رمان دومینو پارت 38

3.5
(8)

 

اتابک و آزاد از جایشان تکان نخوردند اما فربد خم شد و یکی از کاغذ ها را برداشت ..

و نوشته آن تعجبش را دو چندان کرد “پروژه فاخته”.

نگاهش به نوشته های زیر ورقه افتاد نام فاخته توکلی در چندین جمله اش نظرش را جلب کرد

انگار نام او را به جای وارد کننده در جملات کاغذ ها درج کرده بودند..

متعجب به پدرش نگریست:

-اینا چیه بابا؟؟؟

منوچهر سیگارش را خاموش کرد و باقی مانده دودش را به هوا فرستاد:

-مدارک واردات دارو!

اتابک ابرویش را بالا داد و نگاهش کرد، آزاد اما کنجکاو دسته برگه ها را برداشت و مشغول زیر و رو کردنشان شد، منوچهر پوزخندی زد و ادامه داد:

-طوری مدرک ساختم مو لا درزش نمیره!

آزاد متعجب اتابک را نگریست:

-اتا بیا ببین! حتی امضاشم مث مال فاخته س!

اتابک قلبش شروع به کوبش کرد در دلش خدا را صدا زد باز هم این مردک عقده ای و زهر هایش!

دست دراز کرد و برگه ها را از دست آزاد گرفت و نگاهشان کرد:

-خب..

هر سه شان به منوچهر چشم دوختند:

-فک کنم سه تا تون فهمیدید من میخام بازم یه کاری کنم که همتون تشنه ی خونم بشید!

از جایش برخواست و با آرامش خوشه ی انگوری در دست گرفت و یک دانه اش را جدا کرد و به دهان برد:

-اون دختره ی احمق خودش کمکم کرد.. سه سال پیش وقتی واسه ی جور کردن مخارج بیمارستان خواهرش به هر دری می زد.. اون روزا با لذت تو ماشین می‌ نشستم و بال بال زدنشو می‌دیدم.. یاد اون روزی میفتادم که مریم جلو چشمام جون داد یاد روزی که عزا دار بودم و تو بازداشت نمیتونستم حتی خود کشی کنم! همون روزا بود که تصمیم گرفتم دنیای جمشید و هر توله ای پس بندازه رو سیاه کنم! دنبال ی پولی بود و زمین و زمانو بهم میدوخت بعد اینکه سیر دوندگی هاشو دیدم این مدارک و که از قبل آماده کرده بودم و دادم دست یه آدمی که به ظاهر ی پیرمرد مهربون بود.‌

قلب اتابک می‌خواست سینه اش را بشکافد!

ترسیده بود انگار همان پسر کوچولویی است که شاهد مرگ زنی بی گناه و مظلوم بود..

آزاد با شنیدن نام مادرش اخم کرده بود و فربد اما ..

لب فرو بسته و خاموش هنوز حرف های پدرش تمام نشده بود و او عزای فاخته اش را گرفته بود ..

تا ته حرف های پدرش را خواند و فهمید در چه باتلاقی گیر کرده اند..

ای کاش قلم پایش می‌شکست و آن روز فاخته را به آن شرکت کذایی نمی‌برد!

منوچهر با لذت چهره هایشان را نگریست:

-اون دختره احمق با خط خودش اسمشو نوشت با دست خودش سند بدبختی شو امضا کرد! اینا مدارک اصلی نیست! اینا که قانونیه اما! وای به حال اون مدارکی که ثابت میکنه اون دختره ی کوتوله یه قاچاقچیه! خرجش فقط استخدام کردن یه گریمور حرفه ای بود! با خط و امضای خودش.. عکسی که هیچ جوره نمیتونه ثابت کنه خودش نیست! حالا‌.. کافیه من اون مدارکو ی جوری به دست پلیس بدم .. اونوقت! بهترین صحنه های عمرمو میبینم!

اتابک از جایش برخاست تا او را له کند دیگر بس بود بس بود خدایا این مرد چقد عقده هایش بزرگ بود!

آزاد بازویش را گرفت و او را نگه داشت و با نفرت سر تا پای عمویش را رسد کرد..

فربد آشفته حال و بیچاره پدرش را نگریست احساس می‌کرد پاهایش توان حرکت کردن ندارد ..

