– خداروشکر که خوبه. والا حاجی قدغن کرده که عروسخانوم راحت باشه این چن روزی که اینجاست… دخترا هم توی خونهی قدیمی دارن نون میپزن. حاجقلندرم که طبق معمول رفته قهوهخونه!
فاخته خجالتزده به پهلوی اتابک کوبید و با تعارف گفت:
– چرا گفتن نیان؟ من مزاحمتون نمیشم واقعاً!
حاج فریده نمایشی اخم کرد.
– دیگه چی؟ نشنوما! اینجا نمونی کجا میخوای بری؟
اتابک با ابرو به فاخته اشاره کرد که معنیش این بود “بفرما دیدی گفتم!”
شامشان را خورده بودند و پاسی از شب گذشته بود…
فهمیده بود قصد اتابک راه رفتن روی اعصاب اوست وگرنه میدانست قراری مهم دارد! بودن او روی اعصابش بود و بودن در خانه حاجقلندر بیشتر!
مسواکش را برداشت و با حوله کوچک دستیاش راهی حمام شد تا دست و صورتش را بشوید…
حوله به دست به اتاقی آمد که برایش آماده کرده بودند اما با دیدن اتابک که روی تشک دراز کشیده و مچ دستش را به روی چشم گذاشته بود خونش به جوش آمد.
در را آهسته بست و با اخم به او توپید:
-تو اینجا چیکار میکنی؟
دستش را برداشت و یک چشمی نگاهش کرد.
– کجا باشم مثلاً؟
با اخم زیپ ساک را باز کرد و مسواک را در آن جا داد، حولهاش را به روی ساک پهن کرد تا کمی خشک شود.
– تو قرار بود بری!
– حالا که میبینی نرفتم!
شال را از سر برداشت و به چوبلباسی پشت در آویزان کرد.
– میخواستی روی اعصاب من راه بری نه؟
سرش را بلند کرد و به پهلو خوابید و دستش را ستون سرش کرد.
– اهوم… مثل این یه هفته که تو رو اعصاب من راه میرفتی…
در آن بلوز و دامن زردرنگ شبیه جوجهقناریهای بامزهای شده بود که هنوز پرواز بلد نیستند…
پر عشق و لذت نگاهش کرد، موهای مواجی که دم اسبی بسته بودشان و چشمهای عسلیاش که حالا به زرد نزدیکتر شده بود…
دوباره دراز کشید و هر دو دستش را زیر سر قرار داد.
– خسته بودم دختر! انتظار نداشتی نصفهشبی راه بیفتم که!
خم شد تا تشکش را به گوشهی دیگری بکشاند، اتابک مچ دستش را گرفت.
– کجا؟
-میخوام بخوابم…
با عشق عطر دختر را به ریه کشید.
– معذرتخواهی کنم حله؟ ما که قبلاً هم پیش هم خوابیدیم… مگه کاری کردم؟
مچ دستش را تکان داد تا از دست اتابک آزادش کند.
– باشه ولم کن…
همینکه دستش را ول کرد تشک را دوباره در دست گرفت!
بلند شد و بازوهای فاخته را گرفت.
– بیا ببینم میخوای کلک بزنی؟
او را خواباند و پتو را رویش کشید.
– بخواب ببینم!
و خودش شروع به باز کردن دکمههای پیراهنش کرد…
به بازویش دست کشید.
– ببین چیکار کردی؟ سیاه شده جای نیشگونت!
پشت چشمی نازک کرد و پشتش را به سمت اتابک چرخاند.
– خوب کردم! برقم خاموش کن…
چراغ را خاموش کرده و خودش هم دراز کشید اما بهسوی او، دلش لرزید برای آن موهای تاب دار و خوشبو…
کمی نزدیکتر رفت و موهایش را بویید…
لبخندی زد و چشمهایش را بست. این دختر مستکننده بود، تنش را نزدیکتر کشاند و آرام صدایش کرد.
– فاخته؟ خوابی؟
بیدار بود، بیدار… اما در خواب خلاء! بیدار بود اما نمیخواست آغوش او را نمیخواست…
لبهایش را جوید و چشمهایش را روی هم گذاشت. آن شبی که در آغوش او خفته بود خستهتر از آن بود که بفهمد کجاست اما حالا…
حالا که هشیار بود! پس خواهرش چه؟ خیانت بود مگر نه؟
به خیال آنکه فاخته از خستگی خوابش برده پتوی خودش را کنار زد و آرام زیر پتوی او خزید…
دست به دورش حلقه کرد، کنار گوشش را بوسید.
-خوابت سنگینه کوچولو… تو با من باشی جات تو بغل منه جونِ دلم…
اما او که خواب نبود… بیدار بود و چانهاش میلرزید…
*****
بیدار که شد جوجه کوچولویش هنوز خواب بود.
