رمان دومینو پارت 49

4.1
(9)

 

این دختر قرار بود مال او باشد حالا راه و رسم دلبری از مرد دیگر را یادش می‌داد! مسخره بود.

این دیگر چه‌جورش بود؟! خودش متوجه رفتار تندش با فاخته شد اما پشیمانی‌اش سودی نداشت…

حسودی‌اش شده بود اما فقط برای چند ساعت.

گوشی‌اش را برداشت که به او زنگ بزند اما پشیمان شد…

دخترک حق داشت فکر کند همه به او بی‌توجه شده اند…

فربد که می‌خواست خفه‌اش کند و خودش هم با رفتار زشتش او را رنجانده بود.
***********

پیراهن سبز‌رنگش را پوشید و به چهره‌ی خودش در آینه خیره شد، سعی کرد لبخند بزند که اندوه چهره‌اش نمایان نباشد…

رفتار ضد و نقیض آزاد دلش را شکسته بود، اولش نمی‌خواست با اتابک باشد اما فکرش را متمرکز کرد.

می‌خواست بفهمد چه جایگاهی در زندگی اطرافیانش دارد‌.

اگر حتی یک نفر هم بودنش را می‌خواست با جان و دل می‌ماند.

خجالت می‌کشید این‌طور جلو اتابک ظاهر شود…

بند باریک روی شانه‌اش، او را خجالت‌زده می‌کرد.

حریر مشکی‌رنگی بیرون کشید و روی لباسش انداخت.

دست‌هایش را به نرم‌کننده‌ای خوش‌بو آغشته کرده و کمی ادکلن زیر گلو و روی موهایش پاشید.

به آشپز‌خانه رفت و بار دگر غذایش را چک کرد، میز را با هر مشقتی که بود به کنار پنجره کشانده و تا می‌توانست سعی کرد فضا را رویایی کند.

صدای چرخش کلید و پیچیدن بوی عطری آشنا در خانه، وادارش کرد از آشپزخانه بیرون بزند.

– سلام…

صدای مخملی‌اش مرد را متوجه ساخت…

چشم‌هایش حالت گردی به خودش گرفت و بدون آن‌که جواب دختر را بدهد سر تا پایش را نگاه کرد…

از پاهای سفید و تضاد آن با لباس سبز خوشرنگ دختر تا موهای رنگ کرده و روشنش…

لبخندی به روی مرد پاشید.

– بیا بشین، برات چای بیارم یا قهوه؟

فقط نگاهش کرد با همان حالت بامزه‌ی چشم‌هایش…

خجالت‌زده صدایش کرد.

– اتابک؟

– هوم؟

لب گزید و سوالش را تکرار کرد.

– می‌گم چای می‌خوری یا قهوه درست کنم؟

دلش هیچ نمی‌خواست جز ذره‌ای توت‌فرنگی میان صورتش را…

روی مبلی خودش را رها کرد.

– هیچی نمی‌خوام… طوری شده؟

همان‌طور که به آشپزخانه می‌رفت جواب داد:

– نه! می‌خواستم شام بخوریم…

با ظرف کتلت بیرون آمد و آن را روی میز گذاشت.

– می‌آی سر میز؟

و خودش مشغول روشن کردن شمع قرمز روی میز شد.

دست‌های اتابک به دور شکمش پیچید و گردنش از بوسه‌ی او تر گشت.

– دارم روانی می‌شم!

موهایش را بویید.

– می‌خوای سکته کنم؟

فندک میان دست‌های فاخته فشرده شد.

ناخن‌های مرتب شده با لاک سبزرنگ دست‌های سفید و تپلش را زیبا تر نشان می‌داد…

چشم مرد به‌دنبال دستش دوید… آرام فندک را از دستش گرفت و روی میز گذاشت.

– می‌خوای دوتامونو با هم آتیش بزنی؟ منو که آتیش زدی دختر!

باز گردنش را ترکرد.

– موهات محشر شده!

قلبش بی‌امان در سینه می‌کوبید…

نزدیکی اتابک به او هم خوشایند بود هم ناخوشایند.