لال شده بود.. وای بر او که این همه سال فکر می‌کرد پدرش نمیداند او چگونه فاخته را مانند صدفی که مرواریدش را محفوظ می‌دارد روی چشمانش جا داده است… وای وای..

منوچهر حق به جانب خنده ی زشتی کرد:

-ولش کن آزاد ولش کن ببینم میخاد چه غلطی بکنه؟

آزاد زیر گوش اتابک زمزمه کرد:

-آروم.. آروم اتا اون همینو میخاد.. دیوونگی ما!

اتابک را روی صندلی اش نشاند و لیوان آبی برای فربد ریخت و کنارش نشست.

-بخور فربد… قفل کردی… بخور… رکب خوردی ازش نه؟

– می‌دونستم یه چیزی تو سرشه که می‌خواد فاخته رو از خودم دور کنم…

لیوان را به لب هایش نزدیک کرد و مقداری آب به او خوراند، برگشت و به منوچهر تشر زد:

-زده به سرت پیرمرد؟ به اون دختر چیکار داری! بچت داره پس میفته.

منوچهر خم شد و متاسف پسرش را نگاه کرد.. دندان قروچه ای کرد و داد کشید:

-این دختره چی داره که تو اینطوری واسش یقه جِر میدی پسره ابله! احمق بیشعور چینی شکسته رو خیلی ساله دیگه بند نمیزنن! میندازنش دور! از کجا میدونی این دختره دس نخورده س؟ ها؟

پوزخندی زد و با سرش به اتابک اشاره کرد:

-میدونی چقد با این لندهور تو خونه تنها میمونه؟

آزاد طاقت نیاورد دستی که میخواست رسوایی دروغین خاله ریزه را بر طبل بکوبد..

از جایش برخاست و مشتی بر دهان عموی ظالمش کوباند‌…

-خفه شو!

لحظه ای طول کشید تا چند قلچماق وارد وی آی پی شدند و پشت سر منوچهر ردیف ایستادند..

آزاد را به زور سر جایش نشاندند و یکی از آنها خون دهان پیرمرد را پاک کرد.

منوچهر کنارش زد:

-برو کنار پدر سگ! ریختم تو حلقومت که حالا واسم دم دروردی! ریختم تو حلقت که دو متر قد کشیدی و حالا میکوبی دهن منی ک واست پدری کردم؟

آزاد چشم هایش را در حدقه چرخاند و فریاد کشید:

-تو قاتل مادر منی!! تو واسه من پدری نکردی! بنده شهوتت بودی بنده دل صاب مرده تی که این همه عقده توش تلنبار کردی..

به اتابک اشاره کرد و بلند تر فریاد زد:

-بدبختشون کردی چی ازشون مونده؟! یه بار به خودت بیا و حالی خودت کن مقصر مرگ مادرم جز تو کسی نیست!

ولی نه .. راس میگی مقصر جمشیده که واسه جون دادن یه آدمی مث تو اومد جلو و آینده همه ماها رو خراب کرد!

فربد آرام برخاست و دست پدرش را گرفت:

-بابا؟ میخای چیکار کنی با من؟ نگو اونیه که من فک میکنم بابا! خودت گفتی فقط یه مدت دورش کنم… گفتی به نفعشه… این بود؟

منوچهر زیر دستش زد و با نفرت گفت:

-خاک تو سر من با این بچه تربیت کردنم خاک بر سر من! واسه اون دختره اینطوری زرد کردی؟ واسه اونا؟

و اتابک را نشانش داد! اتابک میترسید..

غیرتش قلقلکش می‌داد اما برای دختر کوچولو میترسید..

نکند منوچهر او را به زندان بیاندازد نکند..

وای وای بر آنهمه عقده و کینه و نفرت.. در آن گلخانه نفرت شعله می‌کشید و عشق به گوشه ای خزیده بود و ترسیده و لرزان به شعله هایی چشم می‌دوخت که لحظه به لحظه به او نزدیکتر می‌شدند…

منوچهر مانند پادشاهانی مغرور که عده ای رعیت را می‌نگرند چهره ی ترسان اتابک را نگاه کرد:

-اما اینکه گفتم سه تا تون بیاید و این مدارکو نشون دارم .. میخام باتون معامله کنم.. یه معامله دو سر سود! واسه هر سه تا تون! اگه اون چیزیو که من بخام انجام بدید که به چیزای خوبی می‌رسید‌.. اما اگر نه! وای به حال اون دختره!