با آن صورت سفید و لبهای کوچک و نازش که سر بر بازوی او گذارده بود…
با دست دیگرش کمی اطراف تشک دست کشید تا گوشیاش را پیدا کند، چندین تماس از دست رفته از زینتخانم داشت.
میدانست برای نرسیدن به قرار امروزش است، آهی کشید و گوشیاش را کنار گذاشت…
بار دیگر به صورت فاخته خیره شد، میآمد آن روزی که تمام و کمال مال خودش باشد؟
خم شد و آرام بوسهای بر لبهایش زد.
– بخواب جوجهی من… بخواب که ملک عذابت داره میره…
سرش را روی بالش گذاشت و دوباره پیشانیاش را بوسید...
برخاست پیراهنش را پوشید و اتاق را ترک کرد…
********
با صدای خندهی کودکان چشمهایش را باز کرد، یک لحظه فراموشش شد کجاست…
با کنجکاوی چشم چرخاند و همان پسربچهی تخس را دید که با کودک مومشکی دیگری کنارش ایستاده و به او میخندیدند…
مهربانانه نگاهشان کرد.
– صب بخیر بچه ها! خیلی خوابیدم؟
زهره، آرام در اتاق را باز کرد.
– رادین؟ آرین؟ بیاین بیرون ببینم!
– بیدارم زهرهخانم…
وارد اتاق شد و خجل نگاهش کرد.
– ببخشید تو رو خدا اینا خیلی فوضولن. به مامان گفتم شب نمونما، میدونستم صب همین بساطه!
فاخته موهایش را باز کرد تا شانه بزند.
– نه بابا عیب نداره، بچهها توی این سن کنجکاون… خیلی خوابیدم نه؟ جلو حاجقلندر زشت شد.
زهره روسری رنگارنگ زیبایش را جلو کشید و مرتب کرد.
– نه عروسخانوم زشت چی، بابا همون کله سحر با آقا اتابک رفتن باغ… گفتن بهت بگم که از اون طرف میرن شهر…
شبی که گذرانده بود به یادش آمد… در آغوش او اویی که هنوز نتوانسته بود قبولش کند…
آهی کشید و از زهره پرسید:
– نگفت کی برمیگرده؟
– نه اما مامانم دعا میکنه زود بر نگردن شما پیش ما بمونی.
با عروسخانوم گفتنهای زهره و حاجفریده کیف میکرد.
حس تازهعروسهایی را داشت که وقتی بچه بود به اتاقشان میرفت تا کمی شیطنت کند.
عروسهایی با جیرینگجیرینگ النگوهایی که تا آرنجشان میرسید و رایحه ادکلن بلو که اتاقشان را پر میکرد…
در آشپزخانه روی چهار پایهای نشسته بود و از هر دری با مادر و دختر حرف میزد.
حاجخانوم از عروسها و دختر هایش میگفت.
از نوههای شیطانش که گاهی امانش را میبریدند!
بوی بادمجان سرخ کرده و عطر برنج اصیل ایرانی در مشام میپیچید و صدای مرغ و خروسهای همسایه حال و هوای ده را به او القا میکرد…
این حسها را دوست داشت، بودن در اینجا او را یاد مادرش میانداخت… آه مادر بیچارهاش!
دست حاجخانم بر شانهاش نشست.
– تو فکری عروسخانوم…
نگاهی به زن کرد و حواسش را به حلقهاش داد که در انگشت میچرخاندش.
– به مامانم فکر میکردم…
زهره با شیطنت خندید و در حالی که محتوای زودپز را در قابلمه دیگری خالی میکرد گفت.
– فکر کردم دلتنگ دامادتی!
لبهایش را به شوخی گزید.
– وا! من و این فکرا زهره جون؟
حاجفریده شانهی فاخته را فشرد.
– فکر کنی مادر! جرمه مگه؟ راحت باش با زهره خودش از تو بدتره!
سفره را که انداختند دو پسر بچه شیطان و بازیگوش زودتر از همه بر سر سفره بودند.
حاج قلندر که تازه از راه رسیده بود با دست و رویی شسته کنار فاخته نشست.
– خوبی عروسخانوم خوش میگذره؟
خجلتر از آن بود که بتواند با حاجقلندر راحت باشد زیرچشمی نگاهش کرد.
– خوبم حاجی، خداروشکر…
– خداروشکر، بخور باباجون از دهن میافته.
قیمهبادمجان و ترشیهای خوش آب و رنگ حاج فریده وسوسهاش میکرد تا سفره را جارو کند!