مهر این مرد آن‌طور که باید به دلش ننشسته بود اما نیازش به حضور او به آغوشش به نوازش شدن و خریدن نازش…

مگر می‌شود زن باشی و نازت را نخرند، زن باشی و ظرافتت را در آغوش نکشند…

جنسش زن بود زنی که نیازش به ستایش گاهی به درجه‌ی خدایی می‌رسد…

همسرش بود و حقش… می‌خواست خدایی کند، می‌خواست میان دست‌هایش الهه‌ی آتش باشد…

می‌خواست آذر باشد و بر آتش‌ها فرمان‌روایی کند.

صدای مرد گوشش را نوازش داد.

– بمیرم برات… گردنت هنوز کبوده…

صدایش آرام بود آن‌قدر آرام انگار که می‌توانست با طنین آن، دو قناری را از آنچه هست عاشق‌تر کند…

دختر را میان دست‌هایش چرخاند و به چشم‌های آراسته‌اش نگاه کرد…

به لب‌های به رنگ انارش و گونه‌هایی که کمی قرمزشان کرده بود. گوشه‌ی لبش را بوسید.

– قصدت چیه؟

کمی خودش را عقب کشید.

– شام…

هنوز حرفش را تمام نکرده بود که به سوی مبل‌ها کشیده شد‌.

– خودتو می‌خورم!

همین را می‌خواست… همین‌قدر دیوانه شدنش را، به خودش که آمد حریر روی لباسش به کناری افتاده بود و خودش در آغوش اتابک محصور!

بلند شد و گوشه‌ی مبل راحتی نشست، به لباس سبزرنگ زیبایش نگاه کرد که روی میز عسلی انداخته شده بود…

دست به موهایش کشید تا مرتبشان کند، لباسش را برداشت که بپوشد…

تمام این مدت اتابک به حرکاتش نگاه می‌کرد، به بدن زیبایش که موزون و دلفریب در مقابل چشمانش دلربایی می‌کرد…

بلند شد و دست به دورش انداخت.

– اذیتت کردم؟

لباس در دستانش فشرده شد و سرش را به چپ و راست تکان داد.

شانه‌اش را بوسید.

– چته پس… دمغ شدی؟

به صورت اتابک نگاه کرد… برایش جذاب‌تر شده بود، صورتش، چشم‌هایش…

از عریان بودنشان خجالت نمی‌کشید.‌

آغوشش را می‌خواست ولی گرسنه‌اش هم بود…

دلش انار می‌خواست انارقرمز!

لب‌هایش را غنچه کرد و بغض‌آلود گفت:

– دلم انار می‌خواد!

در آغوش مرد محصور شد.

– بمیرم الهی! ضعف کردی الان که…

کمکش کرد، لباس در دستش را بپوشد.

دست به دور کمرش حلقه کرد و او را روی صندلی میز غذا خوری نشاند.

– یخ کرده غذات هم که!

ساعت یک نیمه شب بود، نه جایی باز بود که انار بخرد و نه دلش می‌خواست دخترک را رها کند…

کتلت‌ها را زیر و رو می‌کرد که کمی گرم شوند اما هوس دخترک لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد…

این همه زیبایی، افسون و ناز در وجود او هوسش را دوباره به اوج می‌رساند اما جوجه‌اش خسته و کوفته بود روانش آمادگی نداشت که بتواند باز هم با او باشد.

دستی بر شانه‌اش احساس کرد.

– خودتو اذیت می‌کنی من که گفتم سرد باشه می‌خورم…

شعله را خاموش کرد و صورتش را بوسید‌.

– قربونت برم اون‌طوری که به دل نمی‌شینه، همه چی داغ داغش خوبه!

گونه‌ی دخترک گل انداخت و با ناز گفت:

– خیلی بدی!

شب احساس خجالت نمی‌کرد اما حالا که صبح شده بود و خودش را در آغوش اتابک می‌دید. دلش می‌خواست قبل از بیدار شدنش بگریزد…

آرام دست او را از کمرش کنار زد و بلند شد… آن‌قدر خسته بود که بعد از تکانی دوباره خوابید…

حوله‌اش را برداشت و وارد حمام شد.

اتابک گوشه‌ی چشمش را باز کرد و با خنده رفتنش را نگریست.

