رمان دومینو پارت آخر

3.9
(10)

 

لبخند غمگینی زد.

– شما ها رو دارم برام کافیه، دلم می‌خواد عاشق شم اون‌وقت همه‌ی دنیامو عوض می‌کنم… اون‌وقت می‌شم یه آدمی که عوضی نیست، می‌شم پدر یه بچه… شوهر یه زن مهربون… بذارید عاشق شم!

آتنه به نیم‌رخ دو مرد نگاه کرد، هر سه‌شان مثل هم بودند غیر از هم چه کسی را داشتند مگر؟

گرچه با خانواده‌هایشان نیمچه آشتیی کرده بودند اما دلش نمی‌خواست نزدیکی زیاد به آن‌ها را…

در تمام بدبختی‌های زندگی‌شان آزاد را داشتند پس او همه کسشان شده بود.

آن‌ها در کنار هم بهترین خانواده‌ی دنیا بودند، بهترین…

دو شعبه از فست فود‌ها را فروخته بودند و با پولش خانه‌ی کوچکی خریدند تا جوان‌های دیگری مانند آن‌ها تنها نمانند.

می‌خواستند هرچه خودشان از بی‌کسی تجربه کرده‌اند را کسی نچشد…

هر چهار نفر کنار هم با هم زندگی شیرین می‌شود مگر نه؟

*********
منوچهر کنار دیوار ایستاده و چشم به بازی والیبال دیگر زندانیان دوخته بود. اصغرآقا کنارش ایستاد:

– باز که توی فکر رفتی!

بدون آن‌که نگاهش را از توپی که در هوا رفت و آمد می‌کرد بگیرد پاسخ داد:

– این‌جا جای فکر کردنه دیگه… این دوازده سالو فقط باید فکر کنم!

اصغر دست‌هایش را به‌هم قلاب کرد.

– تازه اولشه، اولاش آدم فکر می‌کنه چرا این‌جاس، گذشته‌شو مرور می‌کنه اما یه‌کم بگذره می‌فهمی دیگه باید این‌جا زندگی کنی. این‌جا می‌شه خونه‌ی اول و آخرت. اون‌وقته که مثل اینا سر خوش می‌شی. مثل اینا سعی می‌کنی این‌جا خوش بگذرونی چون پیک‌نیک و تفریحت فقط همین توپ می‌شه.

دو مرد میان‌سال کنار یکدیگر روی نیمکتی نشستند.

لباس‌های مارک و عطر‌های گران‌قیمتش حالا تبدیل شده بود به لباس زندان!

نفسی گرفت و رو به اصغرآقا پرسید:

– تو تعریف کن، جرمت چی بود؟

حرف سال‌ها بود، روزها باید حرف‌های زندانی‌های دیگر را گوش می‌داد و شب‌ها در عذاب کار‌هایی که برای ضربه زدن به این و آن نکرده است می‌سوخت.

ذات خراب، خراب بود دیگر! بعضی از آدم‌ها هیچ‌وقت پشیمان نمی‌شوند از کارهای بی‌رضای خدا که می‌کنند…

بعضی‌ها تا آخر عمرشان عقده و بغض می‌پرورانند. مثل ماری می‌شوند که سال‌ها زنده می‌ماند تا انتقام بگیرند و روزی نیششان را فرو می‌کنند.

اما همه‌ی انسان‌ها از ابتدا پلیدند؟ همه‌ی آدم‌ها قلبشان سیاه است؟ هرگز! انسان اگر بخشیده شود اگر ببخشد، هرگز دست‌هایش آلوده نخواهد شد…

فاخته از آسانسور بیرون آمد و روبه‌روی شرکت طراحی و مد ایستاد. قلبش تند‌تند به سینه‌اش می‌کوبید.

اگر آن‌‌ها قبولش می‌کردند نور علی نور می‌شد! خودش فهمیده بود آدم کار کردن در قنادی نیست…

زنگ را فشرد و منتظر ماند، جوانی با کت و شلواری عجیب و غریب در را به رویش باز کرد.

– بفرمایید خانم…

– سلام، من با آقای بمانی کار دارم.

مرد جوان کنار رفت و او را به داخل دعوت کرد.

– سلام، بفرمایید با منشی صحبت کنید.

در سالن واحد شلوغی زیادی به چشم می‌خورد. دخترهایی با اندام‌های بی‌نقص و زیبا در حالی که لباس‌های زیبایی به تن کرده بودند در حال تمرین مدل ایستادن و راه رفتن بودند.

