اتابک از فلاسک سیاهرنگ در استکان لبطلایی کمر باریک، چای خوشرنگی برای خودش ریخت.
– دوسش داشتم، هر بدی داشت مهربون بود. شاید اونم به مادرش کشیده نه؟
قلقلی دیگر و دودی دیگر.
– جوانمردی پسر جوانمرد، آدم پشت سر ناموسش بد نمیگه، حقا پسر همون شیر مردی…
چای نوشید و فکرش بهسوی پروانه پر کشید، زنی با موهای مشکی…
فنجان را نیمهپر در سینی قرار داد.
– خانوم بچهها خوابن؟ یاالله بگم بیدار میشن نه؟
– نه جوون، زنت تو اتاق دم دری خوابه… کسیو نمیبینی راحت باش…
آرام در را باز کرد، میدانست خواب سنگینی دارد اما همیشه احتیاط شرط عقل است!
مثل فرشتههای بهشتی خوابیده بود. موهایش نامرتب روی بالش ریخته و پتو رویش کنار رفته بود.
آرام کنارش نشست و دستش را نوازشوار بر روی موهای دختر کشید.
از خودش شرمنده شد که لحظهای پیش به یاد زنی دیگر افتاده بود…
با آن شلوار و پیراهن راحت نبود که بخوابد اما آنقدر خسته بود که حالی نداشت حتی شلوارش را هم عوض کند…
آرام سرش را روی بالش او گذاشت و چشمهایش را بست…
*******
مثل دختر بچههایی که بیخودی بهانه میگیرند با اتابک حرف نمیزد.
فکر میکرد اتابک به او کلک زده است… سنگی برداشت و در آب رودخانه انداخت.
صدای برخورد سنگ و آب سرحالش آورد. سنگ دیگری برداشت و با قدرت بیشتری پرت کرد.
-اووف چه صدایی! لعنتی…
اتابک شاخههای گِز را درون دایرهای که از سنگها درست کرده بود ریخت و آتشزنه را رویش خالی کرد.
– چیکار میکنی وروجک؟
کنار آتش ایستاد و دستش را روی آن گرفت تا کمی گرم شود.
– سر و دماغ ماهی ها رو میشکوندم…
لپ فاخته را کشید و سیبزمینیها را در آتش انداخت.
– میرن ازت شکایت میکننا! اونوقت میندازنت زندان…
خندید و روی زیرانداز حصیری نشست.
– زیادی فوضولی کنی سر و دماغ خودتم میشکونم!
– میدونستی من خواب این روزو دیده بودم؟
چشمهای دختر به طرز بامزهای گرد شد.
– خواب؟
– اهوم… اما با یه جور دیگه!
کنار فاخته نشست و دستش را میان دستهای بزرگ خودش گرفت…
دستش را بالا اورد و به لبهایش رساند بوسهای بر پشت آن زد.
– اون وقتا فربد بود پروانه هم…
زیرچشم نگاهی به دخترک انداخت که عکسالعملش را بسنجد.
– خواب دیدم تو منو به اون ترجیح دادی و میخواستی ببوسیم.
خندید و چالهای کنار لبش دل مرد را تا ناکجاآباد چشمهایش برد.
– نه بابا؟ من؟ تو رو؟ جالبه…
جلوتر رفت و چشمان مرد را نشانه گرفت.
– خواب دیدی خیره آقا!
صورت اتابک هم جلو آمد و نفسهایشان در هم آمیخت.
– خب خواب دیدم، خیرم هست!
گوشهی شال کرمرنگ دختر را گرفت و او را نگاه داشت نفسهایش به شماره افتاده بود و حس میکرد جانش دارد آتش میگیرد…
سرش را پایینتر برد و گردن او را بویید، کنار گوشش زمزمه کرد.
– رژلب که همراهت هست؟
قبل از آنکه فاخته جوابش را بدهد لبهایش را میان دندان گرفت و فشرد.
بوسههای پیدرپی بر لب دختر کمکم حسهای مردانهاش را بیدار میکرد اما نمیخواست جوجه کوچولویش رم کند…
از او کند و در آغوشش کشید.
– خواب من همیشه خیره دختر کوچولو!
– رژلب همراهم نبود…
صدای لرزان دختر آتش جانش را شعلهورتر کرد.
نفسهایش نصفه و نیمه بیرون میآمد این لحظه بیش از تمام لحظاتی که او را داشت محتاجش بود دوست داشت در او حل شده و یکی شوند.
– فدای سرت دختر!
– اگه سیاه شد؟
او را از خود جدا کرد و صورتش را کاوید.
– اینقدر وحشیام؟
حسش را نمیفهمید… چشمهای نیازمند اتابک ذرهای زنانگی از او گدایی میکرد اما نمیتوانست بخشودگی کند.
نمیتوانست آنچه او میخواهد در دستانش بگذارد…
از این خیر و ثواب میگذشت تا روح خودش آرام گیرد.