دختر کوچولو نمی‌دانست مردش ساعت‌هاست بیدار شده اما برای خوابیدن عروسکی در بغلش تکان نخورده…

چشم بست تا همسرش خجالت نکشد…

آرام برخاست و رختخواب‌ها را جمع کرد، دست و صورتش را شست و یخچال را نگاه کرد تا صبحانه‌ای آماده کند…

نان و عسل را روی میز گذاشت، به‌دنبال پیراهنش چشم چرخاند دلش یک سیگار می‌خواست.

پیراهنش را که پوشید از خانه بیرون زد…
**********

در حمام را باز کرد و سرک کشید، با ندیدن اتابک آرام وارد اتاق خواب شد که خوابش را بر هم نزند اما رختخواب‌ها مرتب گوشه‌ای قرار گرفته و اتابک نبود…

بغض کرده دوباره هال را نگریست و آشپزخانه را… نبود که نبود!

پشیمان شده بود؟ ترکش کرده بود؟ مثل فیلم‌ها نشده باشد؟ بدو بدو در یخچال را نگاه کرد و آینه رخت آویز دم در را…

هیچ نوشته‌ای هم برایش نگذاشته بود…

با چانه‌ای لرزان روی مبل نشست… این‌قدر نا‌بلد بوده که فراری‌اش داده بود همین روز اولی…

دلش شکست و آرام گریه کرد… هورمون‌های زنانه‌اش به هم ریخته بود.

اصلاً نمی‌دانست چه می‌خواهد نه رویش می‌شد با او روبه‌رو شود نه نبودنش حس خوبی داشت…

دست‌هایش را روی صورتش کشید و اشک هایش را پاک کرد.

– به درک اصلاً! بره دیگه نیاد.

بلند شد و روبه‌روی آینه اتاقش ایستاد و شروع به ارایش کرد.

– خودم می‌رم بیرون اصلاً… فکر کرده بذاره بره منتشو می‌کشم…

مو‌هایش را دم‌اسبی بست و گوشواره‌های نقره‌ای که عمه‌گلی برایش خریده بود را به گوش‌هایش آویخت.

رنگ روشن موهایش چشم های عسلی او را زیبا‌تر نشان می‌داد.

آرایش غلیظی روی چشم‌هایش پیاده کرد و در آخر رژلب صورتی را به لب‌هایش مالید…

با رضایت به چهره‌ی خودش خیره شد.

برایش عجیب بود، بر‌خلاف چیز‌هایی که از بعد از زفاف شنیده بود درد زیادی حس نمی‌کرد خسته هم نشده بود…

با یاد‌آوری صحنه‌های شب گذشته دمای بدنش بالا رفت…

اما اتابک که رفته بود شیرینی لحظه را برایش زهر کرد…

حوله‌اش را به کناری انداخت و سرهمی آبی‌رنگی پوشید…

اتابک با نایلون انارش تند‌تند پله‌ها را بالا می‌آمد

دلش یک طور عجیبی بود مثل تازه‌داماد‌هایی که تازه ازدواج کرده باشند…

انگار نه انگار فاخته سومین دختری بود که همسرش می‌شد…

کی چنین روزی را می‌دید که سه زن در طالعش باشد…

یادش آمد وقتی خیلی کوچک بود به همراه پدرش در روستایی مجاور روستای خودشان برای کاری رفته بودند.

سیدی در آن‌جا بود که طالع بینی‌هایش زبان‌زد شده بود…

آن‌جا به او گفت سه زن در طالعش می‌آید که سومی دل و دینش می‌شود…

آن روز پدرش آن‌قدر خندیده بود که خدا می‌داند…

از کجا می‌فهمید که پسرش حالا برای بغض زن سومی که آن سید گفته بود انار خریده!

کلید انداخت و در را باز کرد، سر و صدا از آشپزخانه به گوشش می‌رسید…

دلبرش با آن آرایش زیبا دست به سینه ایستاده بود و طلب‌کار نگاهش می‌کرد.

– فکر کردم فرار کردی!

خندید و دست‌هایش را بالا آورد.

– فرار کدومه بابا! رفته بودم خرید! مگه نگفتی انار می‌خوام؟!

کیسه‌ها را روی کانتر گذاشت و کنار فاخته ایستاد.

– ببینمت؟! تو چرا این‌قدر دلبر شدی؟

خودش را کنار کشید و با قهر گفت:

– چون می‌خوام برم بیرون، تنهایی!

بازویش را گرفت و با خنده پرسید:

– کی بهت اجازه داده اونوقت؟

– خودم مگه باید یکی بگه؟!