زنی شال‌های رنگی و گلدار را روی دست‌هایش گرفته بود و به دخترها کمک می‌کرد رنگ متناسب با لباسشان را انتخاب کنند.

گوشه‌ی دیگر سالن مرد کوتاه‌قدی که متر خیاطی به دور گردنش بود خم شده و با کت زیبایی ور می‌رفت.

مرد جوان کنارش ایستاد.

– چند روز دیگه باید بریم سر سِن، واسه‌ی همین این‌جا یه‌کم شلوغه شما بفرمایید از این طرف…

به‌دنبال مرد، سمت چپ سالن قدم برداشت و لحظه‌ای بعد انگار جانش به در آمد، فربد بود!

کنار آقای بمانی ایستاده و متعجب او را نگاه می‌کرد.

به خودش لرزید، از او می‌ترسید. نا‌خودآگاه دست بر گلوی خود گذاشت و نفسی گرفت.

ببخشید آرامی گفت و راه خروج را در پیش گرفت…

فربد کمی بلند‌تر از حد معمول صدایش کرد.

– فاخته؟

اما او دلش نمی‌خواست بماند، یادش نرفته بود خفه شدنش را!

دختر‌ها آنقدر مشغول بودند که متوجه تعقیب و گریز آن دو نبودند اما مرد قد‌کوتاه با تعجب دویدن فربد را دنبال می‌کرد.

درست زمانی که می‌خواست وارد آسانسور شود جلویش ایستاد.

– این بچه بازیا چیه برگرد!

بدون این‌که جوابش را بدهد به سوی پله‌ها چرخید که باز هم جلویش را گرفت.

– با توم!

آسانسور ک پایین رفت نالید.

– خدا لعنتت کنه، چی می‌خوای ولم کن!

– کاریت ندارم، می‌گم برگرد! من می‌دونم تو چه‌قدر منتظر این موقعیت بودی حالا که رسیدی بهش داری فرار می‌کنی؟ اونم از من؟

کلاه زرشکی‌رنگ صورت سفیدش را سفید‌تر نشان می‌داد.

آرایش ملیح و آن چشم‌های خانه خراب کنش.

برای خود متاسف بود که هنوز هم عاشقانه دوستش دارد. زن شوهردار را دوست دارد! پر از خجالت نگاهش را گرفت.

– می‌خواستم با بمانی قرارداد ببندم ولی دیگه نمی‌بندم… تو بمون این‌جا برو طرح‌هاتو نشون بده مطمئنم قبولت می‌کنن!

چشم‌های آرایش کرده‌اش را بست و نفسش را بیرون داد.

– برو کنار، جایی که یک درصد فقط یک درصد امکان داشته باشه تو و خواهرتو ببینم هرگز کار نمی‌کنم!

آقای بمانی در چهارچوب در ایستاد.

– فربد؟ چی‌شده؟

فاخته ملتمسانه نگاهش کرد.

– بهش بگین بره کنار!

دلخور و ناراحت کنار کشید و فاخته از پله‌ها پایین رفت. بغضش گرفت، آن همه عشق و علاقه، آن همه بوسه‌های گاه و بی‌گاه…

زیبایی‌های دختری که می‌دانست برای رسیدن به او چه‌قدر تلاش کرده و چه‌قدر خودش را سرزنش کرده بود…

حق داشت بترسد از اویی که می‌خواست خفه‌اش کند حق داشت…

قطره‌ای از گوشه‌ی چشمش چکید و قلبش تکه‌تکه شد. اشکی دیگر و خاطره‌ی آن لباس ویترین شیشه‌ای…

قطره‌ی دیگر و بوسه‌ای دیگر… دست‌های بمانی روی شانه‌هایش و آغوش مردی هفت‌پشت غریبه که انگار تمام موضوع را از حالتش فهمیده بود و شاید این آخرین دیدارشان بود، آخرین…
*********

از پله‌ها که پایین آمد سعی کرد نفسش را به حالت عادی برگرداند.

گوشه‌ای ایستاد که باران خیسش نکند. گوشی‌اش را از جیب شلوارش بیرون کشید و شماره‌ی اتابک را گرفت.

از او خواست به‌دنبالش بیاید، آرام‌آرام قدم‌هایش را برداشت. چتری همراهش نبود.

کلاه هودی بهاره‌ی زرشکی‌رنگی که عمه برایش دوخته بود را روی سرش انداخت اما فایده‌ای نداشت…

بی‌خیال باران شروع به قدم زدن کرد، دیدن فربد قلبش را نلرزانده بود.

