ولی یک حس عجیب مانع رفتنم میشود
برمیگردم و وارد اتاقک میشوم
بهراد درحال کتک زدن آن پسر است
میدانم چقدر بر سر این موضوع حساس است و العان هم به همین دلیل عصبی شده است
اما من تمام حواسم پی بوی عطر آشنایی است که کل اتاق را پر کرده
نگاهم را دور تا دور اتاقک نیمه تاریک میچرخانم و نگاهم بر روی جسم کوچک مچاله شده در گوشه دیوار ثابت میماند
قدم به قدم و آرام نزدیک میروم و درست در چند قدمی اش میایستم
حالا نزدیکش هستم و میتوانم در نور کم اتاق صورت بیحال و رنگ پریداش را به خوبی ببینم
حواسش به هیچ چیز نیست و خیره به نقطه ای نامعلوم است
جلوی پایش مینشینم بهت زده خیره اش میشوم
انتطار دیدن هر کسی داشتم جز او
از دیدنش در شوک هستم
و او قصد رفتن به دبی را دارد؟
با صدایی خفه اسمش را لب میزنم
_آتوسا؟
صورتش از اشک خیس است و حتما خیلی ترسیده و بعید میدانم مرا دیده باشد
قصد مواخذهاش را دارم که نگاهم به دنبال نگاهش کشیده میشود و برروی مچ دست خونی اش ثابت میماند
دومین شوک که باعث میشود خون در رگ هایم یخ بزند
بهت زده مچ دستش را میگیرم که بلاخره متوجه حضورم میشود
با ترس و وحشت نگاهم میکند و سعی در عقب کشیدن دستش دارد
بلاخره از شوک بیرون میآیم و خیره به خون راه گرفته از دستش که قطره قطره روی زمین میچکد فریاد میکشم
_چه غلطی کردی احمق
از ترس به نفس نفس میافتد و رنگ چهره اش بیشتر از پیش روبه سفیدی میرود
آنقدر از دیدن دستش در بهت و نگرانی هستم که از یاد میبرم قصد مواخذهاش را داشتهام
بیحال تر از قبل دست از تلاش میکشد و سر به دیوار پشت سرش تکیه میدهد
با صدای بهت زده بهراد از جایم بلند میشوم
بهراد_چی شده؟
هنوز دست خونی آتوسا را ندیده است که این سوال را میپرسد
با کشیدن دستش اورا هم همراه خود بلند میکنم
در همان حال میگویم
_رگشو زده دختره روانی
چند قدم به سمت در خروجی میروم و دست اورا هم پشت سر خود میکشم
قدم بعدی را برنداشته ام که سکندری میخورد و قبل از زمین خوردنش دستم را دور کمرش حلقه میکنم و در آغوش میکشمش
سرش بیحال روی شانه اش میافتد و زانو هایش خم میشوند و چون ناگهانی است تون نگه داشتنش را از دست میدهم و خودم هم با او روی زمین مینشینم
نگاهی به جسم بیهوشش در آغوشم و پلک های بسته اش میاندازم نگرانی بیشتر به قلبم چنگ میزند
ضربان قلبم بالا رفته و میترسم از اینکه بلایی سرش بیآید
با نگرانی چند ضربه آرام به گونه اش میزنم و با صدایی که هر لحظه اوج میگیرد میگویم
_باز کن چشماتو آتوسا……………..بلند شوووو
دستی روی شانه ام قرار میگیرد و بعد صدای بهراد بلند میشود
بهراد_اول نبضشو بگیر
دو انگشتم را روی رگ تپنده گردنش میگذارم و حس نبض آرامی زیر انگشتانم نفسم را آسوده بیرون میدهم
بهراد_بلندش کن بریم پایین
روی دست هایم بلندش میکنم و زیر لب زمزمه میکنم
_چقدر لاغر شدی
از پله ها آرام پایین میرویم و به سمت اتاق بهراد حرکت میکنیم
آتوسا را روی یکی از تخت ها میگذارم
به سمت بهراد برمیگردم و کلافه میپرسم
_چیکار کنیم؟.………………میترسم بلایی سرش بیاد
بهراد قصد زدن حرفی را دارد که با صدای یکی از مسافر ها حرفش را میخورد
پسر_آقا من پزشکی خوندم میتونم کمکتون کنم
بهراد نگاهی به پسر کرد و گفت
بهراد_پس منتظر چی هستی بجنب
پسر به سمت آتوسا میرود و کارش را شروع میکند
آنجا نمیمانم و از اتاقک بیرون میروم