دست به دور همسرش حلقه کرد کنار گوشش را بوسید.

– منم بذارم زنم خوشگل کنه بزنه بیرون؟

داغ شده بود، حس می‌کرد گوش‌هایش داغ شده گونه‌هایش که واویلا!

سردی فلزی را روی سینه‌اش حس کرد و دستان بزرگ اتابک که حرکت می‌کرد.

– انار خریدم… هم طلاشو هم میوه‌شو…

قفل گردنبند را که بست دست فاخته را کشید و به اتاق خواب کشاندش.

او را روبه‌روی آینه نگه داشت.

– فقط تو سینه‌ی تو قشنگه فقط…

دخترک ذوق‌زده گردنبند را نگاه می‌کرد…‌ ظریف بود…

اناری طلایی که دانه‌های کوچک قرمز میانش بود. کوتاهی زنجیر پلاک را روی گودی گردن و جناقش می‌رساند و زیبایی‌اش را دوچندان می‌کرد…

با چشم‌هایی قدردان نگاهش کرد.

– خیلی خیلی قشنگه… خیلی زیاد! ولی… هر دفعه قرار نیست تو برای من یه تیکه…

دست روی لب‌های دختر گذاشت و وادار به سکوتش کرد.

– اینا خیلی کمن خیلی…

بوسه بر انگشتان مرد زد و خودش را در آغوش او انداخت.

– فکر کردم ولم کردی رفتی… فکر کردم نمی‌خوای منو!

– نمی‌خوامت؟ مگه می‌شه نخوامت؟! خودمو کشتم تو بهم رو نشون بدی اون‌وقت فردای خانوم شدنت ولت کنم؟

ناز و غمزه‌اش، تیر مژگانش، ناوک چشمانش… نتوانست خودش را نگاه دارد‌. بوسه‌هایش را از سر گرفت تا برای خودش عاشقانه‌ی دیگری رقم زند…

دخترک چشمان بی‌گناه و معصومش را به چشم‌های هوس‌آلود مردش دوخت.

– اتابک؟

– جونم… جون دلم…

در میان آتش هوسی پاک که شعله می‌کشید دانه‌ی اناری از کیسه بیرون آمد قل خورد و قل خورد تا به پایین افتاد و دو تکه شد…

قرمزی‌اش خونی شد و بر سرامیک سفید جاری گشت…

آن‌طرف‌تر کاسه‌ی عسل و نانی دست نخورده و در میانه‌ی اتاق مردی که انگار فرسنگ‌ها راه را تشنه پیموده و جام شراب در دستش خوش‌رقصی می‌کند…

************

گلی‌خانم نگران فرشته را راهی مدرسه کرد و خودش هم راهی آپارتمان فاخته شد.

این آپارتمان هم بلای جان او شده بود!

اتابک و فاخته گوشی‌هایشان را خاموش کرده بودند و هیچ‌کدام حتی به فکر این نبودند که خبری به او بدهند…

قسم جانشان را خورده بود هر دویشان را کشیده ای مهمان می‌کرد…

حتماً باز هم مثل سگ و گربه به جان هم افتاده بودند.

فاخته خودش را در آپارتمان حبس کرده و اتابک هم در قنادی!

باید تکلیفش را با این دخترک خیره‌سر روشن می‌کرد! همه را مچل خودش کرده بود!

کرایه تاکسی را حساب کرد و پیاده شد…

آقای محبی از همسایه‌های آپارتمان از در خارج می‌شد گلی‌خانم را شناخت و در را برایش باز گذاشت…

پس از احوال‌پرسی پله‌ها را با حرص و خود خوری بالا رفت.

روبه‌روی در ایستاد و با مشت به آن کوفت.

اتابک همان‌طور که دکمه‌های پیراهنش را می‌بست غر‌غر کنان در را باز کرد.

– چه‌خبره مگه سر آوردی؟

با دیدن مادر همان‌طور خشک ایستاد.

– مامان؟

اخمو کنارش زد و وارد خانه شد.

– دکمه‌هاتو بالا پایین بستی، فاخته کو؟

فاخته سر به زیر از اتاق بیرون آمد.

– سلام عمه…

اتابک سرخوشانه مادرش را روی مبل نشاند و به‌طرف حمام رفت.