شکمو نبود اما این غذا را فوقالعاده دوست داشت…
زهره ترشی بادمجان را کنار دستش گذاشت.
– عالی شده، مامانم خودش انداخته.
***
کنار زهره ایستاده بود و ظرفها را آبکش میکرد و در آبچک قرار میداد.
– میگم… زهره جون؟
– جونم؟
– میشه رفت بیرون؟ یعنی می.شه برم یهکم قدم بزنم؟
زهره قابلمهای را برداشت و اسکاچ را درون آن انداخت.
– میشه رفت ولی تنهایی نه، عصری با هم میریم کنار رود خونه.
قابلمه را از دست زهره گرفت و آبکش کرد.
– میشه یه سوال دیگه بپرسم؟
زهره خندهاش گرفت.
– خب چرا نتونی دختر! رودرواسی میکنی چرا؟ با من راحت باش عزیز دلم…
لیوانی در دست گرفت و همانطور که آن را زیر آب میچرخاند پرسید.
– همسرت کجاست؟
زهره دست از شستن برداشت.
– اون بندره، بندر عباس.
– اونجا چرا؟
– ما خونمون اونجاست، منم اومدم به مامان اینا سر بزنم…
سوالهای بی جوابی در ذهنش بود که باید میپرسید.
زهره بهنظر خیلی عاشق میآمد ولی کنجکاویاش را در دل نگه داشت که بتواند خواب بعد از ظهری داشته باشد که سرحال به کنار رودخانه بروند.
*
موهایش را از حصار کش آزاد کرد و دستش را در آنها فرو برد، این شامپو را فقط بهخاطر بوی محشرش میخرید!
بلوزش را بیرون کشید و تاپ بنفشرنگ بندیاش را پوشید.
روبهروی آینه اتاق ایستاد و به خودش نگریست.
کمی سرحالتر شده بود پوست صورتش دیگر به زردی نمیزد.
خدا را شکر کرد که بار دیگر توانسته است روی پای خودش بایستد.
به زیر پتوی سرخرنگ خزید تا ساعتی بیارامد، سعی کرد چهرهی مادرش را تصور کند…
شبیه همان عکس با پیراهن بنفش و روسری مشکی که در آلبوم خانهی عمه بود.
لبخند مهربانش و آن گونههای برجسته که خواهرش فاطمه هم به ارث برده بود…
آنقدر در رویای خوشش غرق شد که نفهمید چهطور به خواب عمیقی فرورفته است…
**********
اتابک ماشینش را زیر درخت گردوی خانهی حاجی پارک کرد و پیاده شد.
حدس زدن صورت متعجب دختر خنده را به لبش آورد.
خم شد و در حیاط را بست و با قدمهای کمی تند از پلههای ایوان بالا رفت…
حاجی در ایوان بر روی قالیچهای نشسته بود و قلیان میکشید.
– ها پسر جان؟ برگشتی؟
خندید و روی قالیچه کنارش نشست.
– سلام مجدد حاجی، تو راه زنگم زدن کارا رو خودشون راست و ریست کردن انگار.
– من فکر میکنم نتونستی دوری عروس رو تاب بیاری. ناهار خوردی؟
– خوردم، حسابیم خستهم!
حاجی با قلقل قلیانش دودی را بیرون داد.
– دختر جمشید مثل مادرش صاف و ساده است، اون زنت از اینجا خوشش نمیاومد! عروسی زهره که اومدید فهمیدم دختر منوچهر خودش رو سوای ما میدونه…
راستش بین تمام رمان هایی که خوندم اولین رمانی هست که هم قصه اش فرق داره هم اینکه عالی از هر نظر فقط لطف کن زودتر بنویس ممنونم
تو رو جون عزیزترین کست زود ترپارت گذاری کن بابا چرا اینقد طولش میدی
سلام رمانتون جذاب ترین رمانیه که خوندم💙💙دست نویسنده اش طلا❤
ولی بی نظمی ای که تو پارت گذاری هست ادمو سرد میکنه،، همش منتظرم کی میاد
قبلا هم گفتم لااقل بگید کیا پارت میذارید، جواب ادمو هم که نمیدید😕
نکنه میخواید خودم ادامش رو بنویسم خب چرا دیگه نمیزاریدش پارت بعد رو 😕
رمانت خیلی محتوای جالبی داره فقط کاش مرتب پارت گذاری کنی .
میشه لطفا بگید چرا ادامه رو نمیذارید؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ما رو معطل خودتون کردید جوابم که نمیدید
قبلا ک پارت گذاری تون خیلی بهتربود
الان واقعا خسته شدم هعی اومدم سر زدم که آیا اومده یا نه
نظر مخاطب براتون مهم نیست؟؟ ☹️☹️☹️