او مرا هرزه خطاب کرد؟
قطره های اشک گونهام را خیس کردند
اگر حاج بابا بفهمد زنده ام نمیگذارد
برای او اصلا مهم نیست که ارسلان از کجا و چگونه پیدایم کرده
برای او فقط و فقط آبرویش مهم است و اگر پیدا شدنم را بفهمد زنده ام نمیگذارد
دلم گرفته است از نامرد های زندگیام
از حاج بابایی که پدری نکرد برای تک دخترش
از ارسلان که قضاوتم کرد
و از آرتایی که مطمئنم هنوز نمیداند من فرار کرده ام
پوزخندی که بر لبهایم نشست تلخیاش تمام جانم را خاکستر کرد
برادری که نداند خواهرش کجاست و چه میکند بودنش به چه دردی میخورد
نگاه خیس و غمزدهام را به مچ دست چپم میدوزم که حالا باند سفید رنگی دور آن پیچیده شده است
سرم را به لبه تخت تکیه میدهم و به دری که ارسلان موقع رفتن قفلش کرده بود نگاه میکنم
نمیدانم چقدر به در خیره بودم و در فکر و خیال خود غرق بودم که در آرام باز میشود و ارسلان با سینی فلزی که در دست دارد وارد اتاق میشود
برخلاف دفعه قبل در را قفل نمیکند و به سمت تخت میآید
سینی را کنارم روی تخت میگذارد و به سمت تختی که کمی آنطرف تر است میرود
روی تخت مینشیند و سیگاری آتش میزند
دودل هستم برای گفت که صدای خشک و سردش باعث میشود نگاهم را از دست باندپیچی شده ام گرفته و به نیمرخش بدوزم
ارسلان_به جای نگا کردن به شاهکارت غذاتو بخور حوصله غش و ضعف ندارم
بغض به گلویم چنگ میزند
پس از مکث نسبتا طولانی با صدایی لرزان میگویم
_به………………به بابام……….گفتی؟
کوتاه جواب میدهد
ارسلان_نه هنوز
نه هنوز یعنی قصد گفتنش را دارد اما فعلا زمانش نرسیده است
گویا فکرم را میخواند که میگوید
ارسلان_منتظرم برگردیم حضوری تحویلت بدم مژدگونیش رو هم بگیرم
با چشمانی پر اشک و بغضی خفه کننده به زحمت از جایم بلند میشوم
چند قدم نا متعادل به سمتش برمیدارم و توجهی به سرگیجه ام ندارم
در دوقدمیاش میایستم و با صدایی بغض آلود میگویم
_به حاج بابام چیزی نگو
باقیمانده سیگارش را کناری میاندازد و سرش را به سمتم برمیگرداند
پوزخند سردی میزند که سرمایش لرز به جانم میاندازد
ارسلان_چرا به بابات نگم…………چه نفعی برام داری؟
من از ترس فاصلهای با سکته کردن ندارم و او از منافعش حرف میزند
زیر نگاه سنگینش تاب نمیآورم و با زانو روی زمین سقوط میکنم
دقیقا جوی پایش افتاده ام و هر کسی از دور نگاه کند فکر میکند جلوی پای او زانو زدم
اشکهایم صورتم را خیس میکنند
دیگر حتی غرورم هم برایم اهمیت ندارد وقتی با التماس میگویم
_ارسلان توروخدا………توروجون هرکی دوست داری به بابام چیزی نگو……………..هرکاری بگی میکنم فقط بهش چیزی نگو…………..من پام برسه تهران میکشتم
پوزخندش پر رنگ تر میشود و میگوید
ارسلان_هر کاری؟
بی فکر و با گریه لب میزنم
_هر کاری
سرم را پایین میاندازم و اشک هایم شدت میگیرند که با حرف بعدی اش قلبم تپیدن را از یاد میبرد
ارسلان_زنم میشی
سرم با مکث بلند میشود و پر از بهت و با نفسی بند رفته میگویم
_چی؟
کاملا ریلکس به دیوار پشت سرش تکیه میدهد
ارسلان_کجاش واضح نبود برات………………..برمیگردیم و عقد میکنیم
سکوتم را که میبیند با پوزخندی که جزو لایفینگ جدا نشدنی صورتش شده از جایش بلند میشود و حین رفتن به سمت در اتاقک میگوید
ارسلان_فکراتو بکن………………یا زن من میشی یا تحویل بابا جونت میدمت……….تصمیم با خودت
با صدای چرخش کلید داخل قفل به خودم میآیم
توان هضم کردن حرفهایش را ندارم
میخواد با این کار ها عذابم دهد؟
الحق که راه درستی را برای عذاب دادنم انتخاب کرده است
هر راهی را که انتخاب کنم انتهای آن جهنم مطلق است
اشک هایم سرعت میگیرند و به حال بدم زار میزنم
برای آینده سوخته ام زار میزنم
آنقدر گریه میکنم و حق میزنم که نفس کم میآورد
تلاش هایم برای نفس کشیدن بیهوده است و خودم را به سختی به در اتاقک میرسانم و مشت بیجانم را به در میکوبم
به خس خس افتاده ام و مرگ را به چشم میبینم
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
ارسلان
از اتاقک بیرون میزنم و در را پشت سرم قفل میکنم
کمی بعد صدای گریهاش بلند میشود
پوزخندی میزنم و بیتوجه به سمت بهراد میروم
کنارش میایستم و به دریای بیکران روبهرویم خیره میشوم
کمی بعد بهراد سکوت را میشکند
بهراد_چیکارش کردی ارسلان که اینجوری گریه میکنه؟
بیربط جواب میدهم
_زندست هنوز
با لحن پر حرصی میگوید
بهراد_به خدا اگه از اول میدونستم نامزدت این دختره و قراره اینجوری اذیتش کنی هیچ وقت بهت نمیگفتم باهام بیای
نیشخندی گوشه لبم نشست
_بیخیال بابا
راهم را کج کرده و قصد رفتن به بالای کشتی را دارم
هنوز قدم دوم را برنداشتهام که صدای برخورد چیزی با زمین از داخل اتاقک باعث توقفم میشود
نگاهی به بهراد میاندازم که نگاه او هم روی من است
با صدایی متعجب میپرسد
بهراد_صدای چی بود؟
با فکر خودکشی مجدد آتوسا به سرعت به سمت اتاقک میدوم
میشه زود به زود پارت بزاری.خواهش می کنم….😘
خیلی این رمان رو دوس دارم خواهشن به کامنت ها وخواسته مردم زیاد توجه کنید
دوستان من خیلی دوستون دارم و به نظرتون احترام میزارم
وممنونم که با کامت هاتون بهم انرژی میدید🥰
برای پارت گذاری هم داخل پارت ۸ گفتم که یه مدت سرم شلوغه و پارت ها نامنظم میشه
یه مدت صبوری کنید بعدش پرانرژی برمیگردم و پارت ها عین قبل منطم میشه و حتی ممکنه بیشتر هم بشه😘🥰🥰🦋