– عزیزم یه حوله برام بیار…

گلی چشم‌هایش را ریز کرد.

– چه‌خبره این‌جا؟

فاخته خجالت‌زده لب گزید، عمه‌گلی چانه‌ی دختر را در دست گرفت که مجبورش کند نگاه کند اما آخ کوچک فاخته دستش را پس زد.

لبخندی زد و ذوق زده گفت.

– ببینمت تو رو… فاخته؟

برادر زاده‌اش را در آغوش کشید و موهایش را بوسید.

– الهی من قربون دوتاتون برم…

انگشتری از دست خودش بیرون آورد و به انگشت فاخته کرد.

– دورت بگردم نمی‌دونستم برات چشم‌روشنی بخرم…

به گردن دختر دست کشید.

– چه بلایی هم سرش آورده پسر وحشی من!

فاخته خجالت‌زده به عمه نگاه کرد… این‌که حالا او می‌داند چه کرده‌اند ناراحتش می‌کرد…

صدای اتابک هر دویشان را متوجه کرد.

– خانم؟! حوله‌ی من چی‌شد؟

دلش می‌خواست اتابک را خفه کند، مثل مرد‌هایی حرف می‌زد که انگار هفت فرزند دارند…

بلند شد و حوله‌ی خودش را روی شوفاژ برداشت و پشت در رفت.

– اتا؟

در را باز کرد و سرش را بیرون آورد.

– تو نمی‌ای؟

حوله را در صورتش کوبید.

– جلو مامانت این چه حرفاییه؟

اتابک شیطان و سرحال خندید.

– مامان؟! بد می‌گم؟ می‌گم بیا توم؟

گلی‌خانم با عشق نگاهشان کرد‌.

– می‌خوای تو هم برو مادر!

جیغ‌کشان مشتی به سر اتابک کوبید.

– مردک بی‌حیا!

اتابک در حمام را بست و آن سویش فریاد کشید.

– مامان عروست دست بزن داره؟

عمه گلی بازوی فاخته را گرفت.

– بیا ببینم ورپریده این انارا چیه؟
نخوردی که؟ برات خوب نیس.

به کل یادش رفت دعوایی که با آن دو داشت بی‌خبری از آن‌ها را…

پسرش بعد از سال‌ها عذاب حالا… داشت روی خوش زندگی را می‌دید.

زنی که عاشقش بود دخترش… رها شدن از کابوس منوچهر! بهتر از این که نمی‌شد می‌شد؟
*******
آزاد عقب‌گرد کرد و به تابلوی زیبای خانه نگریست “موسسه‌ی خیریه‌ی مریم” به بازوی یونس کوبید.

– عجب چیزی شد پسر! حالا به منِ ژیگول می‌خوره همچین چیزی؟ خوبه به اسم آتنه تمومش کردیما!

آتنه در حالی که آتنا کوچولوی زیبایش را به سینه‌اش تکیه داده بود به او اخم کرد.

– به‌خدا بخوای مسخره‌بازی دراری من نیستما! این کار دیگه شوخی نداره آزاد خان! تو که خواستی کمک کنی باید همه‌جوره آدم باشی.

خم شد و گونه‌ی آتنا را مکید.

– قربونت بشم تو به‌ مامانت بگو جوونا دل دارن!

یونس یقه‌اش را از پشت کشید.

– لپاش تازه خوب شده از اگزما! این چه طرز بوسیدنه!

– می‌خواستی نزایی به من چه!

هر سه خنده‌شان گرفت، آزاد آدم بشو نبود که نبود!

آتنه در حالی که پیراهن دخترش را پایین می‌کشید رو به آزاد پرسید‌.

– فاخته رو ندیدی؟

چشم‌های آزاد ستاره باران شد.

– نه! بهش زنگ زدم، راضیه از اتا! گفت می‌ره دهمون یه سر بعد مهمونی می‌ده. خیلی خوشحالم براش، من آرزوم بود خوشبختی شو ببینم بعد این همه سختی!

یونس مغموم و ناراحت نگاهش کرد.

– پس خودت چی؟ سختیای تو؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahdiye
Mahdiye
2 سال قبل

سلام مرسی ک زود پارت گذاشتید😍😍😍😍
لطفاً بقیه رو هم همینطوری بذارید

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x