سیگار دیگری آتش زد تا شعله‌های خشم درونش کمی خاموش‌تر شوند.

– اتابک… اتابکِ بی‌عرضه! اگه چوب لای چرخم نکنی این گل‌خونه رو می‌زنم به نامت!

چشمکی زد و لبخند کریهی به رویش پاشید.

– یه جورایی مهریه‌تم می‌شه! چون طلاق دخترمو می‌گیرم شده باشه به زور!

آزاد بی‌طاقت بار دیگر از جایش جهید‌.

– مزخرفاتتو تموم می‌کنی یا برم؟

ساعتی بعد هر سه مرد حیران و سرگردان از حرف‌هایی که شنیده بودند سوار بر ماشین آزاد به‌سمت خانه‌ی گلی‌خانم روانه بودند…

فربد با بغض گلویش اتابک و رگ باد کرده‌ی غیرتش و آزاد…

هنوز هم حیران بود… آخر مگر می‌شد! او و خاله ریزه؟

راهنما زد و کناری ایستاد… حالش بد بود خیلی بد به‌سرعت کمربندش را باز کرد و خودش را از ماشین بیرون انداخت… خم شد و کنار خیابان عق زد و عق زد…

کاش می‌توانست همه‌ی درد‌هایش را بالا بیاورد و از دستشان خلاص شود…

اتابک و فربد نگران از ماشین بیرون امدند، اتابک دست بر شانه‌اش گذاشت.

– آزاد؟ چت شده؟

چه سوال مسخره‌ای! معلوم نبود؟ این همه بیچارگی کم بود و حالا انگ بی‌غیرتی هم بر پیشانی‌اش نقش می‌بست…

عقب‌گرد کرد و به چرخ ماشینش تکیه داد…

فربد آرام کنارش نشست.

– همش تقصیر منه…

بغض کرد و سرش را به بدنه‌ی ماشین کوبید.

– کاش پام می‌شکست و نمی‌بردمش اون‌جا!

اتابک چشمان محزونش را میان آن دو به گردش درآورد.

لب‌هایش را به دندان کشید بدون آن‌که چیزی بگوید تا کمرش در ماشین آزاد خم شد و کمی نگاهش را چرخاند.

بطری آب نیم خورده‌ای بیرون کشید و با جعبه‌ی دستمال کاغذی بیرون آورد.

آب را به دست آزاد داد و جعبه دستمال را جلوی فربد گرفت.

خودش هم روبرویشان نشست‌.

– نمی‌دونم چه غلطی بکنم!

آزاد بلند شد و کمی آن‌طرف‌تر دهانش را شست.

اتابک همان‌طور که نگاهش می‌کرد جعبه‌ی دستمال را برداشت و به بازی گرفت.

– می‌دونم خونمونم قیامت می‌شه! مامانم ساکت نمی‌شینه… چه‌طوری به فاخته بگم عرضه نداشتم جلوش واستم؟

آزاد کماکان سکوت کرده بود و جای نامعلومی را می‌نگریست…

روزی از آن دختر خوشش می‌آمد اما فکرش را هم نمی‌کرد روزی بخواهد با او ازدواج کند.

آهی کشید و با قدم‌هایی آرام به سویشان آمد.

– پاشید بریم… مرگ یه بار شیون هم یه بار! ازشون پنهون کنیم وضع از اینی که هستم بدتر می‌شه!

فربد برخاست و بازویش را گرفت.

-هر سه‌تا‌مون بابای منو خوب می‌شناسیم… هر سه، می‌دونیم اهل بلوف زدن نیست… آزاد… من نه واسه‌ی اون مال و اموالی که بابام بهم می‌ده نه… به‌خاطر خود فاخته ازش دست می‌کشم…

اشک چکیده از گونه‌اش را پاک کرد.

– مواظبش باش آزاد… مواظبش باش…

پشتش را به آن‌ها کرد و شروع به دویدن کرد. آزاد قدم تند کرد تا به‌دنبالش برود اما اتابک بازویش را گرفت.

