رمان دیوونه های با نمک پارت ۶

4.3
(8)

بسم الله الرحمن الرحیم

نویسنده : سیده ستاره قاسمی

رمان دیوونه های با نمک ۶

 

صبح شد و همچنان منی که بین خواب و بیداری مونده بودم در باز شد یه نفر اومد داخل

ویدا : ویانا ویانا بیدارشو

اینقدر وراجی کرد که من بجای اون فکم درد گرفت و از خواب بیدار شدم

من: هوم چته؟! چیشده؟

ویدا : بیدار شو باید بری یه سری کادو مامان واسه بچه های بیمارستان امیر گرفته باید پستش کن برای شیراز

(مامان هر از گاهی کمکی به اون بچه ها میکرد آخه خیلی سخته بچه باشی و آرزو بکنی اما اون آرزو رو ندیده از این دنیا بری 😔)

باشنیدن این حرف مثل فنر از جام

من: باشه برو میام

و بعد رفتنش رفتم دستشویی و عملیات سری رو انجام دادم و بعد از اومدنم بیرون لباسامو عوض کردم(شلوار ذغالی مانتو سفید و کیف و کفش ذغالی و کفش کتونی سفید )ساعت سفیدم رو انداختم روی دستم و نگاهی بهش انداختم دیدم ۱۱:۳۰ بود واییی دیر شد

و زود رفتم پایین

مامان : به به چه موقعی بیدار شدی من فقط موندم کیه بیاد خواستگاری تو😐🤦🏻‍♀

ویدا : معلوم یکی از خودش بدتر😐💔

من ‌: واییی فدات بشم بخدا دیر موقع خوابیدم

مامان : غلط کردی تا نصف شب سرت داخل اون موبایل بود که بیداشی😑

من: باشه ببخشید

مامان: حالا بیخیال بیا اون لقمه ی روی میز رو بردار مال توئه

من: چشششم

ویدا: بدو برو دیگه عه

من: مامان ببین ببین دخترت داره منو بیرون میکنه🙁

مامان : ویدا دخترمو بیشتر از جونم دوست دارم چیزی بهش نگو🤨

ویدا : خیلی خوب بابا چشم

رفتم گونه ی مامان و بوسیدم و زود رفتم کفش کتونامو پوشیدم و سوار ماشین خوشگلم شدم و بعد هم از خونه رفتم بیرون

*

خلاصه که وسایل رو پست کردم بره شیراز و بعد هم زنگ زدم به الین که جواب داد :

الین : جانم خوشگل ور پریده

من : الین امشب خونه ی ما باش اوکی؟

الین : واسه چی

من : پسر همکار بابام داره میاد خواستگاری بنده😕

الین : ژوووون حتما باز از اون جذاباست🤤😂

من : نمیدونم بابا هر خری هست امشب قراره بیاد خواستگاری

الین : خوب اگر خر نبود نیومد خواستگاری تو

من : کم برو رو مخم😑

الین : عصر خونتونم بای

من: بای

منم سمت خونه حرکت کردم بعد از ربع ساعت با اون سرعت رسیدم

 

من : سلام

همه جواب دادن رهام امروز نمی رفت سر کار ویهان هم طبق معمول داخل اتاقش بود

مامان: ویانا ویهان رو صدا بزن بیاد غذا بخوره خودت هم لباساتو عوض کن د بعد بیا غذا بخور

رفتم سمت در اتاق ویهان و در زدم

ویهان: جانم بفرمائید

من : بیا بریم ناهار بخوریم

ویهان : میل ندارم تو برو بخور

من : نوچ بدون برادرم غذا از گلوم پایین نمیره

ویهان : لج نکن ویانا حال و حوصله ندارم یه چی بهت میگم ناراحت میشی خواهری

من : به منو خودتو اون شکمت رحم نمیکنی به اون شارژ یا نه اصلا به اون موبایل رحم کن

لبخند محوی زد و سرشو کرد داخل موبایل

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatima
Fatima
2 سال قبل

عالی بود عشق😊😊

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x