– از اینقدر یهکم بیشتر..
دوست داشت وحشیگریاش را به او ثابت کند. اکنون همچون گنجشکی که در چنگال عقابی اسیر باشد در دستانش بود همانقدر کوچک و معصوم…
بر روی او خم و خمتر شد تا جایی که دخترک مجبور شد دراز بکشد…
مانتوی نارنجیرنگ او عجیب به بدن سفیدش میآمد و او را بیش از پیش خوردنی کرده بود…
باز هم دلش سوخت گناه داشت از خانوادهی حاجقلندر خجالت بکشد…
دست بر قلبش گذاشت و عقب کشید.
– قلبم تیر میکشه…
فاخته از جایش بلند شد و خجل و نگران نگاهش کرد.
– میخوای برگردیم ده؟
سرش را به چپ و راست تکان داد.
– طوری نیست نترس عزیزم یهکم شنا کنم خوب میشم…
از جایش برخاست تا عطش وجودش را در آب رود خانه خاموش کند اما دست دخترک بند پیراهنش شد.
– هوا هنوز اونقدر گرم نیست… سرما میخوری!
به چشمهایش نگاه کرد که به او بفهماند درد درونش چیست…
کاش میفهمید مردی که عاشق است جسم معشوق را هم میخواهد مگر میشود زیباترین زن دنیا در قاب نگاهش باشد و او را نبوسد، نبوید و…
پیشانیاش را بوسید.
– عیب نداره عزیزم، تو برو سراغ سیب زمینیا… سوختن…
رفتنش را نگریست، احمق که نبود میفهمید او چه مرگش است…
میدانست نمیتواند جسمش را به او تقدیم کند اما این را هم میدانست این همه قصاوت حق او نیست.
به خدا که نیست…
************
چند روزی بود در کنار خانواده حاجی در علیآباد مانده بودند.
زیبایی حیرتانگیز روستا وسوسهشان میکرد که پس از سالها به آنجا برگردند و زندگی کنند.
فاخته در کنار حاجفریده و دخترانش سعی میکرد نان پختن را یاد بگیرد و اتابک هم با عشق نگاهش میکرد…
تلاش فاخته او را به یاد آن روزهایی میانداخت که زندایی و مادرش در انبار خانهی حاجاسماعیل بساط نان پختن پهن میکردند و او هم در کارشان موش میدواند!
این روزها به هیچ چیز فکر نمیکرد، نه به گذشته سیاهشان و نه به آیندهای که هنوز بدان نرسیده بود.
مهم حالایش بود که خوش بودند، مهم لبخند این دختر بود که پس از سالها رنج حالا آسودگی میکرد…
پنجشنبه بود و منتظر آمدن گلی و فرشته بودند که قرار بود به همراه آزاد به علیآباد بیایند.
سوز صبحگاهی گونههایش را گلگون کرده بود اما همچنان پا به پای اتابک راه میرفت…
با اینکه بهار با شکوفههای زیبایش از راه رسیده بود اما سرمای زمستان هنوز هم باز میگشت و دستی به سر و روی روستا میکشید.
در جایش ایستاد و نفسی گرفت.
– این همه تند میری اتا! خسته شدم…
ایستاد و به عقب چرخید.
– من که بهت گفتم نیا دختر!
شانهای بالا انداخت و دستهایش را در جیب مانتوی بهارهاش فرو کرد.
– خب اونجا تنهایی راحت نیستم بمونم آخه، بعدشم دلم میسوزه تو کیف کنی من نکنم!
لپهایش را در دست گرفت و تا آنجا که میتوانست کشید.
– چی میگی یه ذره بچه؟ حسودی میکنی؟
خودش را عقب کشید و با اخم به اتابک نگاه کرد.
– چرا وحشیبازی در میآری!
هنوز لپهایش را میمالید که اتابک پشت به او روی زمین زانو زد.
– بپر بالا تا پشیمون نشدم!
متعجب دست روی شانهی او گذاشت.
– وا! این چه کاریه میآم خودم…
– بپر بالا راه زیاده خسته میشی…
دو دل بود، نمیدانست چه کند. از یک طرف فکر میکرد سنگین است و او را اذیت میکند از طرف دیگر بدش هم نمیآمد امتحان کند.
خودش را به مرد چسباند و دستش را دور گردن او حلقه کرد.
اتابک با دستهایش پای او را به بدن فیکس کرد و از جایش بلند شد.
– بزن بریم!
دستت درد نکع نویسنده جون
ولی باید برا پارت بعدی تا یه ماه دیگع صبر کنیم
تورو مقدساتت زود به زود پارت گذاری کن توکع رمانت کاملع
یکمم به نظر ما اهمیت بده
من اصلا شخصیت هارو از یادم رفته الان گلی کی بود ؟
پارت بعدی کی میاد؟