– ولش کن… بذار تنها باشه!

فربد دوید و دوید تا در سیاهی شب گم شد…

گم شد تا عجیب‌ترین روز زندگی‌اش را گم کند…

روزی که پدرش دختری را به معامله گذاشته بود که قرار بود همسر او باشد…

با وعده‌ی مالی که به هر سه‌شان داده بود و تهدید امضا‌هایی که…

ایستاد و دست بر زانویش گذاشت نفسش بریده بود… حتی از این زندگی… فریاد کشید:

– خدا… خدا…

****
آزاد دم در خانه‌ی گلی‌خانم ترمز کرد و رو به فاخته لبخند زد.

– به‌نظرم اینا خیلی کم بودن! تو که هیچی نمی‌گی می‌خوام که!

فاخته خجالت‌زده نگاهش کرد.

– ممنونم… احتیاجی به اینا نبود… به هر حال حماقت من ماها رو کشونده این‌جا… یه دونه روسریشم از سر من زیاد بود…

بغض کرد و چانه‌اش جمع شد.

ابروهایش را به‌هم نزدیک کرد تا از فرو‌ریختن اشک‌هایش جلوگیری کند اما چه فایده!

رودخانه‌ای که راه خودش را باز کند تا هنگامه‌ای که باران ببارد نخواهد ایستاد!

آزاد نزدیکش شد و چانه‌ی کوچکش را در دست گرفت.

– گریه می‌کنی؟ ببینمت؟

گریه‌ی فاخته شدید‌تر شد و اشک‌هایش پشت سر هم پایین آمد.

آزاد باز هم او را در آغوش کشید.

– من این‌قد بدم یعنی؟ این‌قد؟

فاخته سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد.

آزاد او را از خودش جدا کرد و خیره‌ی چشمان قرمز شده‌اش شد.

– پس چرا این‌قد بی‌قراری می‌کنی؟ چند هفته می‌گذره اما هنوزم همون‌طوری هستی که روز اول بودی…

بغض به گلویش خنجر زد، لب‌هایش به‌سمت پایین کشیده شد و نفسش برید…

میان آن همهمه احساس نالید.

– همتونو بدبخت کردم…

آزاد محکم بغلش کرد، استخوان‌های دخترک را فشرد و فشرد تا همه‌ی غم‌هایش را به جان خودش بریزد اما او این‌چنین بغض نکند…

آرام فاخته را از خود جدا کرده و اشک‌هایش را زدود.

– گریه نکن این‌طوری… شاید تقدیر ما اینه که… همراه هم باشیم…

– گریه نکن این‌طوری.. شاید تقدیر ما اینه که… همراه هم باشیم… شاید خدا می‌خواد من و تو بعد این همه بدبختی کشیدن همدیگه رو خوشبخت کنیم و اجازه ندیم یکی دوباره زندگی‌مونو تحت تاثیر خودش قرار بده!

فاخته کنار کشید و لب برچید.

– پس فربد چی؟

آزاد آهی کشید و موهایش را بوسید.

– این چند هفته که نیومدم منم عزای فربدو گرفته بودم… خودش اومد پیشم اون ازم خواست این‌جا باشم… بد رکبی از باباش خورد… حداقل دل تو رو نشکسته بود…

فاخته چشم‌هایش پر شد و با صدای بلند گریه کرد.

– دوسم نداری…

آزاد نمی‌دانست بخندد یا گریه کند! با بدبختی نگاهش کرد.

– خدایا دختر! من به کدوم ساز تو برقصم! هرچی می‌گم یه چیزی می‌گی!

فاخته مظلوم نگاهش کرد.

– مجبوری کسیو که دوس نداری تحمل کنی… من به خودم فک نمی‌کنم… ب تو فکر می‌کنم… به فربد! حتی به اتابکی که به‌خاطر من زنشو طلاق داده! می‌بینم داغونی همتونو و من… نمی‌دونم چه غلطی کنم آزاد! نمی‌دونم کجا برم… اون روز به فکرم رسید خودمو بکشم و خلاص‌تون کنم همتونو… اما نتونستم… حتی عرضه‌ی اونم نداشتم!

آزاد دست‌های کوچکش را میان دست‌هایش گرفت و بوسه‌ای روی هر کدام گذاشت و به گونه‌ی خودش چسباند.

