایت انحصارطلب میفهمه که اگه دیرکنه…
وااای بازم دوباره دلم گرفت••• دلم برای فربدوفاخته و آزاد و این بچه، شیرین بیچاره بینواا سوخت•• یکطرف ایندفعه برای پرواانه و اتابک هم دلم خییلی سوخت😐😕😑😯🤐😳😵