از آن شبی که اتابک را پذیرفته بود حس می‌کرد قلبش را هم دو دستی تقسیم مرد مهربان خودش کرده است.

اما مگر می‌شد فراموش کردن آن همه دلدادگی و شیدایی؟

روزی او تمام فکر و ذکرش بود روزی در آغوشش می‌کشید و بر شانه‌اش اشک می‌ریخت…

نمک‌نشناس نبود می‌دانست تمام زندگی‌اش را مدیون مردانگی اوست وگرنه پدرش زود‌تر از این‌ها او را از دنیا می‌راند…

ایستاد و دستش را زیر باران گرفت، زیرلب زمزمه کرد:

– بخشیدمت… بخشیدمت مرد مهربون…

بغضش را فرو خورد، نباید گریه می‌کرد… به اتابک قول داده بود زیر قولش نمی‌زد…

ماشینی با دو بوق جلوتر از پایش ترمز کرد، ماشینشان را می‌شناخت قدم‌هایش را تندتر کرده و سوار شد.

– سلام…

بخاری را روشن کرده و کتش را بیرون کشید.

– سلام خانم‌خانما… نگفتمت وایسا بیام؟ راه افتادی واسه‌ی خودت همین‌جوری؟ مانتو تو درار…

در سکوت هودی را بیرون کشید و به دست اتابک داد.

کتش را گرفت و پوشید.‌ روسری اش را هم دراورد و روی صندلی عقب انداخت.

دستمال گردن اتابک را از گردنش کشید تایش را باز کرد و روی سرش انداخت.

– می‌خواستم یه‌کم راه برم زیر بارون اما یخ زدم…

اتابک ماشین را به راه انداخت اما کمی جلوتر راهنما زد و گوشه‌ی خلوتی نگه داشت. دست‌هایش را از هم باز کرد و فاخته مانند جوجه‌ی آب کشیده‌ای خودش را در آغوش او جا کرد…

گرمایی وجودش را پر کرد که با هیچ جای دنیا عوضش نمی‌کرد…

پیشانی و گونه‌ی زنش را بوسید:

– زود برگشتی که قربونت برم…

عطر تن اتابک را به ریه کشید و صورتش را به بافت مشکی‌رنگ اتابک چسباند.

– محیط کارشو دوس نداشتم نرفتم طرحامو نشون بدم.

کمرش را بیش‌تر به خود چسباند.

– چه‌طوری بود مگه جوجه؟

– نمی‌دونم یه‌ جوری بود، خوشم نیومد…

ناز صدایش مرد را وادار به بوسه‌های بیش‌تر کرد، صورت و پیشانی‌اش را بوسه باران کرد.

– می‌خوای همین‌جا بخوابی؟

خودش را لوس کرد.

– جای گرم و نرمیه…

شکمش را فشار داد.

– پاشو جوجه…

آب دهانش را فرو داد و صورت زیبای همسرش را نگاه کرد.

– بریم آپارتمان فاخته؟

سرخ شد و تنش داغ… خجالت کشیده بلند شد و سیخ نشست.

– بریم خونمون!

– اونجاهم خونمونه دیگه! خونه تنهاییا…

با مشت به بازوی اتابک کوبید.

– پررو!

– می‌خواستی این‌قدر خوشگل نشی به من چه!

چشم‌هایش را خمار کرد.

– می‌آم ولی شرط دارم…

– چه شرطی؟

منو می‌بری پیش مامانم سر قبرش؟

– می‌برم جونِ‌دلم می‌برمت قربون چشمات بشم من…

– خوبه حالا نمی‌خواد این‌قدر خودتو لوس کنی، بریم آپارتمان…

خنده‌ی صدا داری کرد و ماشینش را به راه انداخت…

هر دویشان حس خوشبختی داشتند… مادر داشتند دختری به زیبایی برگ گل‌های سرخ،. خانه و زندگی…

دیگر چه می‌خواستند از این دنیا…

ماشین بخاری به جای گذاشت و رفت و شرشر باران باقی ماند و صدای ناودان‌هایی که آبشار وارانه به سنگفرش خیابان می‌ریختند…

داستان عشق‌های نافرجام و عشق‌هایی نو‌ظهور داستان اشک‌ها و لبخند‌ها…

بغض‌ها و بخشش‌ها این تاریخ زندگی است، تاریخ است که تکرار و تکرار می‌شود…

پایان…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x