– کدوم آدم احمقه تو رو دوس نداشته باشه؟ دیگه از این فکرا نکنیا… تو همه‌چیز منی. حالا.. پدر ،مادر، برادر، خواهر… با ازدواج با تو فربدو هم از دست می‌دم… نه که تقصیر تو باشه نه! خودم نمی‌تونم تحمل کنم کسی که زنم تو قلبشه… کنارم باشه… تو همه‌کس منی فاخته… پس دیگه حرف رفتن نزن…

پیاده شد و در را برای فاخته هم باز کرد.

– برو تو به هیچیم فکر نکن… تو همه‌چیزمی عزیز دلم سعی کن دیگه به فربد فک نکنی… حداقل به‌خاطر منی که شوهرتم…

فاخته دماغش را بالا کشید و پیاده شد.

– هنوز نیستی!

آزاد گره روسری دخترک را این‌قدر سفت کرد که صورت سفید و کمی تپلش در قاب تنگ روسری گرفتار شد.

– اونوقت که بشم می‌بینم کدوم خاله‌ریزه‌ای زبون‌درازی می‌کنه؟!

نایلون‌های خرید را به دستش داد و بار دیگر پیشانی‌اش را بوسید.

– مواظب خودت باش…

در خانه را باز کرد و آرام وارد شد. حدس می‌زد همگی خوابیده باشند چون به عمه‌اش اطلاع داده بود کمی دیر‌تر به خانه می‌آید.

اما اشتباه می‌کرد، با دومین قدمش سینه به سینه‌ی اتابک شد و جیغ کوتاهی کشید…

اتابک بازوی دخترک را چنگ زد و او را به سمت اتاقش کشاند و آرام در را بست.

– کدوم گوری بودی تا حالا؟!

فاخته مظلوم نگاهش کرد.

– به عمه گفته بودم…

اتابک نگاهش را به سقف چرخاند و باز هم توبیخ‌گر فاخته را نگریست.

– اون از یه پشه‌ی ماده هم نمی‌گذره! شما هنوز عقد نیستین درست نیست!

فاخته خجالت‌زده لب گزید و زیر‌چشمی نگاهش کرد.

– ما همش تو شهر بودیم…

اتابک روی تخت نشست و دست در موهایش فرو کرد.

– برو بیرون درم ببند‌…

فاخته کنارش نشست.

– اتابک؟

بدون آن‌که به دخترک نگاه کند و بدون آن‌که به او توجه کند دراز کشید و دست بر پیشانی گذاشت…

خسته بود آن‌قدر خسته که حس می‌کرد روزها و شب‌ها از خواب بیدار نخواهد شد…

فاخته خم شد و خرید‌هایش را روی زمین گذاشت.

– اتابک… می‌دونم از من بدت می‌آد، از وقتی اومدم تو زندگی تو همه چیزتو بهم زدم… سر یه کینه و عقده‌ای که تو هیچ نقشی توش نداشتی… من…

اتابک سکوت کرد باز هم سکوت کرد تا خودش آرام تر باشد…

دلش خوابی راحت می‌خواست… نه فاخته را می‌خواست نه پروانه را!

حوصله‌ی دختر‌هایش را هم نداشت حوصله‌ی خدا را هم!

عطر فاخته نیز چشم‌هایش را خمار‌تر کرده بود…

کمی خودش را چرخاند و سرش را روی پاهای فاخته گذاشت.

چشم بست و نفس کشید.

فاخته دلسوزانه نگاهش کرد و آرام دست در موهایش فرو کرد…

با خودش فکر کرد این مرد کم از برادرش ندارد پس حالا حق دارد برادرش را نوازش کند.

میان این‌همه سختی و مشقت روزها اتابک در کنارش بود روزها پشت در اتاقش از او می‌خواست بیرون بیاید…

تمام عجز این مرد را در چهره‌ی خسته‌اش می‌دید.

کمی جابه‌جا شد تا بهتر بنشیند… اتابک با نوازش‌های دست‌های نرم دخترک کم‌کم به خوابی عمیق فرو‌رفت…

حتی این‌که فاخته کی اتاقش را ترک کرد هم متوجه نشد…
***
پروانه با دستانش فرمان ماشین را محکم گرفته بود و فشار می‌داد انگار می‌خواست تمامی حرصش را به آن منتقل کند.

