رمان دیازپام پارت ۶

4.6
(35)

(اینم یه پارت یهویی تقدیم به نگاه های قشنگتون 🥰😘🥰)

 

نفس هایم کند میشود

گویا هیچ هوایی برای نفس کشیدن وجود ندارد

نفس های گرمش حالم را به‌هم می‌زند

و ای کاش ارسلان برسد

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

ارسلان

به نوشیدنی های داخل دستم نگاه میکنم

و به سمت جایی که آتوسا منتظرم است میروم

چند قدم جلو میروم

سرم را بالا می‌آورم و با دیدن صحنه روبه‌رویم از خشم به نفس نفس میافتم

رگ گردنم نبض می‌گیرد و شک ندارم چهره‌ام سرخ شده است

نوشیدنی ها را کناری می اندازم و با قدم های بلند به سمتش میروم

یقه‌اش را از پشت میکشم و بر روی زمین پرتش میکنم

مشت های محکمم بر سر و صورتش فرود می‌آید و در این قسمت از پارک کسی نیست تا از دست منه دیوانه شده نجاتش دهد

دیگر حتی حضور آتوسا را هم فراموش کرده‌ام

سر و صورتش پر از خون شده است و دیگر حتی نای ناله کردن هم ندارد

با نفس نفس از رویش بلند میشوم و گلدی به تن زخمی‌اش میزنم

ارسلان_بیشرف بی‌ناموس…………. حرومزاده

به عقب برمیگردم و با دیدن آتوسا در آن حالت خون در رگ هایم یخ می‌زند

با دو به سمتش میروم و روبه‌رویش زانو میزنم

دست هایش را می‌گیرم و سرش را بالا می‌آورم

دستم را روی گونه اش می‌گذارم

_آتوسا؟…………….آتوسا نگام کن………………نفس بکش……………نفس بکش………… من اینجام از هیچی نترس

 

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

به طور خیلی ناگهانی فشار دستش از روی دهانم برداشته می‌شود اما من همچنان نفس کشیدن برایم سخت است

توان سرپا ایستادن را از دست میدم و با زانو زمین میخورم

ارسلان روی زمین انداخت‌اش و مشت هایش را بر سر و صورتش میکوبد

دستم را روی گلویم می‌گذارم و تلاش می‌کنم برای نفس کشیدن اما هرچه بیشتر تلاش می‌کنم انگار اکسیژن کمتر می‌شود

کف یکی از دست هایم را بر روی زمین می‌گذارم و به جلو خم میشوم

چشمانم را محکم میبندم و به خس خس می‌افتم

تنها صدای فریاد های پر درد آن مرد و فحش های رکیک ارسلان را می‌شنوم و گوش هایم تنهاحس فعال بدنم هستند

صدا ها قطع می‌شود و کمی بعد دستانم در دستان ارسلان اسیر می‌شود و سرم را بالا می‌آورد

با یک دستش صورتم را قاب می‌گیرد و صدای نگرانش در گوش هایم زنگ می‌زند

ارسلان_آتوسا؟…………….آتوسا نگام کن………….نفس بکش……………..نفس بکش…………..من اینجام از هیچی نترس

حتی حرف هایش هم تأثیری در حالم ندارند

بی‌هوا یک طرف صورتم می‌سوزد و بعد در آغوشش حبس میشوم

همان سیلی نفسم را برگرداند که به سرفه افتاده و صدای هق هقم بلند می‌شود

پیراهنش را چنگ میزنم و تکه‌تکه می‌گویم

_ار‌‌……………….ارسلان………ک………..کجا رف…….رفتی یهو؟

دست هایش دورم محکم تر میشود و بیشتربه خود میفشاردم

ارسلان_نلرزد اینطوری آتوسا نلرز

بوسه‌اش را بر روی موهایم حس میکنم و کمی آرام میشوم

مگر من از او بیزار نبودم پس چرا حالا اینگونه در آغوشش آرام گرفته‌ام؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x