روی عرشه کشتی میایستم و خیره به آب سیگار از داخل جیبم بیرون میآورم
سیگار را بین لب هایم میگذارم و با فندک برنزم روشنش میکنم
پک محکمی میزنم و دودش را بیرون میفرستم
تا زمانی که حالش بهتر شود بیخیالش میشوم اما به محض اینکه حالش بهتر شود تقاص فرار کردنش را تمان و کمال میگیرم
جهنمی برایش به پا میکنم که تا عمر دارد دیگر حتی با فکر به فرار کردن هم تمام تنش از ترس بلرزد
کمی بعد کسی کنارم میایستد
نیم نگاه کوتاهی به سمت بهراد که در نزدیکیام ایستاده میاندازم
پک عمیقی دیگری به سیگارم میزنم و حین بیرون فرستادن دودش میگویم
_چیشد؟
با مکث کوتاهی جواب میدهد
بهراد_چاقو به رگش نرسیده…………….دستش رو بخیه زد و پانسمان کرد…………..بیهوش شدنش هم بهخاطر ضعفه
سری تکون میدهم و سیگار نیم سوختهام را زیر پایم له میکنم و به سمت اتاقک میروم
در را باز میکنم و آرام وارد میشوم
در را پشت سرم میبندم و آرام آرام نزدیک تخت میشوم
گوشه تخت را به اشغال خود در میآورم و به صورتش خیره میشوم
حس میکنم دل تنگش هستم
نمیدانم چرا تا زمانی که چشم هایش را باز نکند آرام نمیگیرم
این حس عجیب و غریب را نمیفهمم و سردرگم هستم
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
آتوسا
به زور لایه پلک های به هم چسبیده ام را باز میکنم و نگاه سردرگمی به اطراف میاندازم
کمی به ذهنم فشار میآورم و با یاد آوری اتفاقات افتاده ترس به دلم چنگ میاندازد
هوای روشن بیرون نشان از رسیدن صبح میدهد گهمچنان سردرگم هستم و توان بلند شدن ندارم
کمی بعد در آرام باز میشود و بوی عطرش زود تر از خودش وارد میشود
با دیدن چشم های بازم در اتاقک را قفل میکند و پرده ها را هم میکشد
به زور بر سر جایم مینشینم
به سمتم بر میگردد و دست هایش را درون جیب شلوار جین جذبش فرو میکند و آرام آرام نزدیکم میشود
نگاهش خالی از هر حسی است و سرمای نگاهش ترسناکش میکند
بالای سرم میایستد و با لحن ترسناکی که لرز به جانم میاندازد میگوید
ارسلان_میخواستی بری دبی چه غلطی کنی؟
سرم را پایین میاندازم و سکوت میکنم
سکوتم عصبیاش میکند که فریاد میزند
ارسلان_جواب منو بده
شانه هایم از ترس بالا میپرد و بغض به گلویم چنگ میزند
_سرم داد نزن
روی صورتم خم میشود و کنار گوشم پچ میزند
ارسلان_بهراد بخاطر اینکه فکر میکرد اینکاره نیستی نفرستادت پیش کسایی که فقط دختر رد میکنن…………
پوزخندی زد و ادامه داد
ارسلان_انگار اشتباه میکرد
کمی مکث کرد و بعد با لحن ترسناکی پچ زد
ارسلان_جهنمی برات بسازم که لذت ببری
عقب گرد کرد و خواست از اتاقک خارج بشه که با جرعتی که نمیدانم از کجا پیدایش شد گفتم
_من نمیخوام پیش تو بمونم…………….ما هیچ نسبتی با هم نداریم
روی پاشنه پا میچرخد و پوزخندی گوشه لبش نقش میبندد
ارسلان_راست میگی، با هم نسبتی نداریم………..ولی با حاج همایون نسبت داری نه؟………………خیلی هم دنبالت میگرده خوب میشه اگه بهش بگم دخترش واسه زیرخواب شیخای عرب شدن داشت میرفت دبی
منتظر جوابم نمیشود و مقابل چشم های بهت زده ام از اتاقک بیرون میرود
امروز پارت نداریم ؟ خواهشن پارت جدید و طولانی بدید 🙏
معلوم نیست امروز پارت داشته باشیم یا نه🙃🙂
یعنی چی آخه تورو خدا
سعیم رو میکنم که بزارم🥺
غزل جان تیک ارسال به تلگرامم رو بزن خیلی از دنبال کنندهات از اونجا متوجه میشن پارت جدید گزاشتی ممکنه سایتو نگاه نکنن
چشم