کمی جلوتر از خانه‌ی گلی‌خانم به کمین ایستاده بود تا دخترک را ببیند…

می‌دانست پدرش هرگز اجازه نخواهد داد بار دیگر اتابک را انتخاب کند اما می‌توانست حرصش را خالی کند…

با دیدن ماشین آزاد جلو‌ی خانه‌ی گلی‌خانم آتش حسادتش شعله‌ور‌تر شد!

به قول پدرش مگر این دخترک کوتوله که حتی حرف زدن عادی‌اش را هم بلد نیست چه دارد که همه عاشقش می‌شوند؟!

با چشم‌هایش دخترک را تا سوار شدنش دنبال کرد…

تصمیمش را گرفته بود امروز شمشیرش را از رو بسته بود آن هم برای دخترک بیچاره…

دنده‌ی ماشینش را جابه‌جا کرد و عینک آفتابی‌اش را از میان موهایش بیرون کشید و به چشمش زد.

ماشین را به حرکت درآورد و پشت سر آزاد حرکت کرد…

آزاد کنار بوف ایستاد و تابلویش را نگاه کرد.

– یادته اولین باری که همو دیدیم؟

فاخته با یاد‌آوری آن روز از ته دلش خندید و سرش را تکان داد.

– آره!

آزاد خم شد و بی‌هوا گونه‌ی فاخته را بوسید.

– پس بزن بریم ببینیم آتنه چه کرده!

فاخته با گونه‌هایی گل انداخته از شرم پیاده شد اما هنوز یک قدم بر نداشته بود که با قدرت دستی به بدنه‌ی ماشین آزاد کوبیده شد و یقه‌اش میان مشت‌های پروانه محصور.

– دختره‌ی هرزه! هرجایی! تو چرا دست از سر خانواده‌ی ما برنمی‌داری؟ اول داداشم بعد شوهرم حالام که آزاد!

آزاد به‌سرعت ماشینش را دور زد و مچ‌های پروانه را گرفت و او را از فاخته جدا کرد.

– داری چه غلطی می‌کنی تو؟

پروانه دست‌هایش را به‌شدت از آزاد جدا کرد و سیلی محکمی در گوش فاخته خواباند.

– حیف اون همه محبتی که من به تو کردم! هرزه‌ی بی‌همه‌چیز! زندگی‌مو خراب کردی زندگی تو آتیش می‌زنم!

فاخته تخت سینه‌ی پروانه کوبید و شروع به دویدن کرد دیگر بسش بود این زندگی نکبتی را نمی‌خواست!

اشک‌هایش یکی پس از دیگری صورتش را تر می‌کردند و در باد گم می‌شدند.

فاخته می‌رفت و آزاد هم به‌دنبال او نامش را فریاد می‌کشید.

اما دخترک نمی‌خواست بماند!

فاخته پله‌های ساختمانی نیم‌ساخته را در حالی که اشک‌هایش را پاک می‌کرد به سرعت بالا می‌رفت.

آزاد ترسیده صدایش کرد.

– فاخته؟

کارگری اعتراض‌کنان فریاد کشید.

– مگه این‌جا طویله است؟

زانو‌های آزاد شل شده بود! باورش نمی‌شد…

کاش آن‌چه فکر می‌کرد اتفاق نمی‌افتاد… ناتوان نالید.

– نمی‌تونم… بگیرش خودشو می‌کشه!

کارگر یا‌حسین گویان دنبال دخترک روان شد.

اما انگار تمام کائنات دست به دست داده بودند تا دخترک سرعتی مانند باد داشته باشد…

آزاد بیچاره‌وار و چهار دست و پا پله‌های باقی مانده را بالا رفت اما…

فاخته به لبه‌ی ساختمان رسیده بود و فکر می‌کرد.

به این‌که از زمان به دنیا آمدنش همیشه برای همه دردسری بزرگ بوده است!

دختر‌ها اتابک را داشتند و فربد داشت ازدواج می‌کرد… آزاد هم…

آن‌قدر باند‌های فرودگاهش وسیع بود که می‌توانست به زودی زود کس دیگری را جایگزین او کند…

کارگر ساختمان به طبقه‌ی دوم رسید و ترسیده دختر را نگاه کرد.

– بیا کنار دختر جون شر درس نکن!

دخترک اما چشمانش بی‌فروغ شده و آتش جانش رو به افول می‌رفت…

دیگر حتی گریه هم نمی‌کرد… زیرلب زمزمه کرد.

– خدایا منو ببخش!

چشمان آزاد به‌دنبال دخترکی دوید که خسته از تمامی تا ملایمت‌های روزگار جنون به زیر گلویش تیغ فشرده بود…

کارگر بر سر زنان تلفنش را بیرون کشید و شماره پلیس را گرفت…

آزاد اما بی‌حال و بی‌جان به دیوار تکیه داد و چشم بست…

انگار او هم سالیان درازی است که مرده است…

رخت دامادی برازنده‌ی هیکل موزونش بود، زیبا بود و دخترکش!

روبه‌روی آینه ایستاده و صورت غمگین خودش را نظاره گر بود. آرایشگر دست بر شانه‌اش گذاشت.

– داماد خوشتیپی شدی!

لبخند تلخی زد‌.

-ممنونم حسام جان…

حسام شانه‌ای از روی میزش برداشت و در حالی که با دندانه‌هایش بازی می‌کرد گفت.

– یه چیزی بپرسم ناراحت نمی‌شی؟

– نه، چرا ناراحت؟

تردید داشت، نمی‌دانست بپرسد یا نپرسد. با همان شانه‌ی گوشه پیشانی‌اش را خاراند.

– چه‌طوری تونستی آبجی‌فاخته رو فراموش کنی به این زودی؟ من تعجب می‌کنم… اون باری که برای عروسیم اومدم گالری. اون‌همه عشقی که تو داشتی! دقیقاً همین روزایی که اون افتاده تو بیمارستان تو عروسی گرفتی اونم با یکی دیگه…

فربد نگاهش تند شد و چشمانش گرد.

– بیمارستان؟ چه بیمارستانی؟

حسام متعجب پرسید.

– چه‌طور نمی‌دونی؟ دختره خودشو پرت کرده پایین اما خانوادش می‌گن آزاد پرتش کرده. اون کارگری که اون‌جا بوده برگشته افغانستان انگار… تو نفهمیدی آزاد زندانه؟

فربد چشمانش بارانی شد و التماس‌وارانه پرسید.

– توروخدا بگو چی شده فاخته چه‌طوره؟ تو از کی شنیدی ها؟

حسام فهمید گندش را در آورده است بازویش را گرفت.

– داداش من نمی‌دونستم خبر نداری والا به‌خدا نمی‌دونستم، تورو خدا منو شرمنده‌ی عروست نکن الان باید بری دنبالش…

فربد دست او را پس زد و بر سر خودش کوفت.

– چش شده؟ می‌گی یا نه؟

– باشه باشه می‌گم نزن می‌گم!

اب دهانش را قورت داد.

– چن وقت پیش یونسو دیدم، همونی که تو رستوران آزاد کار می‌کرد.

جلو دادگاه دیدمش رفته بودم برای انحصار‌ورثه‌ی اموال پدر زنم… با خانمم بودیم. اون بهم گفت… تا اون‌جا که می‌دونم دختره تو کماست آزادم اون موقه‌ی هفته‌ای بود تو زندان مونده بود الان رو نمی‌دونم چه‌طو شده…

روی صندلی خودش را رها کرد.

– چه غلطی کنم حسام، چه غلطی کنم؟

سرش را روی میز گذاشت و با صدای بلند گریه کرد.

حسام به پیشانی خودش کوبید و پشیمان به رفیق شفیقش خیره شد.

فرهاد شاگردش در اتاق را باز کرد.

– حسام گوشی فربد زنگ می‌خوره.

تشنج اتاق را حس کرد، آرام گوشی را به حسام داده و اتاق را ترک کرد.

نام الهه روی صفحه گوشی‌اش چشمک می‌زد…

دست بر شانه‌ی فربد گذاشت.

– بسه رفیق ببین خودتو داغون کردی، یه آبی به سر و صورتت بزن برو دنبال زنت زشته مهمون دعوت شده اون‌جا…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x